توهم مضاعف

»نام خود را شاعر دوران می‌گذارند/ و مثل بلدرچین چه‌چه سر می‌دهند/ باید که کله‌ی دنیا/ امروز/ به ضرب مشت، به دو نیم شود» (مایاکوفسکی).
من عنوان این نبشته را «توهم مضاعف» برگزیده‌ام و برای این انتخاب، دلایلی هم دارم. حرف بر سر فرهنگ و ادبیات روزمره‌ی کشور در بعد از جنگ‌های داخلی است. جنگ و ادبیات نسبت نیک و گوارایی با هم ندارند، اما اندیشیدن همزمان به جنگ و ادبیات، امری است کارساز و برای جامعه‌یی که بیشتر از ادبیات جنگ را تجربه کرده است قبل از همه، یک ضرورت است: «باید قلم در فهرست اسلحه‌ها بیاید.» جنگ داخلی از منظر تأثیرات و تبعاتی که بر یک کشور می‌گذارد، یک وارونه‌سازی است؛ وارونه‌سازی تمام پایه‌ها و مقومات زندگی. در حالتی که یک کشور دچار جنگ داخلی است، نمی‌توان با مفاهیم و پیش‌پنداشت‌های عادی و متعارف آن را فهم و درک کرد. محبت جایش را به خشونت می‌دهد و خشونت در ماتریال‌ترین تعبیرش فقط می‌تواند با کشتن انسان‌ها قابل تعریف باشد. ترانه‌سرا تروریست می‌شود و عاقل فرهنگی به عامل فرهنگ‌کُشی تغییر چهره می‌دهد. گلوله و باروت اسباب‌بازی کودکان می‌شود و کهن‌سالان با بغل‌بغل گرسنگی در خیابان‌های سوخته و ویران قدم می‌زنند و در حالی‌که در زیر سنگینی این بار عظیم و حجیم کمرشان خم شده، سکه‌هایی را که پادشاه دوزخ بر دو سوی آن‌ها فقر را ضرب زده است، هر لحظه در جیب غیرت خود پنهان‌تر می‌دارند و این‌گونه است که تاریخ بدون این‌که کسی متوجه باشد، وارونه حرکت می‌کند.
باری، افغانستان چنین حالتی را از سر گذرانده است و اینک که نیم‌قدمی از آن فاصله گرفته، گویا، وحشت آن را حس می‌کند. وضعیت سترون و فروبسته‌یی که امروزها بر جامعه، به‌خصوص بر جامعه‌ی فرهنگی حاکم است، حکایت از این وحشت فراگیر دارد. یکی از پیامدهای این وضعیت، این است که غفلت و بی‌حسی عجیبی همه را فرا می‌گیرد. انسان‌ها فقط دو چشم دارند که وحشت‌زده بر تباهی خود خیره شده‌اند، اما گویا اراده‌ی حرکت از آن‌ها گرفته شده، به‌نحوی گردِ خود می‌چرخند. اما این فروبستگی مانع از این نمی‌شود که گاهی از خود انتقاد نکنیم. حتا شاید کم‌تر جامعه‌ی فرهنگی به اندازه‌ی ما از خود بنالد و احساس نارضایتی کند. ولی به‌رغم این خودبیزاری، کم‌تر پیش آمده که ما درد خود را دریابیم و از نقاط ضعف اساسی پرده برداریم. برعکس، انتقاد ما بیشتر به نق زدن می‌ماند و جنبه‌ی بیزاری و گاه حتا تفنن روشنفکرانه دارد تا جنبه‌ی تحلیلی. این خلایی است که به‌عوض درمان درد، پوشیدگی آن را سهم‌گین‌تر می‌سازد. اغلب از وضع جاری راضی نیستیم و معتقدیم که یک جای کار می‌لنگد، اما نمی‌دانیم کجا. فکر می‌کنیم باید مسایلی روشن گردد و طبیعت جامعه‌ی فرهنگی تغییر کند، اما در نمی‌یابیم دقیقاً چه چیزهایی باید تغییر کند و چگونه. در مقام علت‌یابی، شاید بتوان مسایل مختلفی را علت عدم جدیت و فروبستگی کنونی جامعه‌ی فرهنگی خواند، اما حقیقت یگانه این است که هرچه هست، در درون خودماست؛ در درون همین افرادی که داعیه‌ی خلق و پاسداری و پویایی فرهنگ را دارند. نمی‌توان نسخه پیچید، اما باور من این است که کاستی‌ها و کم‌کاری‌ها و در نتیجه فروبستگی‌های ما دقیقاً در همین داعیه و نوع پرداخت به آن است و این خود می‌تواند ناشی از موارد گونه‌گون باشد.
یک: خودبسندگی- توهم نابودکننده. بدون شک اکثریت قاطع نویسندگان و فرهنگیان ما دچار نوعی توهم خودبسندگی شده‌اند. خود را منشاء و مرجع تمام محاسن و موازین فرهنگی می‌دانند. مطالعه و تحقیق جدی و پیگیر در میان‌شان وجود ندارد و در بسا مواقع و مقاطع مشاهده می‌شود که همین افراد اندک‌ترین آگاهی نسبت به کلیت آن چیزی که داعیه‌دارش هستند، ندارند. از سیر جهانی ادبیات بی‌خبراند و با فرهنگ و ادبیات کلاسیک خود نیز نتوانسته‌اند رابطه‌یی برقرار کنند. بااین‌حال چیزی که وضعیت را غریب و غم‌انگیزتر می‌کند، این است که این آقایان خود را بی‌نیاز از چنین آگاهی و رابطه‌یی می‌دانند؛ ژست داستایفسکی و گارسیا مارکز و کافکا را در می‌آورند، اما سطری هم از داستایفکسی و مارکز و کافکا نخوانده‌اند و نمی‌دانند که آن‌ها چه درد و رنجی را تا رسیدن به چنین موقعیتی تحمل کرده‌انده. نمی‌دانند کافکا از چه می‌گفت و چرا می‌گفت. عسرت و بدبینی و تلخی‌یی را که در کافکا و کامو و امثال آن‌ها وجود دارد، این‌ها به‌حساب تفنن و مُدگرایی می‌گذارند و بی‌خبر از نبض زمانه‌یی که آن‌ها در آن نفس می‌کشیدند و دچار چنین دیدی شدند، باور دارند که اگر اکت کافکایی کنند و از «برادران کارامازوف» داستایفسکی بگویند و به سبک مارکز دچار «صد سال تنهایی» شوند، آن‌وقت هم روشنفکرند و هم نویسنده و هم غرق در بدبینی فلسفی! بیشترِ جوانان در کوچه‌ها و پس‌کوچه‌ها رها و بی‌قید و آزارنده می‌گردند، در کافه‌ها قلیون دود می‌کنند و در تشناب‌ها چرس می‌کشند و… با این خیال که راه صادق هدایت را دنبال کرده‌اند! اما شک ندارم که سر مویی هم از هدایت و دنیایش نمی‌دانند و نمی‌دانند که هدایت با چنین روش و سبکی هرگز کوچه‌گردی نکرد و اگر گاهی حیرت‌زده و جست‌وجوگرایانه به کوچه‌یی هم قدم گذاشت دنبال چیزی بود و اگر کافه‌نشینی کرد نیز گفت و شنید؛ گفت‌وشنیدهایی که تا امروز برای ما ناآشنا است.
دو: عقیم شدن- توهم عدم ضرورت- عدم درک نیاز به خلق ادبیات جدید. البته این توهم زاده‌ی دو عامل است و در واقع، دو عدم: عدم درک خلا و عدم ضرورت به پرسازی این خلا. افغانستان از درون یک جنگ کمرشکن و نفسگیر بیرون آمده است، اما هنوز در لبه قرار دارد. ادبیات قبل از جنگ، اگر به‌وجود آن باوری داشته باشیم، زیر آوار و خرابه‌های جنگ نابود شده است و ادبیات امروز ما ادبیات جنگ است. هنوز محک و پیمانه‌ی عشق و زندگی و ارتباط ما گلوله و انتحار و تاریک‌اندیشی است. اما این به‌نفع فرهنگ و ادبیات نیست و باید تغییر کند. چگونه؟ این را نمی‌دانیم. در واقع فرهنگیان این‌جا نیز دچار توهم شده‌اند. نخست این‌که نمی‌دانند در چه وضعیتی قرار داریم و مقومات زندگی امروز ما چه است و در چه فاصله‌یی از عصر جنگ و ویرانی زندگی می‌کنیم؛ دوم نمی‌دانند در وضعیت کنونی نیازمند چه وسایل و ابزاری هستیم؛ ضرورت زمانه‌ی ما چیست و چگونه می‌توانیم آن را خلق کنیم. از تاریخ چه نوع یاری و کمکی می‌توانیم بگیریم، دوباره ببینیم جوامعی که روزگارانی دچار این تباهی و عسرت بوده‌اند چگونه از آن رهایی یافته‌اند و موقعیت کنونی آن‌ها چیست و… تقریباً از کنار این مسایل بی‌تفاوت عبور می‌کنیم.
سه: تفکر بی‌محمل- توهم روشنفکریت. وجه دیگری از ویژگی‌های فرهنگیان؛ وجهی که خطرناک‌تر از همه به‌نظر می‌رسد، تفکر بی‌محمل است. می‌گویند و معلوم نیست از چه می‌گویند و چه می‌خواهند. همه‌چیز را سرسری و سطحی می‌گیرند. درک درستی از وضعیتی که جامعه با آن درگیر است، ندارند. فوریت مسأله برای‌شان ناپیداست. فقط می‌خواهند نویسنده و روشنفکر باشند، اما این‌که چگونه روشنفکری، با چه برهان و استدلالی و در کدام مسیری، مشخص نیست. نه بی‌دین‌اند و در پی تحقیق چرایی و چگونگی ترک یا نقد دین بر می‌آیند و نه دین‌دارند و با مظاهر بی‌دینی مبارزه می‌کنند و نه آن‌چه مهم‌تر از این دو است، یعنی فارغ از این مسایل، در جست‌وجی راه و روش دیگرگونه‌اند و سودای کار متفاوتی را دارند. می‌نویسند اما مخاطب نمی‌داند چه نوشته‌اند و هدف از این نوشتار چه بوده؛ شاید حتا خودشان هم دقیق ندانند چه نوشته‌اند و برای چه نوشته‌اند. نقد می‌کنند اما این نقدشان ربطی به موضوع نقد ندارند و مبتنی بر استدلال خاصی نیست. از سرخ و سیاه و سفید می‌گویند، ولی رنگ حقیقت را نمی‌دانند.
چهار: دخالت هرجایی- توهم حق داشتن. میلان کوندرا در «هنر رمان» می‌گوید: «اگر کافکا را مجبور می‌کردند درباره‌ی عشق‌های مترنیخ، یا زشتی‌های جنگ رمان بنویسد، همچون شاگرد کوچک تنبلی ناکام می‌ماند.» چرا؟ چون صفش مشخص بود و می‌دانست چه می‌تواند بگوید و چه باید بگوید. به عمق مسایل نفوذ کرده بود و شناخت عمیق از موضوعی که می‌خواست مطرحش کند، داشت. به همه‌چیز سر نمی‌زد و ادعای همه‌چیزدانی نداشت. اما این‌جا آن‌گونه نیست؛ ملغمه‌یی از بود و نبود. در یک سطح از اهالی فرهنگ و ادب بی‌خبری مطلق حاکم است و این‌ها از نوشتن و خواندن و ستیز و دفاع دست شسته‌اند و در سطح دیگر آدم‌های کلیشه‌یی و همیشگی همه‌چیز را در گرو خود گرفته‌اند. از نقد ادبی تا مباحث فلسفی و موضوعات سیاسی و مسایل تاریخی همه و همه محدود شده است به تعدادی که اتفاقاً بی‌ربط و بی‌خبر از حقیقت ماجرا، چند حرف و گفتنی تکراری و نخ‌نما دارند که آن را دوای درد تمام هستی و نیستی می‌دانند و بیشتر از آن قدشان نمی‌رسد که به ورای این سخنان تکراری و شسته‌رفته، به چیز مفید و به‌دردبخوری دست یابند. بی‌جا نیست که هرازگاهی مشاهده می‌کنیم همین عقل‌کل‌ها وقتی کار فلسفه و فرهنگ و تاریخ را به‌سامان شده می‌بینند، وارد سیاست می‌شوند و چه افتضاح‌آمیز سقوط می‌کنند. نه از درد جامعه چیزی می‌دانند و نه از کار سیاست و بااین‌حال، همه‌فن‌حریف‌اند. چون معلوم نیست تا کجا فرهنگی‌اند، تا کجا حرمتی به فلسفه و اندیشه قایل‌اند و میان این حوزه‌ها و حوزه‌ی سیاسی، آن‌هم سیاست مریض و فاقد اندیشه‌ی افغانستان، چقدر و با چه استدلال و استلزاماتی، تفاوت می‌شناسند. رسالت و اخلاق و حقوق روشنفکری در سیاست، تعهد در فلسفه و فرهنگ وجود ندارد.
این‌ها مواردی‌اند که در جامعه‌ی فرهنگی ما به‌صورت روزمره قابل مشاهده‌اند. در حرکات و رفتار فرهنگیان و چیزخوانده‌ها و نخوانده‌ها این خصوصیات آن‌قدر عریان و روشن است که نمی‌توان از حقیقت آن چشم پوشید. صرف روایت کردین آن‌ها اما، نیاز است ولی به‌معنای یافتن راه نجات از شر آن‌ها نیست. باید پا را فراتر از آن گذشت و از زاویه‌ی دیگری، زاویه‌ی متفاوت، زاویه‌ی درمان‌گری به قضیه نگریست و الا در انتظار «گودو» و «پرومته» نشستن کاری را از پیش نمی‌برد و زخم را خونین‌تر می‌سازد.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *