یک: حرمت گذاشتن به عقیدهی فردی مشخصهی جوامع تکثرگرا و مدنی است. بدون آنکه بتوان به عقیده و باورداشتهای تکتک آدمها حرمت قایل شد و آن را به باد استهزا نگرفت و یا بدون تمسخر و تحریم کردن از کنارش گذشت و با اینحال جدیاش گرفت، نمیتوان درک شدن خود را از دیگران انتظار داشت. از کنار باور و عقیدهیی بدون دخالت گذشتن و در عین زمان آن را جدی گرفتن به این مفهوم که تلاش شود آن عقیده بهصورت درست و شایسته درک و فهم شود اما مورد نفی و تحریم قرار نگیرد. تحریم و نفی کردنِ چیزی حکایت از درک نشدن آن در نزد شخص دارد و فقط در اینصورت است که شخص خودش را در مقام حقیقت مطلق میبیند. چنین آدمهایی معمولاً از ایجاد پیوند منطقی میان کارکرد حواسشان عاجزاند: با چشم میبینند و بیآنکه آن را به عقلشان ارجاع دهند در موردش قضاوت میکنند؛ با گوششان میاندیشند و با دستوپایشان حرف میزنند اما با عقلشان فقط میخوابند.
دو: عقیده و باور فردی چیزی است که نمیتوان آن را با انارشیزم و یا بیمسئولیتی در قبال تعهدات جمعی اشتباه گرفت. باور داشتن به امری، آخرین مرحلهی مواجههی شخص با آن امر است. آخرین مرحله، یعنی قبل از آن باید مراحل بدبینی، شک، پرسش، نقد، تجربه و اثبات را گذراند. این نوع باور زادهی آگاهی و سنجش است. هر عقیدهیی که این مراحل را پشت سر نگذاشته وارد مرحلهی یقین و قطعیت میشود، میتواند گمراهکننده باشد. پیامد چنین یقینی جز نفی و تحریم چیز دیگری نمیتواند بود و باید از آن ترسید. به چنین یقینی منطقاً نمیتوان با دیدهی مثبت نگریست و از کنارش گذشت. زیرا یقینی که بدون شک و نقد به دست آمده، خاموشی دیگران را نیز با همان جزمیت بهمعنای همراهی با خود درک میکند و نتیجهی این یقین تباهی انسانها است. چنین یقین و باور جزمییی را باید نقد کرد و از عواقب مهلکش دیگران را آگاه نمود.
سه: عقیدهی فردی هم میتواند نتیجهی آگاهی باشد و هم میتواند زادهی باورمندی جزمی و فاقد پرسش. این دو را باید از هم تفکیک نمود و با دو رویکرد متفاوت با هریک برخورد نمود. هردو را باید نقد کرد و مورد شک قرار داد، اما نمیتوان به هردو عین حرمت را قایل شد. زیرا وقتی عقیدهی آگاه با نقد و پرسش مواجه میشود در پی اثبات حقانیت خود بر میآید و چنین ظرفیت و امکانی را هم دارد، اما باور جزمی چون برای استقرار خود چنین مرحلهیی را قبلاً سپری نکرده، میکوشد دوباره با همان جزمیت در پی نابودی پرسش و پرسشگر برآید. از اینرو حرمت قایل شدن همسان به این دو امر ِآگاهی مبتنی بر نقد و پرسش و یقین و باور فاقد پرسش، خود گمراهی دیگری است.
چهار: افکار عمومی اما، برخورد متفاوتی را از ما میطلبد. اگر مسألهیی آگاهانه و بهمنظور گسترش بیشتر آگاهی تبدیل به افکار عمومی شده است، رسالت ما در برابر آن نهفقط بیتفاوتی، بلکه همراه شدن با آن است. زیرا اگر زمانی ما از نزد باور و عقیدهی فردی بیتفاوت میگذریم، معنایش این است که ما در وراء و فراتر از آن بهدنبال چیزی هستیم. چشم به انسانها و عقیدهها و حقیقتهای دیگر دوختهایم و به آن یک باور بهعنوان حقیقت واحد و آخرین امکان نگاه نمیکنیم. ولی وقتی با چنین حقیقتی در افکار عمومی بر میخوریم، معنایش این است که گزینهیی فراتر از آن و قابل پذیرشتر از آن وجود ندارد. ممکن است ما در میان مجموع آدمهایی که وابسته به آن حقیقت عمومیاند، تفاوتهایی را شاهد باشیم، این قابل درک است، اما عصارهی قابلاعتماد و اعتنا همان چیزی است که ما آن را افکار عمومی نامیدیم. این یک سمت قضیه است. سمت دیگر قضیه دوباره همان باورمندی جزمی و بدون پرسش است که صورت عمومی یافته است. وقتی چنین باور و نگاهی از یک شخص در میان جمعی از اشخاص گسترش مییابد، معنایش این است که جزمیت و انعطافناپذیری و نفی و تحریم نیز گسترش یافته و همگانی شده است. لذا وجه ویرانگرانه و تباهیآورش نیز عمومی و همگانی شده است. اینگونه افکار عمومی نیز وحشتناک و مهلک است.
پنج: لذا باید متوجه بود که ما با کدام یک از این دو آگاهی یا دید سنگشده روبهرو هستیم و با قبول این اصل، رسالت ما در برابر آن دو چیست. آگاهییی که با هدف و انگیزهی گسترش آگاهی و روشنی بیشتر در برابر ما قرار دارد و خوب میداند که چهکار میکند و چرا باید این کار را بکند، یا آن دیدی که بر اثر جزمیت و سنگشدگی در گرداب سنت و تعصب و یا هم دیکته از بیرون(این خطرناکتر است) بر جان و جهان آدمها سلطه میراند. اگر موفق به تشخیص این مسأله نشدیم و یا هم آن را درک کردیم و در برابرش بیتفاوت بودیم، بدانیم که ما نیز در برابر آگاهی و خرد بیاعتنا و نسبت به جزمیت و تعصب خوابرفته هستیم و این خود به گسترش و فراگیر شدن تعصب و تاریکی کمک میکند. کلام نهایی: ببینیم که چه جریان دارد، چرا چنین است و چه باید کرد.