میرحسین مهدوی
برای خواندن یک متن اول باید از خود شروع کرد. ازخواندن خود، خواندن همین دست و پایی که سالهاست دوستانه با ما همکاری میکند تا زمینهی زنده بودن ما بیشتر فراهم شود. اول باید چشمهایمان را کنار چشمهای، در یک دِه دور ببریم و آن را در حضور چهار شاهد عادل به روشنی شیشهها شستوشو دهیم. چشمها اگر به اندازهی کافی روشن باشند، روشنی میتواند تا عمیقترین لایههای زندگی نفوذ کند. در حضور روشنی میشود همهچیز را بیمبالغه دید، همهی چیزها را شکوهمندانه و شدید دید. برای درست خواندن یک متن، خندههای ما نیز باید به اندازهی کافی شاداب باشند. خندههای خسته و بیحال، حال متن را میگیرد و متن هرچند هم متین و باشکوه باشد، خندههای خسیس و خسته میتوانند شکوهمندیاش را به ستوه و سکوت بکشانند. برای خواندن یک متن، چشم و دهان ما بیش از دست و پای ما کار میکنند. خواندن نوعی رقصیدن لبهاست، نوعی خوب رقصیدن. لبهایی که میتوانند واژهها را بهدرستی در آغوش بگیرند و با یکایک آنها به شیوهی شیرین ِ شراب مستانه و صوفیانه برقصند، بهخوبی میتوانند طعم واژهها را درک کنند و آنها را با همهی هستیشان تلفظ نمایند.
هیچکس عزیز!
شاید از شنیدن این حرفها سراسیمه شده باشی؛ اما واقعیت این است که برای خوب خواندن یک متن، اول باید درست خواندن خود را تجربه کنیم. نخست باید درست خواندن تن خود را آموخت. اگر بتوانیم درست بخوانیم، واقعیت تن ما با تنِ واقعیت متن یکی میشود و در این یگانگی هم ما حضور داریم و هم متن. خواندن متن بدون درک دستها، بدون دیدن پاها و بدون به رسمیت شناختن چشمها هم دشوار است و هم غیرقابل اعتماد. توصیهی من به همهی آنانی که قصد دارند متنی را با متانت لازم بخوانند، این است که دستهایشان را باید در دوردستترین نقطهی یک قریه ببرند. در هرقریهای قرابتها براساس زمینی است که در خون مردم جاری است. خونها از دل خاک میجوشند و خاک مظهر طهور زندگی است. کسی که خاک ندارد، کسی که بیزمین است، کسی است که همین لحظه به دنیا آمده است و میتواند همین لحظه هم از دنیا برود. اگر میخواهید متن شما مثل همان آدم بیزمین، دچار توهم و تردید نشود، دستهایتان را در دورترین نقطهی قریه درو کنید و بعد در کنار درختی که از ایستادن همیشگی خسته شده است، بنشینید. درخت خوش دارد که مثل ما بنشیند. درخت خیلی دلش میخواهد که بتواند که دستهایش را روی زمین بگذارد و آنها را مثل علف هرزه درو کند. اما دستهای درخت همیشهی خدا رو به آسمان است و روی آن خیلی چیزها و خیلی ناچیزها آویزاناند. اگر قرار باشد که دستهای مرا دچار این همه چیز کنند و آن را همیشه رو به آسمان نگه دارند، من احتمالا دچار سکتهی سکوت میشوم.
هیچکس عزیز!
اگر دستهای ما بتوانند با متن رابطهی دوستانهای برقرار کنند، متنها هم قدرت درکشان از دنیای آدمها بیشتر میشود و هم قرابت بیشتری با یکدیگر پیدا میکنند. واژهها شبیه پرندگاناند، پرندگانی که در قفس جملهها اسیرند. پرندگانی که پرهایشان دیگر هیچمعنایی ندارند، پرهایی که دیگر شبیه شیشه و سنگ شدهاند. واژهها به اختیار خودشان در دل جملهها ننشتهاند و اگر کوچکترین فرصتی بیابند، برای یک لحظه هم استبداد سیاسی جملهها را تحمل نخواهند کرد. وقتی که ما به سراغ این کلمات اسیر میرویم، باید به خاطر داشته باشیم که میخواهیم با خواندنشان، آنها را از اسارت سرسامآور و شکنندهای نجات دهیم. ما با خواندن نام کلمات، آنها را از ققس بودنشان رها میکنیم و در فضای ساده و صادقانهی سکوت رها میکنیم. ما به قیام کلمات علیه قانون استبدادی جملهها کمک میکنیم. هرجملهای که خوانده میشود، همانند انقلابی در نظام سربی جملهها جان تازهای به کلمات بیجان میدهد. کلمات رها شده، رها میشوند، بالا تر میشوند و در سکوت صادقانهای، ابدی میشوند. به همین دلیل بین ادبیات و ابدیات رابطهی خویشاوندی برقرار است. مردم تصور میکنند که ادبیات دریچهای است به سمت ابدیت. اما من تصور میکنم که فرار از ادبیات و پایان ادبیات دریچهای است به سمت ابدیت. ابدیتی که در آن ادبیات دیگر حاکم بلامنازع و ستمگر نیست. ابدیت جایی است که کلمات آزادِ آزادند. مثل دریاچهای که آب را به اسارت گرفته است، جملهها نمیتوانند کلمات را در حوضچهی بودنشان بریزند و امکان تحرک و تغییر را از آنان بگیرند.
هیچکس عزیز!
خواندن یک متن راهی است برای پیوستن به جنبش آزادسازی کلمات از قید و بند ادبیات. ما با خواندن هرکلمه، روح شهیدان راه آزادی و عدالت را در جامعهی کلمات و واژگان شاد میکنیم و زمینهی سقوط و سکوت همیشکی استبداد را فراهمتر میسازیم. به امید آزادی کامل کلمات و برقراری جمهوری جهانی معنا.