نسبت سنت و تعصب

تعصب در جامعه یک پدیده‌ی واقعی است؛ اما طبیعی و ذاتی نیست. واقعیت دارد زیرا کارکرد و برآیند دارد. اما ذاتی نیست چون محوشدنی، دارای شدت و ضعف و قابل کتمان است و می‌توان در برابر آن ایستاد.
تعصب اجتماعی زاده‌ی سنت است. اگر بتوان برای افعال و پدیده‌ها حسن و قبح ذاتی قایل شد، آن‌وقت می‌توان گفت سنت بالذات تعصب‌آفرین است. زیرا سنت همواره در قالب ایمان‌ورزی بی‌قیدوشرط به خود و پروای دیگری را نداشتن است. نه این‌که از خود در برابر دیگری بی‌اعتنایی نشان دهد، بلکه با سرسختی در برابر آن مقاومت می‌کند. این سخت‌جانی و مقاومت، سنت را تبدیل به یک امر متصلب و دگم می‌کند؛ تصلب به معنای پافشاری بر حفظ خود و نپذیرفتن دیگری.
این نپذیرفتن و عدم تعامل اما، سنت را همواره در درون یک «حد» نگه ‌می‌دارد؛ در درون یک دایر‌ه‌ی بسته. سنت به خود اجازه نمی‌دهد از آن حد پا را فراتر بگذارد و به دیگری نیز مجال در نوردیدن آن حد را نمی‌دهد. این‌گونه است که سنت تبدیل به یک امر متصلب و بی‌چون‌وچرا گردیده و در پس دیواری از تعصب پنهان می‌ماند. آن‌جا که مجالی برای بروز چون‌وچرا نیست، علی‌القاعده تکثر از میان رفته و تک‌صدایی شکل می‌گیرد. سرکوب امکان‌ها و چون‌وچراها باعث ظهور حاکمیتی ناظر، سراسربین و سخت‌گیر می‌شود. از این‌رو، تعصب صدای حکومت تک‌صدایی است و سلطه‌ی آن صدا، ضامن بقای قدرت.
در قلمرو سنت تعصب اتفاق نیست، استثنا هم نیست؛ قاعده است. زیرا از لازمه‌های دوام اقتدار سنت، یکی همین حفظ حد و خط است و تعصب به‌خوبی این کار را می‌کند. سنت با بازتولید تعصب در عرصه‌ی عمومی، وجه مشخصه‌اش را از بین می‌برد. آن را کتمان نمی‌کند، بل در نگاه جمعی از آن قباحت‌زدایی می‌کند. نگاه جمعی دیگر به چشم قبح به تعصب نمی‌بیند؛ زیرا سنت قبلاٌ امکان‌های نگاه از زاویه‌یی دیگر به‌سوی مسأله را از عوام گرفته و تعصب به‌مثابه‌ی تنها نگاه ممکنِ جمعی باقی ‌مانده است. از این رهگذر است که سنت و تعصب پرسش‌ناپذیر و در گذر زمان قدسی می‌شود. چه این‌که پرسش همواره با تشکیک در مبانی و قاعده‌ی یک امر همراه است و نقد فقط با زیر سؤال بردن استدلال آن امر امکان‌پذیر می‌شود، اما حد و تعصبِ موجود در سنت، جلو این پرسش‌ها و نقدها را می‌گیرد.
در جامعه‌یی که نگاه غالب مردم سنت‌مدارانه است، میان امر قدسی و سنت رابطه‌ی گسست‌ناپذیری شکل می‌گیرد. هردو دارای کارکرد و نمود یگانه‌اند؛ با این تفاوت که مرجعیت امر قدسی از یک نشانی ماورایی تأمین می‌شود، اما آبشخور سنت با رفتار اجتماعی و مناسبات فرهنگی آدم‌ها سنجیده می‌شود. هردو با تعصب و نقدناپذیری همراهند.
کوتاه‌سخن، چرا چنین است و یک جامعه چه راهی را در پیش می‌گیرد تا دچار چنین وضعیت تعصب‌زده‌یی می‌شود؟ یکی -دو مورد را در این خصوص به اختصار یادآوری می‌کنم.
شکل‌گیری یک باور از راه جبر و تحمیل:
باورها و پدیده‌های کهنه و جاافتاده در یک جامعه، هنگامی که با پدیده‌های جدید و تازه‌یی مواجه می‌شوند، از خود در برابر سلطه‌ی آن‌ها به‌سختی مقاومت نشان می‌دهند. این یک امر طبیعی و قابل درک است. شوپنهاور معتقد بود که یک پدیده جهت نهادینه شدن، از سه مرحله‌ی ناگزیر عبور می‌کند: نخست مورد تمسخر قرار می‌گیرد. در مرحله‌ی دوم با مقاومت شدیدی روبه‌رو می‌شود و سرانجام همه‌گی آن را به‌عنوان یک امر بدیهی پذیرفته و آن پدیده اندک‌اندک تبدیل به ایمان آدم‌ها می‌شود. بنابراین، چنین پدیده‌یی تا مرحله‌ی نهادینه شدن، روال عادی و طبیعی تعامل را طی نکرده، بلکه همراه با جبر خودش را بر جامعه تحمیل می‌کند. به این معنا که جامعه در پذیرش آگاهانه‌ی آن سهمی ندارد. در چنین فرایندی، نیک مبرهن است آن چیزی که غایب است، تعامل و برهم‌کنشی فکری میان پدیده‌های نو و کهنه است.
هنگامی که در نبود اندیشه چیزی در جامعه پا می‌گیرد، دوام آن نیز فقط با سرکوب ممتد و نبود اندیشه میسر است. زیرا اندیشه همواره شک و پرسش را به‌دنبال دارد و فلسفه‌ی وجودی آن نیز این است که همیشه نامتعارف است و به‌‌خودی‌خود در برابر چیزهای موجود شکل گرفته و دوام می‌یابد. یعنی نمی‌توان اندیشه کرد و از نقد و پرسش فاصله گرفت. «پرسش، تقوای تفکر است.» نتیجه این‌که پرسش، باورهای جبری را به چالش می‌کشد و باور جهت حفظ بقای خود، ناگزیر به سخت‌جانی و بنابراین، به تعصب متوسل می‌شود. لذا، آن‌جا که بینش انتقادی غایب است، ترس همراه با یک نوع گاردگرفتگی در برابر پدیده‌های نوین پدیدار می‌گردد.
ناشیانگی پدیده‌های کهنه و نو در تعامل با همدیگر:
این‌جا من بیشتر به مظاهر تمدن و فرهنگ مدرن نظر دارم. ساختار اجتماعی و فرهنگی یک جامعه‌ی سنتی طوری است که به‌زودی نمی‌تواند پذیرای این مظاهر شود. اگر بتوان موضوع تعامل یک ساختار اجتماعی سنتی با ساختار اجتماعی – فرهنگی مدرن را، فرهنگ و اقتصاد آن اجتماع در نظر گرفت، آن‌وقت می‌شود گفت که آن موضوع فقط ظرفیت تعامل با پدیده‌های متناسب و تا حدی همگون با خود را دارد؛ دست‌کم تا مدت زمانی. از این‌رو، مظاهر تمدن امروزی – که اغلب در جوامع غربی مبتنی بر سنت دیرینه‌ی آن جوامع طی سال‌ها مبارزه شکل گرفته – یک‌شبه و به آسانی قابلیت انطباق و درهم‌آمیزی با سنت کشورهایی چون افغانستان را ندارد.
این شکاف را البته نمی‌توان یک‌سره به‌پای وجود خاصیت عدم پذیرش دیگری در ساختارهای اجتماعی کشورهای سنتی گذاشت؛ بل تأمل در نحوه‌ی ورود و کنش نیز اهمیت خاصی دارد. تعامل ناشیانه نه‌فقط نمی‌تواند نوها را بر کنه‌ها پیروز گرداند، بل به سخت‌جان‌تر شدن پدیده‌های کهنه نیز می‌انجامد. تمدن امروزی غرب مصداق واقعی همان تعبیر مورد علاقه‌ی ژان بودریار است: «تمدن زباله». کشوری که اقتصاد و فرهنگ آن هنوز به‌صورت بسیار ابتدایی و بسته باقی مانده، مشکل است بدون هیچ برخورد و تنشی خود را تسلیم این «تمدن زباله» و «غول‌های مصرف» آن کند.
کالاوارگی و تبدیل شدن همه‌چیز به یک صنعت، از مشخصات بارز «تمدن زباله» و «جامعه‌ی مصرفی» است؛ کشوری که تا مرحله‌ی صنعتی شدن هنوز فاصله‌ی زیادی دارد، بدیهی است که در این تعامل دچار چالش و سرخورده‌گی شده و این سرخورده‌گی سبب می‌شود تا ترس دوباره نسبت به آن تمدن و تعامل با آن، در زیر پوست آن کشور جان بگیرد. نتیجه این می‌شود که چنین تعاملی ناکام مانده و آن ساختار اجتماعی – فرهنگی سنتی همچنان در لاک سنت خود باقی بماند. این‌بار اما، با تعصب و ضدیت بیشتر.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *