مسیرِ سرنوشت
از دنیای کودکی کشور مسلمان، یک عروسک را همراهش در دیار کُفر بیادگار بردهاست تا وقتی که بزرگ شد، خاطرات تلخِ فرار از کشور و زادگاهش را در سیمای عروسکِ بی سخن، زنده کند. ریل قطار، مسیر سرنوشتِ این کودک را تعیین میکند، شادمان و تحقیر آمیز به پشت سر، نگاهش را معطوف داشته اند انگار از جهنم رهایی یافته و بهسوی بهشتِ خیالی که مسلمانان بخاطرش انسانها را به هوا دود میکنند، روان است. موجی از آرامش و شادمانی را در نگاهش میتوان خواند. پایانِ ریل قطار، شاید بتواند بهشت مقصودش را رقم بزند، چه شبها که نگریست و چه روزها که از نبود نان، و بود صداهای هولناک خُمپارهها، در جایش خُشک نزد و خلاصه اینکه در سن کم با انبوهِ از کوله بارِ درد و رنج، اینک پا به ابتدای بهشت موعود گذاشتهاند، مادرش و آن خواهر و یا برادرِ کوچکش که در آغوش مادر آرمیده، دوست ندارند که حتا به پشت سر ، نگاهشان را اسراف کنند، تا مبادا آن غبارهای خاطرات تلخ بار دیگر قلبشان را، مکدر و ناراحت کنند.