چند سال قبل من و چند نفر دیگر یک اطاق مشترک در قلعهی ناظر دشت برچی گرفته بودیم، یک مسجد هم نزدیک ما بود و هر وقت شب دلش میشد بلندگوی خودش را روشن میکرد و باعث میشد ایمان ما همیشه لبریز باشد. شما میدانید که «بیشتر» همیشه بهتر نیست، گاهی حتا خیلی بد است. مثلاً در همان سال که به لطف آن مسجد ایمان ما همیشه بیشتر بود، برای چند هفته در اطاق هیچ کار نمیکردیم. نه اطاق را جاروب میکردیم، نه ظرفها را میشستیم، نه برای خودمان چای دم میکردیم، نه لباسهای خویش را میشستیم. هرکدام مطمئن بودیم کاری را که ما میکنیم درست است. از بس عادت کرده بودیم هیچکاری نکنیم، آخر صاحب خانه پشت کرایهی اطاق آمد و ما ندادیم. نتیجه این شد که صاحب خانه با پولیس آمد و میخواست همان لحظه ما را از اطاق بیرون بیاندازد. اما تا میخواست وارد اطاق شود، دهن و دماغ خویش را گرفته برگشت و از بیرون به ما اخطار داد که ظرف یک هفته این اطاق را تخلیه کنیم، ورنه دفعهی دیگر با کلاه اکسیجندار خواهند آمد و به زور ما را بیرون خواهند کرد.
ما که آن زمان بچه بودیم و فکر میکردیم هرچه پولیس میگوید همان خواهد شد، فوراً شروع کردیم به شستن و تمیز کردن اطاق و لباسها و ظرفها. یکی-دو روز طول کشید. اطاق مرتب شد. به صاحب خانه زنگ زدیم که بیا پشت کرایهی حویلی. وقتی صاحب خانه آمد، فکر میکرد حویلی را اشتباهی آمده، دو سه مرتبه طرف ما با عالمی از شک و تردید نگاه کرد و سرآخر پرسید شما واقعاً همان بیتربیتهای سه روز پیش هستید؟ قصه کوتاه، او قبول کرد که ما کرایهنشین هستیم و سه روز قبل که خیلی بیتربیت بودیم، حالا دیگر نیستیم. کرایهاش را گرفت و رفت.
در آن چند وقتی که ما هیچ کار نمیکردیم، هرکدام ما فکر میکردیم که ظرفها را باید فلانی بشوید، اطاق را باید فلانی جاروب کند و در قسمت لباس خودمان که میرسیدیم، میگفتیم اشکالی ندارد، بالآخره میشوییم؛ اطاق ما تبدیل شده بود به ذخیرهی انواع بوهای دماغآزار! ما عادت کرده بودیم، با آنکه همیشه مریض بودیم و به نحوی تلفات میدادیم، اما سر فلک هم خبر نبودیم.
حالا داستان پارلمان و حکومت نیز شبیه داستان اطاقداری چندسال پیش ما است. پارلمان فکر میکند که حکومت (بخش اجرائیه) مسئولیتهای خویش را به خوبی انجام نمیدهند، برای همین اوضاع خیط است. یکی از وکلا گفت که ببینید بزرگان حکومت ما چطور به جان هم افتادهاند، بهخدا اگر من جای اینها بودم خودم را با کمربندم دار میزدم و یکبار برای همیشه شرم را از سر این مملکت کم میکردم. وکیل دیگری گفت: «من با دار زدن با کمربند موافق نیستم، چرا وقتی ما اسلحه داریم، خود را با کمربند دار بزنیم؟ بهتر است از روش «ک گلوله، یک رهبر» استفاده کنیم. اما وکیل دیگری معتقد بود که اوضاع را میتوان کنترل کرد. او گفت: «ببینید! خواهران و برادران! من چندبار گفتم که اینجا فرانسه نیست، افغانستان است، اما شما قبول نکردید. نگفتم در بدل پول رای ندهید، نگفتم در بدل چوکی در وزارت رای ندهید، نگفتم که به شایستگی رای بدهید؟! اما قبول نکردید که نکردید. حالا هم خاک بر سر همهی ما، اجماعاً!»
اما حکومت میگوید که پارلمان بهتر است خر خویش را از پُل تیر کند. آنها وقتی خودشان بیبرنامه، غیرمفید، فارغ و بیخبراند؛ چطور میتوانند برای ما تیوری استفادهی بهینه از خر موجود را صادر کند. ما تلاش میکنیم خر خویش را از پُل تیر کنیم، در این قسمت تاریخ قضاوت خواهد کرد. پیشنهاد ما به پارلمان این است که ما شما را میشناسیم. خود را به زمین بزنید یا به آسمان، شما وکلایی هستید که اکثریتتان حتا معنای برنامه و کار و پیشرفت را نمیفهمید. مالیه نمیدهید، پول برق نمیدهید، معاش دبل میگیرید، خرج دسترخوان میگیرید، در وزارتخانهها چوکی میگیرید. کدام انسان1200 دانه دختر خاله دارد که بعضی از وکلای پارلمان دارند. تا میخواهید یک کارمند شایسته انتخاب کنیم، ترق دم دروازه میرسید و میگویید این دخترخالهی من است، این بست را به او بدهید.
اینکه پارلمان و حکومت در کار خویش چهقدر موفقاند و تا چه اندازه مسئولانه حرکت کردهاند، هیچ نیازی به بحث نیست. چرا که از قدیم فرمودهاند: «اگر جانت را بخار نزده، بوی بد که به دماغت رسید، دهن و دماغت را محکم بگیر و زود تیر شو! چیز ناق ایستاد میشوی و تعجب میکنی که خدا گندگی را برای چه آفریده؟!» منتها واقعیت همین است که هر دو طرف، سر فلک هم خبر نیستند!