فرق نوشتن و نوشیدن

میرحسین مهدوی

برای تو نوشتن و از تو نوشتن، قلم زدن برای توست، قدم زدن به سمت تو. وقتی برای تو می‌نویسم، خیال می‌کنم که خطوط روشنی از پیش روی چشمانم می‌گذرند. این خط‌ها، خط به خط تو را خطاطی می‌کنند و نام تو را با تمامی شکوه و سربلندی‌اش روی دستان خود می‌گیرند. نام تو از روی همه‌ی بام‌های شهر می‌گذرد تا به گوش من برسد. نام تو بی آن که لحظه‌ای سکوت کند، همه‌ی راه‌های دور و نا‌سور را تا رسیدن به من با شوق و شیدایی می‌پیماید. من لبریز از نام تو می‌شوم، از جای خود بر می‌خیزم و همه‌ی خستگی دیرساله‌ام را در سبدی می‌ریزم تا بتوانم صدای تو را زلال‌تر از همه‌ی صداهای دیگر بشنوم. از جا بر می‌خیزم تا به احترام تو همه‌ی رگ‌هایم به نماز برخیزند. همه‌ی رگ‌هایم به نیایش مشغول شوند.

از تو که می‌نویسم، توان واژه‌ها زیاد‌تر می‌شوند. واژه‌ها می‌خواهند از دیوار بودن‌شان بالا بروند، دستی به سر و صورت هستی‌شان بکشند. بوی عمیق و تابستانی گیسوان تو فصل تازه‌ای برای بهار شدن است، برای بی‌قرار شدن، برای قطار شدن واژه‌ها در یک صف، در یک صدا. واژه‌ها می‌خواهند بوی گیسوانت را چون عطر مهربانی در تن متن‌ها بریزند. واژه‌ها برای همیشه  واژه‌اند، واژه‌ها همیشگی‌ترین قسمت قیامت‌اند. واژه‌ها ورود به دایره‌ی دیوانگی‌اند. اگر بتوان از روی بام واژ‌ها بالا رفت و بالا‌بلندی‌شان را چون آیینه‌ای به رخ‌شان کشید، واژه‌ها نیز می‌توانند قامت شما را چون قیامتِ آشکار به تصویر بکشند. کلمات هیچ‌وقت از کردار‌شان خسته نمی‌شوند، هیچ‌وقت از گذشته‌ی‌شان نمی‌گذرند و هرگز از گزارش‌های رسیده به روزناهه‌ها آه نمی‌کشند. کلمات برای همیشه کلمات می‌مانند و به همین دلیل همواره سعی می‌کنند که صدای‌شان را سربلند و سبک نگه‌دارند.

مدتی است که مرا مرور نمی‌کنی، مثل چشمان همیشگی‌ات از سمت صدایم نمی‌گذری. نامم را رطوبت فریبنده‌ی دستانت لمس نمی‌کند و گیلاس چایت روی خاطرات من تمرکز نمی‌نماید. تو مدتی است که تنهایی را تمرین می‌کنی، مدتی است که با خودت مدارا نمی‌کنی. خودت را عمدا به خطر می‌اندازی و خطوط سیال و ساده‌ی  پیشانی‌ات را دچار هزاران چین و چروک می‌کنی. می‌خواستم از تو بخواهم که گیلاس چایت را همان جایی بگذار که سال‌ها پیش می‌گذاشتی. سال‌هایی که چای طعم غزل داشت و تو با شور و هیجان از دیوار شیشه‌ای شراب بالا می‌رفتی؛ اما هیچ‌وقت دستت را به کلید‌های خطرناک نمی‌زدی. می‌خواستم از تو خواهش کنم که خودت را بیاد بیاوری. خودت را در وسط همه‌ی یاد‌های قشنگ، در میان همه‌ی خاطرات خطیر بیاندازی و سعی کنی که همیشه خودت باشی. کسی که نمی‌تواند خودش باشد ‌یا با خودش  چون دو خط موازی، مزاق و شوخی کند، دشوار است که دشت‌های شدید را بی‌مهابا زندگی کند.

هیچ‌کس عزیز!

به تو که می‌اندیشم، واژه‌ها شکوه‌مند می‌شوند. قلم می‌خواهد به سمت تو قدم بردارد و همه‌ی خون و خستگی‌اش را روی سپیدی نامت بریزد. تو بی‌عیب‌ترین غریبه‌ی این سرزمینی. تو غریب‌تر از آنی که بتوان تو را شکار کرد و پای تو را به قند و قصابی باز کرد. اگر تصویر تو را روی هویت جمله‌ای آویزان کنم، فعل، فاعل و مفعول آن جمله مشغول تو خواهند شد، مشغول تلاوت تنهایی‌ات. جمله‌ها را می‌شود تنها گذاشت، حتا اگر چراغ‌های رابطه‌ی خاموش باشند، حتا اگر گلوی کلمات گُر گرفته باشد و حتا اگر هیچ‌بیننده‌ای از بند‌های برنامه‌ی شما بالا نرود، باز‌هم می‌شود به خدا امیدوار بود. باز هم می‌شود به همه‌چیز شک کرد و گناه همه‌ی گاو‌ها را به گردن گوسفندان نوشت. باز‌هم می‌شود که خدا و قیامت را در اتاق تاریکی تنها گذاشت و تنهایی و تاریکی را در حجم آن‌ها ضرب نمود؛ اما نمی‌شود از تو دست کشید. نمی‌شود بدون شربت نام تو روز و روزه‌ی خود را آغاز کرد.

از تو نوشتن مثل نوشیدن یک گیلاس آب است؛ به همان سادگی و روانی. آب در سلول‌های بدن ما جاری می‌شود و پیش از آن که بخواهد، بخشی از بودن ما می‌شود. تو نیز با یک نگاه تا عمیق‌ترین و دور‌دست‌ترین سلول‌های بدنم‌، نفوذ می‌کنی و بخشی از بودن و قسمتی از قسمت من می‌شوی. تو در کلمات زندگی نمی‌کنی، کلمات با رنگ و بوی تو روی‌‌شان را تازه می‌کنند و از تو رنگ می‌گیرند. تو در من زندگی می‌کنی، در عمیق‌ترین لایه‌های‌های شادابی و شعورم. وقتی از تو سخن می‌گویم، سخن به درارا می‌کشد، سخن به دروازه‌های هستی اصابت می‌کند و دلم می‌خواهد که متکلم وحده‌ی وحدانیت تو باشم. من فقط برای تو و از تو سخن بگویم. از تو سخن گفتن، جریان یافتن خون در رگ‌های من است. با شیرینی نام تو، کام هستی من شیرین است.

از تو سخن گفتن مثل نوشیدن یک گیلاس آب ساده و آسان است. می‌خواهم تو را چون گیلاس آبی بی‌هیچ مقدمه‌ای سر بکشم.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *