ما افتخار میکنیم که تاریخ پنجهزار ساله داریم. هرکسی هم به ما بخندد، خداوند کریم و رحمان قبر او را پر از گژدمهای دشت بکوا بگرداند و نیز 47 عراده مار کبرا را همدم لحظههای بعد از مرگش تا روز محشر بفرماید. اگر مسلمان هستی در فیسبوک خویش داخل شو و بنویس انشاءالله. اما پیش از اینکه تهداب پنجهزار سال تاریخ ما گذاشته شود، پادشاهی بوده بهشدت معتقد به آخر کار.
عقیده انواع و اقسام بسیار زیاد دارد. مثلاً عقیده به «موجیم که آسودهگی ما عدم ماست» که از چندصد سال پیش ایجاد شده و ما مطابق همین عقیده، برای آسودهگی نهتنها کاری نمیکنیم که هرجا نشانی از آسودهگی بود، مثل طوفان خداوندی بر آن حمله میبریم. یا توجه کنید به عقیده به «بازهم باید کار کرد» که به ما ربطی ندارد. مطابق این عقیده، شما مردمی میبینید که آسودهاند و از نظر ما گور خود را کندهاند، اما بازهم کار میکنند و هیچ شرم هم ندارند. عقیده به «آخر کار» تقریباً شبیه به عقیده به «موجیم که آسودهگی ما عدم ماست» میباشد، چون این عقیده از لحاظ تاریخی قدمت بیشتر دارد، فلهذا ارزش معنوی آن نیز بیشتر است که چشمان منافقین توان دیدن آن را ندارند و اذهان کثیفشان نیز از درک این ارزش عاجز است.
شاه مذکور که در حقیقت بنیانگذار این عقیده بود، باور داشت که همهچیز در آخر پادشاهی وی معلوم میشود. برای همین در جریان پادشاهی مصروف کارهای دیگر شد. البته خود پادشاه نمیدانست و نمیخواست که بعد از 15 سال پادشاهیاش بهدست پسرش خاتمه پیدا میکند. ولی چنین شد، پسرش دید که پدرش منتظر آخر پادشاهی است، آستین همت را بالا زد و در نیمهی پادشاهی، قبر پدرش را کند و خودش شد پادشاه. دیری نگذشت که تاریخ پنجهزار سالهی ما شروع شد. روایت است که از همان ابتدای این تاریخ، آدمهایی که بیرون این دایرهی پنجهزار ساله نشسته بودهاند، دیدهاند که از دایره خون میچکد. اما حتا تف بر همان شاهدان بیرون از دایره! بخیل، بخیل است چه بیرون دایره باشد چه درون دایره.
پنجهزار سال گذشت و ما توانستیم افتخارات بیشماری را کسب کنیم که نوشمان باد! شاید یک عدهی شما که وقت ندارید کمی فکر کنید، از من بپرسید که چرا پنجهزار سال را دایرهی پنجهزار ساله نامیدهام؟ فلسفهاش زیاد پیچیده نیست. از یکطرف انرژی قبیلهسالاری میان ما مردم سرفراز بسیار اهتزاز میکند و از طرف دیگر تمایل شدید حکام به قبیله هم ما را کمک میکند. برای مثال، وقتی رییس صاحب اجراییه از رییس صاحب جمهور در حال گلایهگذاری و اخطارپاشی بود، گفت: این چهار روز میگذرد اما کاری نشود که فردا…
میبینید که حداقل یکی از پادشاهان ما عقیده دارد که این چهار روز میگذرد. عقیدهی «این روزها میگذرد» در اوایل مال سیاهپوستان بود که جز بردهگی هنر دیگری نداشت و همواره برای آزادی تلاش میکردند و روزهای سخت مبارزه وقتی باهم روبهرو میشدند میگفتند: این روزها میگذرد… استوار باشیم! اما بعدها که بردهگی کمرنگ شد، این عقیده افتاد بهدست چندتا ناجوان. هر اتفاقی میافتاد، میگفتند این روزها میگذرد.
شما انرژی قبیلهسالاری را با خواستهای قبیلوی یکجا کنید، سپس پهلوی عقیدهی «این چهار روز میگذرد» بگذارید، خودبهخود میبینید که روی خط دایره در حرکتید. غیر از این چنین است: چرا باید این چهار روز بگذرد؟ مخصوصاً چرا باید این چهار روز طوری بگذرد که روز پنجم یوغ بر گردنت باشد و زمین لوبیا را شخم بزنی؟ یعنی بله که این چهار روز گذشتنی است، اما چرا فکر میکنی وقتی این چهار روز به ضررت گذشت، روز پنجم تو دوباره همینجایی خواهی بود که حالا هستی؟ بگذریم…
به نظر من عطش کسب افتخار ما هنوزهم فروکش نکرده، شاید واقعاً نیاز باشد که ما پنجهزار سال دیگر بازهم روی همین دایرهی خونین افتخارات خویش بگردیم تا عقیدهی ما عوض شود و باور کنیم که عدم ما در آسودهگی ما نیست، منتظر آخرکار نباشیم و روزها را بهخاطری که حتماً میگذرند، از دست ندهیم. البته من از افتخارات مجاهدین یاد نکردم، شما ببخشید و خودتان به چشم سر خویش ببینید.