مقدمه‌ای کوتاه بر فمینیسم (Feminism: A Very Short Introduction)

نویسنده: مارگارت والترز

انتشارات: آکسفورد

مترجم: معصومه عرفانی

بخش سی‌و‌ششم

فمینیسم موج دوم: اواخر قرن بیستم- 2

در حقیقت ایده‌آلی که مورد نظر دوبوار است، نمی‌تواند تصویر جذابی از آینده‌ی احتمالی ما باشد. با این‌حال، او به درستی اضافه می‌کند که تعداد بسیاری از زنان به امتیازاتی که زنانگی به آن‌ها می‌دهد، وفادار مانده‌اند؛ در حالی که تعداد زیادی از مردان از محدودیت‌هایی که «زنانگی» بر زنان تحمیل می‌کند، خوشنود هستند. امروز، زنان میان گذشته و آینده‌ای محتمل اما دشوار و هنوز تجربه‌ناشده‌ از هم گسسته‌اند.

دوبوار همواره با هر فمینیستی که از ارزش‌ها و فضیلت‌های خاص زنان حمایت می‌کرد، مخالف بود و با قاطعیت هرگونه ایده‌آل‌سازی از ویژگی‌های خاص «زنانه» را رد می‌کرد. او باور داشت، حمایت از این نوع فمینیسم، دلالت بر موافقت با افسانه‌ای خواهد بود که «توسط مردان و برای محدود‌ساختن زنان به وضعیت سرکوب‌شده‌ی‌شان اختراع شده است. برای زنان مسئله‌ی اصلی نه ابراز وجود به عنوان «زن»، بلکه تبدیل‌شدن به موجودی انسانی به تمام معنا است».

اما گرچه دوبوار هم‌چنان منتقد تعدادی از نگرش‌های فمینیسم باقی ماند؛ اما تحت تأثیر «جنبش رهایی زنان (MLF)» قرار گرفت و در 1972 در مصاحبه‌ای پذیرفت که او باور دارد:

«این ضروری است که پیش از آمدن سوسیالیسمی که رویای رسیدنش را داریم، برای جایگاه حقیقی زنان مبارزه کنیم… حتا در کشورهای سوسیال، این برابری هنوز به دست نیامده است. بنابراین، زنان باید سرنوشت‌شان را در دست‌های خودشان بگیرند».

دوبوار یکی از زنانی بود که مانیفیست 1971، تهیه‌شده توسط گروه «MLF» که برای قانونی‌شدن سقط جنین مبارزه می‌کردند را امضا کرد. 343 زن، با اعلام این‌که «من سقط جنین داشته‌ام و این حق را برای تمام زنان می‌خواهم»، این مانیفیست را امضا کردند. به هر حال، او همواره تأکید می‌کرد (به شیوه‌ای نه چندان متقاعدکننده) که او خودش هرگز تجربه‌ای شخصی از «دشواری‌هایی» که زنان با آن مواجهند نداشته و از سرکوبی که به‌روشنی در کتابش، «جنس دوم»، به تحلیل گرفته‌ رها بوده است:

«خود من، برخلاف (دیگران)، از سن بیست سالگی به بعد، رها از هر رنجی که به خاطر زنانگی‌ام بر من تحمیل شده باشد، از مزایای هر دو جنس استفاده کرده‌ام… اطرافیانم، هم با من رفتاری مانند نویسنده‌ای همکار و هم‌تراز خودشان در دنیای مردانه‌ داشته‌اند و هم مانند یک زن با من برخورد کرده‌اند… من دقیقاً به خاطر همین موقعیت ممتاز و متفاوتم تشویق به نوشتن «جنس دوم» شدم. این موقعیت به من اجازه داد تا در آرامش اندیشه‌هایم را ابراز کنم».

اما خودزندگی‌نامه‌ی چهارجلدی دوبوار- خاطرات دختری وظیفه‌شناس، کمال زندگی، قدرت شرایط‌ و تمام آنچه گفته و انجام شده- و هم‌چنان کتابی که در 1964 در مورد مادرش نوشت و به شکل عجیبی آن را «مرگی آسان» نام نهاد، ما را با جزئیاتی منحصر‌به‌فرد، به شکلی قابل توجه باصراحت‌ و شدیداً تأثیرگذار، به سیاحتی در سراسر تجربه‌های شخصی خودش می‌برد. البته او هرگز خود را به عنوان الگویی برای دیگران معرفی نمی‌کند؛ اما او زندگی‌اش را به عنوان نمونه‌ای موفق از این‌که چگونه دختری از نقش زنانه‌اش، «مفعول، دیگری»‌بودن‌ رها گشته است، می‌داند. او تا حدی در مورد تمرکز بر مسایل زنان، موضع دفاعی دارد و می‌گوید که «بعضی از ما (زنان) هرگز در زنانگی، ناسازگاری یا مانعی احساس نکرده‌ایم». اما او می‌پذیرد که وقتی که زنی قلم به دست می‌گیرد، اجتناب‌ناپذیر است که «میله‌ای فراهم کرده است برای ضربه خوردن با آن… اگر زن جوانی هستی، آن‌ها با یک چشمک با تو شوخی می‌کنند. اگر پیرزنی هستی، آن‌ها با احترام پیش تو سر خم می‌کنند. اما اگر پس از از دست‌دادن بهار جوانی و پیش از رسیدن غبار سال‌خوردگی صحبت کنی، همه‌چیز در کفش‌های پاشنه‌دارت خلاصه می‌شود».

تأثیر خودزندگی‌نامه‌ها و هم‌چنان رمان‌های او‌ بر خوانندگان زن بیشتر بوده و البته مسلم است که بیشتر نیز آن‌ها را مورد خطاب قرار داده است؛ چرا که احتمالاً برخلاف عزم آگاهانه‌ی دوبوار- اجتناب‌ناپذیر است- که آن‌ها درماندگی‌ها و عدم اطمینان او را‌، چه در باره‌ی رابطه‌ی طولانی‌مدتش با ژان پل سارتر، چه در مورد نویسنده‌ی آمریکایی نلسون آلجران یا در مورد مادرنبودنش‌ (از ذهنش) فراخواندند.

اما دوبوار تا پایان راه پذیرای تجربه‌های جدید باقی ماند. در 1955، پس از ملاقات او و سارتر از چین، او «راه‌پیمایی طولانی» را با اعتراف به این‌که «تمام دیدگاه من در باره‌ی جهان را تحت تأثیر قرار داد» نوشت و درک کرد که «آسودگی و رفاه غربی تنها یک امتیاز محدود است». آخرین متن مهم تیوریک او، «عصر قدیم (1970)» را احتمالا می‌توان بهترین کتابش تلقی کرد.

کتاب «افسانه‌ی زنانه (1963)» از بتی فریدمن، اسطوره‌ی «زنان خانه‌دار شاد» که در مناطق مرفه‌نشین حومه‌ی شهری آمریکایی زندگی می‌کردند را درهم شکست. او نوشت که «این مشکل هیچ نامی ندارد؛ اما مانند یک جوش چرکین بر سراسر تصویر پرراز و رمز شاد آمریکای از هم پاشیده شده است». ایده‌ی نوشتن این کتاب با مقاله‌ای در یک مجله آغاز شد که او پس از شرکت در یک میهمانی تجدید دیدار با هم‌کلاسی‌هایش نوشت. او در این جمع از زنان دیگری که در آن‌جا بودند، پرسید: «شما آرزو می‌کنید چه کاری را در زندگی‌تان به گونه‌‌ی متفاوت انجام داده بودید؟» پاسخ‌ها به این سوال، او را متوجه ناخشنودی مبهم اما ریشه‌داری در آن‌ها کرد.