دیروز داشتم از لوگر میگذشتم، هوا خیلی گرم بود و من خیلی تشنه. به قریهیی رسیدم و یک دلنهصد دل از مرکب سفر پیاده شدم تا جرعهآبی گیر بیاورم و رفع تشنگی کنم. دروازهی یکی-دو خانه را تکتک کردم، باز نکرد. فکر میکردند من داعشم. اما خدا شاهد است هنوز یک گنجشک هم نکشتهام. من اما بلایم زور بود و مجبور بودم دروازههای دیگر را هم تکتک کنم. بالآخره یکی دروازهاش را بهروی من گشود وگفت چه میخواهی؟ گفتم آب، آب سرد. از تشنگی میمیرم. گفت اندکی صبر کن.
کنار در حویلی نشستم تا آب برسد، یکدفعه متوجه شدم سه نفر بهسوی من میآیند، با آفتابهی پلاستیکییی در دست یکی از آنها. دلم انجمنج شد. انجمنج در افغانستان به حالتی گفته میشود که بفهمی چند دقیقه بعد یا چند ثانیه بعد به مقصد و مراد دل میرسی. من هم آفتابه را که دیدم، نزدیک بود نصف زندگیام را برای شکرانهی خداوند متعال نذر وعده شوم. آن سه نفر رسیدند. آفتابه را به من داد و گفت الهی شکر جانت شود. چیزی غیر از تشکری به ذهنم نرسید. تشکر کردم و دل سیر، آب سرد و گوارایی نوشیدم. بعد از نوشیدن دوباره تشکری کردم و میخواستم دوباره مرکب سفر را سوار شوم تا به کابل عزیز برسم، اما دو نفر دیگر نوک کلاشینکوف را بر سینهام نشانه رفتند و پرسیدند کجا؟ گفتم خدا خیرتان دهد، من بروم که راهم خیلی دور است.
خندیدند و گفتند که عجله نکن. مرا به داخل حویلی بردند، یک درخت کلان بید در گوشهی شرقی حویلی بزرگشان که طولاً رو به غرب و پشت به شرق بنا شده بود، خشکیده بود. بیل و کلنگ و تبر دادند و گفتند اینها را بگیر، آن درخت کلان را چپه کن، بعد برو خدا یار جانت. خودشان رفتند زیر سایبانی که از نی درست کرده بودند. تا خواستم به طرفشان بروم و استدلال کنم، یکیشان که چشمهای سیاه و درشتش را سرمه هم کشیده بود، نُک تفنگ را به سویم چرخاند و اشاره کرد که مشغول شوم، وقت خودم و وقت گرانبهای آنها را ضایع نکنم. دیدم استدلال کار نمیکند، شروع کردم به کندن اطراف بید. چند دقیقهیی گذشت، مرد ریشسفیدی که از قضا لنگی سفیدی هم بسته بود و گویا نیمسیر وزن خالص داشت که اگر یک هفته مدام به سر میکردی و نمیشستی وزنش به شش کیلو میرسید. از آن سه نفر خواست که درس دیروز را به نشان امتحان هر یک جداگانه تکرار کنند.
از اولین نفر پرسید که اگر تو پادشاه شوی و در دوران پادشاهیات، چندین هزار نفر از سیاستهایت خوششان نیایند و تظاهرات کنند، چه کار میکنی؟ مرد جوان با خنده پاسخ داد: اگر من پادشاه شوم، کاری میکنم که دیگر هیچ کسی جرأت اعتراض نداشته باشد.
از نفر دومی پرسید که اگر تو پادشاه شوی و تظاهرات شود و در این تظاهرات انفجار شود و مردم بسیار تلف شود، برای اینکه مردم را فریب بدهی، چه کار میکنی؟ نفر دومی گفت: بسمالله الرحمن الرحیم. فقط دعا کن زود نوبت پادشاهی من برسد، اگر از یک میلیون معترض، 999 هزار نفرش هم کشته شود، باز هم راه حلش ساده است. برای فریب مردم، از میان خودشان چند آدم نفهمی را بهعنوان عضو کمیسیون حقیقتیاب انتخاب میکنم که از انفجار، مواد انفجاری، تاکتیکهای قتلعام و خلاصه هیچ فهمی از مسأله نداشته باشند، چند نفر هم از دربار پادشاهی تعیین میکنم که هرچه حقیقت را یافتند، همان لحظه نابود کنند و در آخر، خودبهخود مردم را فریب خواهم داد. اگرهم کسی اعتراض کرد، با همان داکترها و وکلایی که از میان خودشان انتخاب کردهام، به دهنشان میزنم و میگویم اینها از خود شما بودند.
از نفر سومی پرسید که اگر تو رییس امنیت ملی باشی و قرار شود که در پایتخت پادشاهیات مردم از پادشاه حقشان را بخواهند، چه کار میکنی؟ نفر سومی یا همان که سرمه کشیده بود گفت: بستگی دارد که چه مردمی باشند. اگر هزاره باشند، من هیچکاری نخواهم کرد، چون داعش کار خودش را خواهد کرد. اگر تاجیک باشد، به تمام نیروها دستور میدهم که در صورت عبور از فلانی محدودهها بر آنها شلیک کنید. اگر پشتون باشد و بخواهد که قوانین نافذهی کشور تغییر کند یا معطل شود، باید به آنها تن بدهیم، در غیر آن سلسلهی پادشاهی تغییر میکند.
مرد ریشسفید میخواست درسش را شروع کند که چشمش به من افتاد. پرسید این کیست؟ گفت آب میخواست، آب دادیم. حالا هم باید این درخت خشک را چپه کند. مرد عصبانی شد و گفت فوراً بیرون بیاندازید این خبیث را. مرا تا چهار کیلومتر دواندند و خودشان برگشتند سر کلاس درس. نماندند که بفهمم درس بعدیشان چیست.