حتماً در کتاب دری صنف پنج زمان ما، یعنی دوران بابای ملت، آن قصهی «بود بازرگان و او را طوطیای» را خوانده اید. قصه از این قرار است که یک نفر تجار افغان، طبع لطیفی داشته و در ضمن نگه داری شش تا تمساح در خانهی خود یک دانه طوطی هم پرورش میداده. آرزو داشته که روزی طوطیاش لنگویج یاد بگیرد و شب و روز خطاب به او بگوید «الا من صدقهات شوم». خلاصه، این طوطی پس از سالها تمرین زبان دری را میآموزد. یک روز تجار مذکور تصمیم میگیرد به هندوستان برود و از شاهرخ خان به خاطر مسلمان بودناش شخصا تشکر نماید. این است که پیش قفس طوطی خود مینشیند و میگوید:« او زنکه تو کدام مسیج پسیج برای اندیوالهایت در هند نداری؟». البته معلوم نیست چرا آن تجار طوطی خود را زنکه خطاب میکرده. طوطی که اصلا هندوباور بوده، وقتی نام وطن خود را میشنود، گریه میکند و میگوید:
«به یاران من بگو که من ده سال است در گفتمان قفس گیر ماندهام و در جامعهی متکشکش افغانستان غم فراق مرا میکند طوطوطوطو.»
تجار مذکور خیلی منقلب میشود و از میدان هوایی دهلی نو مستقیما به جنگلهای گوا میرود و خواهر خواندههای طوطی خود را پیدا میکند و ماجرا را به کمک پاورپوینت مو به مو تشریح میکند. طوطیهای هندی که شرح ماجرا را میشنوند، یکی دو بار اچه اچه میگویند و از سر شاخ میافتند. تجار افغان خیلی منحوس و پریشان میشود. وقتی که به وطن بر میگردد، اول سراغ طوطی خود میرود و قصهی وفات ناگهانی پنجها تن از خواهر خواندههای او را به او میگوید. طوطی از او میپرسد که آیا خواهر خواندههایش سابقهی بیماری داشتند؟ تجار پاسخ منفی میدهد، چون میفهمیده که طوطی نمیتواند سابقهی بیماری داشته باشد. طوطی با خود میگوید« آها فهمیدم» و چپه میشود. تجار هرچه دهان خود را به زیر دم او میچسپاند و پف میکند، نتیجهیی نمیدهد و چون مطمئن میشود که تنها طریقهی افغانی زنده کردن طیور مرده کار نمیدهد، با چشمان گریان در قفس را باز میکند و جسد طوطی را بیرون میاندازد. طوطی از زیر پیشانی خود نظری به چارسو میاندازد و ناگهان پرررررررر میپرد و از افق نیلگون سر طویلهی تاجر فرا میگذرد و بر شاخهی توت مینشیند و میگوید:
«ای بر پدرت لعنت!».
تجار مذکور امنیت ملی را خبر میکند، اما کسی بذل توجه نمینماید، چون همه رفته بوده اند به ختم قرآن کریم.
حالا قصهی ماست و روز قدس. چه طور است در روز قدس چند هزار نفر مان خود را سر چهار راه دار بزنیم؟ حماس خیلها که در غزه این را بشنوند، پیام را میگیرند و خود را تیرباران میکنند. منتها فرق داستان ما با قصهی طوطی و بازرگان این است که ما واقعا میمیریم، چون سر دار رفتن هر چه باشد، شوخی نیست. ولی چه باک؟ مهم این است که ما در کابل سعی مان را بکنیم. نتیجهاش مهم نیست.