تأملات نابه‌جا و تحقیقات ناضرور

در افغانستان پساطالبانی یکی از مواردی که تحول شتاب‌زده‌یی در آن مشاهده می‌شود، رونق بنجل‌بازی چاپ و نشر کتاب است. در این زمینه می‌توان از کسانی نام برد که دست‌کم سال دو یا سه کتاب روانه‌ی بازار کتاب کرده‌اند. البته تاکنون کم‌تر کسی در خصوص جان‌مایه‌ی این‌همه کتاب‌ حرف زده است (و برای نویسنده این امر جای شکر است!)، قدر مسلم اما این است که درون این کتاب‌ها از وضعیت خوبی برخوردار نیستند. عمده‌مشکلی که درون‌مایه‌ی کتاب‌های بازاری از آن رنج می‌برند، بر می‌گردد به دو نقیصه که هردو محصول نیندیشیدن است: یک، محتواهای کاپی شده و دو، تفکر بی‌محمل و پوچ.
مراد فرهادپور از روشنفکران به‌نام ایران در کتاب «عقل افسرده» می‌گوید: «یگانه شکل حقیقی تفکر در زمانه‌ی ما، ترجمه است.» ماحصل سخن فرهادپور این است که ظرفیت ذهنی و استعداد تأمل‌ورزی ما هنوز به آن‌حدی نیست که بتوانیم متکی بر خود متن‌های مورد نیاز را تولید کنیم. جامعه‌ی غرب در این راستا وضعیت دیگری دارد و کاری که اکنون ما برای تحول فکری خود می‌توانیم انجام بدهیم، این است که آثار آن‌ها را ترجمه نموده و از آن‌ها بیاموزیم. این اولویت ماست. اهل متن افغانستان امروزه با تأسف، دچار همان درد است. نه قدرت و نه هم آن ظرفیت لازم و تعمق کافی را جهت خلق و تکثیر متن‌های موثر و مفید دارد. از این رهگذر، توسل به ترجمه تا حد زیادی می‌تواند در عبور از موانع دمِ‌دست، دست ما را بگیرد. اما چون دست ما در امر ترجمه نیز کوتاه‌تر از آن است که بتوانیم ولو برای تظاهر و تفاخر، کاری بکنیم، روی می‌آوریم به کاپی‌برداری از ترجمه‌های دست‌چندم مترجمان ایرانی. البته این نیز در مواردی نادر اتفاق می‌افتد. برای این‌که اهالی مدعی تصاحب متن در این‌جا آن‌قدر حوصله ندارند که بروند وقت‌شان را روی مطالعه و تحقیق کتب بگذراند. همه شاعر و فعال مدنی و نویسنده‌اند؛ غافل از این‌که هیچ‌یک از این امرهای مهم و ارزش‌ناک، بدون پشتوانه‌ی نظری معنا و ارزشی ندارند.
دسته‌ی دوم را کسانی تشکیل می‌دهند که خود را محور همه‌چیز می‌دانند، اما اصلاً رابطه‌ی خوبی با اندیشه و تفکر ندارند. یعنی حتا از قید تعلق کاپی‌برداری هم آزادند. من شک دارم که اکثریت همین بزرگواران در طول سال یک کتاب جدی را تا آخر مطالعه کنند، اما تا قابل تصور باشد ادعای همه‌چیزدانی دارند. با تأسف که در چنین حالتی نمی‌توان چندان هم به آینده‌ی فرهنگ و ادبیات و سرنوشت متن این جامعه خوش‌بین بود و دل بست. هیچ ارزشی از دل بلاهت و تنبلی بیرون نخواهد آمد.
از این‌که بگذریم، دسته‌یی هستند که زیاد با زمان، یعنی با استلزامات جامعه هم‌راه و هم‌رأی نیستند؛ در زمان دیگری زندگی کرده‌اند و یا به زمان‌های گذشته و به امر مجهول تعلق خاطر دارند. روی این طیف نیز نمی‌توان چندان با اطمینان حساب باز کرد. هرچه بیشتر به افسانه‌های دیو و پری دل ببندیم و در درون نوستالژی بچه‌ی کاکل‌زری غرق شویم، از امر واقع و نیازمندی‌های زمان خود فاصله‌ی بیشتر خواهیم گرفت. افتخار به/ انزجار از ریشه‌های نه‌چندان روشن و مطمئن، دردی از بی‌شمار دردهای امروز را دوا نخواهد کرد. جامعه‌ی امروز و رویداشت تاریخ به سمت تکثر و امور متنوع و رنج‌های مضاعف در حرکت است. اقتدا به ریشه‌ها و منحل شدن در تاروپود آن‌ها مشکلی را حل نمی‌کند. این را هم باید متوجه باشیم که افراطیت در هر شکل و نمودش، محصول بی‌باوری به تکثر دنیای امروز و اعتقاد و ایمان به ریشه‌هاست؛ چه در حوزه‌ی نژادباوری باشد یا فرهنگ و دیگر هویت‌های سیال. جنگ نازیسم، جنگ لیبرال‌دموکراسی با سوسیالیسم نبود، بل ایمان جزمی به برتری نژادی بود که جامعه‌یی را به‌سوی تباهی سوق داد. این ریشه‌باوری که به‌صورت نژادباوری ظهور کرده بود، در قاعده‌ی مسأله هیچ تفاوتی با دیدگاه طالبانی امروز ندارد. طالبان هم در پی «وصل» شدن به «اصل» و ریشه‌یی هستند که آن را در دین یا سیاست دینی تعریف کرده‌اند. مهم این است که در هر دو صورت، حرکت به‌سوی عقب است. به‌طور خلاصه، چنین رویکرد مخربی را ما در تمام سویه‌ها شاهدیم و این را نیز می‌دانیم که آن‌چه را که می‌توان انتظار داشت از دل چنین رویکردها و تفکراتی بیرون بیاید، جز تباهی و ویرانی نیست.
در افغانستان، در حوزه‌ی متن -که خود صورت نمادینی است از نوع تفکر و باورهایی خاص-، نیز این ریشه‌باوری‌ها و باستان‌گرایی‌ها دیده می‌شود، گاه حتا در مراحل بسیار مخاطره‌آمیز و شکننده. در این مقاله‌ی کوتاه نمی‌توان به بسط این مسأله پرداخت، اما در حال‌حاضر این حرف من ناظر بر کتاب کوچکی است که در این آخرها انتشارات امیری در کابل آن را به چاپ رسانده است: «مختصرالمنقول در تاریخ هزاره و مغول». نویسنده‌ی این کتاب شخصی است به‌نام محمد افضل بن وطن‌داد زابلی ارزگانی مغولی که 105 سال قبل از امروز، در کویته‌ی پاکستان کتاب حاضر را نوشته بوده. این کتاب به کوشش حفیظ شریعتی به چاپ رسیده و موصوف مقدمه‌یی نیز بر آن نوشته است. دغدغه‌ی این کتاب تبارشناسی هزاره‌ها است و نویسنده معتقد است که هزاره‌ها مغول‌اند. طبق معمول متن کتاب آکنده است از سخنان نفرت‌پراگنانه، ناموجه و غیرضروری. حالا من در مقام نقد درونی این کتاب چیزی نمی‌گویم، حرف این‌جاست که این‌گونه کتاب‌ها کاری از پیش نمی‌برند. هزاره مغول (بنابر باور نویسنده‌ی کتاب مذکور) یا آریایی (طبق باور عبدالحی حبیبی) و یا هم سکایی (اقوام ماقبل آریایی در فلات ایران -به‌گفته‌ی خادم‌حسین ناطقی شفایی) و بر همین سیاق، هر قوم و نژاد این سرزمین، ریشه‌ی‌شان به هر سرزمین و هر ایل و تباری هم که برگردد، برای امروزش تکه‌نانی نخواهد شد و یا دست‌کم بیشتر از دیگران صاحب نان و نوا نخواهد شد.
ما این‌گونه نژادباوری را در کار بعضی از ایرانیان امروزی و شماری از هم‌وطنان غیر هزاره‌ی خود در افغانستان نیز می‌بینیم، واقع اما این است که چنین گفتمان‌هایی حاصلی جز ایجاد فاصله و نفرت‌پراگنی و محرومیت از زندگی آرام و انسانی ندارد. از کتاب «نامه‌ی تورانیان باستان» نوشته‌ی خادم‌حسین ناطقی شفایی می‌توان در مقام نمونه‌ی دیگری از نژادباوری مخرب یاد کرد که جلد نخست آن سال 1392 وارد بازار شد و جلد دوم آن فکر می‌کنم در همین آخرها از چاپ برآمده است. حتا ممکن است نیت محقق از نوشتن چنین کتاب‌هایی، نیت نیکی باشد، اما برآیند آن در یک جامعه‌ی متکثر و مضاعف‌باور، اصلاً نمی‌تواند رضایت‌بخش باشد. سوای این حرف، سؤال این است که امروزه ما می‌خواهیم ریشه‌ی یک قوم را در چهار یا پنج هزار سال قبل در انتساب به قومی خاص و سرزمینی ویژه ثابت کنیم، به‌عنوان ساکنان بومی یک سرزمین یا مهاجران، که چه بشود؟ بگذریم از این‌که علم امروزی نابه‌جایی و نادرستی افسانه‌ی نژاد خالص و غیرمنطقی و غیرعلمی بودن نژادباوری را ثابت کرده است.
باری، برای اهل تحقیق نیک هویدا است که کتاب «نامه‌ی تورانیان باستان» نسخه‌ی دیگری است از آن‌چه هشتاد سال قبل از امروز در ایران زیر عنوان «نامه‌ی ایران باستان» در قالب یک مجله به نشر می‌رسید. البته که قلب تپنده‌ی آن «نامه»، آریایی باوری بود که خود یک مفهوم وارداتی و تحمیلی است و اثبات این‌که آریایی‌ها یک نژاد واحد، خالص و نجیب‌اند. افتضاح این مجله نیز بنابر گزارش تاریخ، از نظرها پنهان نماند: «امور آن زیر نظارت مستقیم و زیر تبلیغات آلمان نازی پیش برده می‌شد… حتا منبعی، مدیرمسئول واقعی این مجله را «میجر فون وایبران» از اعضای حزب نازی آلمان معرفی کرده است» (خودشرقی‌گری، رضا ضیا ابراهیمی). این مجله در پی اثبات خلوص نژاد آرایی بود و از این‌رو، ابایی نداشت که خود را با هتلر هم‌ذات و هم‌ریشه بیابد. ابتذال کار بدان‌جا رسید که حتا در یکی از مقالات این مجله در مورد صلیب شکسته (نماد نازیسم)، ادعا شد: «صلیب شکسته در بین قبایل اولیه‌ی آریایی یعنی اجداد جرمن‌ها و ایرانی‌های امروزی مرسوم بود. بنابراین، واقعاً جای مسرت است که نشان ایران باستان (صلیب شکسته) که قدمت آن به دو هزار سال پیش از میلاد مسیح بر می‌گردد، امروز مایه‌ی مباهات جرمن‌ها که با ما هم‌نژادند، شده است» (همان‌جا). همدست شدن با عاملان وحشت و ویرانی تاریخ کم‌ترین چیزی است که نژادباوری می‌تواند به آن خاتمه یابد.
خلاصه، مسأله این است که تاریخِ توسل جستن به نژادباوری و امیدبستن به ساختن جزیره‌ی خوش‌بختی قومی در درون آن و زندگی در دوران طلایی و جهان اسطوره‌یی دیگر عملاً سر رسیده است. امروز ما بیشتر از آن‌که نیازمند اثبات یا نفی ریشه‌ی کسی باشیم و فاصله‌ها را بیشتر کنیم، به هم‌دلی، تفاهم و پذیرش اندیشه‌های همدیگر نیاز داریم. به تأمل و تفکر نیاز داریم تا زندگی را برای ما معنامند سازد؛ تفکری که پوچی و بی‌پایگی باورهای بنیادگرایانه (چه قومی و چه دینی) را منطقاً بی‌ارزش ثابت می‌کند. نمی‌توان در دنیای فاقد محور امروز زندگی کرد و این واقعیت‌ها را نپذیرفت. بدبخت آن مردمی هستند که میانه‌ی خوبی با تحقیق و تأمل ندارند، نگون‌بخت‌تر از آن اما کسانی هستند که به چین تحقیقاتی دل بسته‌اند. نه مغول و سکایی‌ها و نه نجابت آریایی و قهرمانی کوروش و داریوش و نه افتخار به تاریخ پنج‌هزارساله خواهد توانست تاریخ را به عقب برگرداند و فضاپیماهای مولود علم و تکنولوژی دنیای امروز را با تیر و کمان‌شان از کره‌ی ماه و مریخ پایین کنند. برای کسانی که دل به احیای بهشت قومی بسته‌اند، باید متأسف بود که دیگر چنین چیزی غیرممکن است. حالا، قرن بیست‌ویک است و افسانه‌ی نژاد، بی‌ارزش‌ترین باور.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *