اهریمنی نو؛ نقشی از جهان ما

عصر اسطوره‌پردازی و سلطه‌ی ذهن اسطوره‌یی بر حیات برهنه‌ی انسان‌ها به سر رسیده. حالا دیگر قرن‌هاست که نیروی اهریمنی نشسته بر تاق بلند ذهن‌ها، از انسان قربانی نمی‌گیرد. اما تصویری که از نبرد غول‌های اسطوره‌یی بر ذهن انسان غالباً اسطوره‌اندیش نقش گردیده، کماکان زندگی را در مصادره‌ی خود دارد. امروزه دیگر نه زئوسی بر تخت فرمان متافیزیک نشسته است و نه پرومته‌یی در زنجیر در عوالم خیال. لیکن ویرانی‌یی که انسان عصر اسطوره با قتل و نابودی همدیگر به این دو نیرو نسبت می‌داد، با تغییر شکل ظاهری خود، همچنان به قوت خویش باقی است. حقیقت این است که پس از روشنگری، اسطوره تعریف دیگری به خود گرفت. پیشتر اگر جهل انسان با غلبه بر دید و مناسبات او، نقش اسطوره‌یی ایفا می‌کرد و نمادهای اسطوره‌یی می‌پرداخت، اینک با تکانی که در عرصه‌ی حیات اجتماعی بشر رخ داد، نیروی خرد جایگاه آن را از آن خود کرد. خرد پساروشنگری به‌لحاظ پی‌آیند عینی، درست همان کاری را کرد که پیش از آن، جهالت عهده‌دارش بود. در یک محاسبه‌ی روشن، نتیجه این شد که پس از این، نمادهای اسطوره‌یی نمی‌توانند خالق و جلاد انسان باشند، چون با تحویل مرجع وحشت از عرصه‌ی متافیزیک جهالت به عرصه‌ی تک‌روی خرد ابزاری، ضرورت تکیه بر نمادهای اسطوره‌یی از اساس نفی شده بود. معنای این سخن این است که تباهی، شکل واقعی‌تر و انضمامی‌تری به خود گرفته بود و نقش «تاناتوس» یا نیروی مرگ را، هتلر و موسولینی و دیگر پدیده‌هایی به عهده گرفته بودند که نه از جهان برین، بل از میان انسان‌ها برخاسته بودند. زمانی اگر ذهن متافیزیکی‌اندیش انسان‌ها نسبت به افسانه و اسطوره قایل به واقعیت بود و نسبت به نمادها با دید جان‌دارانگارانه برخورد می‌کرد، اکنون ناگزیر شده بود که به واقعیت‌های ملموس جهان خودش جایگاه اسطوره‌یی ببخشد. این‌گونه بود که هتلر و هم‌سنخانش به‌خوبی توانستند خلایی ناشی از فقدان اهریمن را در ذهن انسان قرن بیستم پر سازند.
اگر در روزگارانی، دیو، این موجود عظیم و خشن و مهیب، در آسمان‌ها با فرشته بر سر سرنوشت انسان می‌رزمید، خرد ابزاری انسان کاری کرد که دیو و فرشته هر دو، به زمین سرازیر شوند و در یک پیش‌آمد دیالکتیکی، از میان خود انسان‌ها سر برکشند. این تحول و حرکتی عظیم است در زندگی اجتماعی انسان‌ها، اما بیشتر به عقب. خرد تفسیری یا هرمنوتیکی انسان برایش روشن ساخت که دیگر جنگ بر سر نمادها و آسمان‌ها بی‌فایده است و اگر نمی‌توان با آرامی و به‌دور از وحشت‌آفرینی و خلق فاجعه زیست، پس محل نزاع را باید در زمین تعیین کرد و به‌خاطر خود، خود را به کشتن داد و دیگری را کشت. معنای این تحول، الزاماً صیانت نفس و تنازع بقا نیست، بل بازتعریف و تفسیر جنگ و مرگی است که مهار آن بیش از پیش ناممکن شده است. انسان‌ها که روزی به‌دستور فرشتگان و جبر دیوان کورمال‌کورمال زندگی‌شان را به تباهی می‌کشاندند، بالاخره با نیروی خرد خود توانستند چراغی به‌دست بگیرند و در روشنی تمام، جهان‌شان را یکسره تار سازند. با این‌وجود، تنها چیزی که بلاتغییر خودش را حفظ کرد و انسان ناگزیر شد برای بازنمایی حالت خود هماره به آن روی آورد، زبان بود و مفاهیم زبانی. دیو ماند، اما نه آن دیو لاوجود و نامرئی؛ بلکه دیوی که با عینیت و برهنگی مطلق، از صبحگاه تا غروب بر سر گذرگاه‌ها ایستاد و خون ریخت. تنها چیزی که کم‌تر مشاهده شد، یک فرشته بود؛ فرشته‌یی که انسان قربانی سخت به آن نیاز داشت. اینک که آسمان‌ها خالی از موجودات برین شده بودند، دیگر فرشته‌یی نمانده بود که در برابر دیوی بجنگد، بل انسان بود و دیوهایی.
نقاش افغانی، رضا هزاره، که در این آخرها نمایش‌گاه نقاشی‌های پرتره‌اش زیر نام «دیوها و فرشتگان» در کشور سوئد برگزار شده است، گویا درست زده به قلب مسأله و دیوان و اذهان دیوزده‌یی را به تصویر کشیده که هر لحظه مشغول قربانی گرفتن از انسان‌اند. کارکرد دیالکتیکی اسطوره و خرد ابزاری، همان چیزی که ذهن نافذ نویسندگان دیالکتیک روشنگری را سال‌های‌سال به خود مشغول داشته بود، در این‌جا صریح‌تر از هر مواردی مشاهده می‌شود. نقاش افغانی در یکی از پرتره‌هایش، چهره‌ی «جلاد کابل»، گلبدین حکمتیار را به‌تصویر کشیده با گرگ‌هایی در حال ظهور از وجودش و زنانی در فاصله‌ی کمی دورتر، با بدن‌های سلاخی‌شده، صورت‌های تیزاب‌پاشیده‌شده و حجم عظیمی از وحشت و نگون‌بختی. حکمتیار، همان اهریمنی است که این‌جا در نقش یک موجود عینی و انضمامی ظاهر شده است. در یکی دیگر از این پرتره‌ها، زنی مشاهده می‌شود که نیم‌تنه‌ی پایینش لُخت است و منار نمادینی که سخن‌های بسیاری در خود دارد و چه‌بسا این‌جا نمی‌توان سر آن را باز کرد، از لای پاهایش سر برافراشته. آن‌سوتر از جسد افتاده‌ی زن، مردان بی‌اعتنایی در چند قدمی مسجدی مشاهده می‌شوند که وجه دیوبودگی آن‌ها با نگاه‌های هولناک و حریص و خشن دوخته‌شده بر جسم زن، مشهود است. این پرتره در واقع، ماجرای زجرکشی فرخنده در کنار مسجد شاه دوشمشیره را بازنمایی کرده است. نقاش، با زبان تصویر و نقاشی و به‌تعبیری، با ابزاری که خرد ابزاری در اختیار او نهاده است، قادر شده جهانی را که اهریمن‌هایی با صورت‌های مختلف بر آن سلطه دارند، به نمایش بگذارد.
تردیدی نیست که هر یک از این نقاشی‌ها و پرتره‌ها، کوهی از حرف و سخن را با خود دارند. با این‌حال اما، به‌نظر می‌رسد که همه‌ی آن‌ها در یک نقطه با هم مشترک‌اند: اهریمن نوی بر سرنوشت انسان معاصر غلبه کرده است. بر این‌که نمی‌توان سویه‌ی نمادین مناره و مسجد و متعلقات آن را و انسان‌های ملازم آن را از ریشه‌ی آن‌ها جدا کرده و تفسیری امروزی بر آن‌ها بار کرد، واقفم. جلاد و غول‌های دینی استمرار و تداوم خشونت و وحشی‌گری‌شان را از همین آدرس و ریشه می‌گیرند. واقع اما این است که امروزه دیگر این کار، تا حد زیادی آگاهانه صورت می‌گیرد. بدین‌معنا که غول وحشت امروزی می‌داند چرا و چگونه باید از باورهای دینی استفاده کرد و به‌خاطر تضمین بقای تسلطش بر سرنوشت انسان‌ها، نگذاشت که این باورها در حیات اجتماعی و در حوزه‌ی عمومی زندگی انسان‌ها کم‌رنگ شده و از جایگاه تعیین‌کنندگی نگاه و کردوکار آن‌ها به زیر کشیده شود. دیو دینی می‌داند که نگه‌داشتن سفت‌وسخت این باور، به نفع او است. از این‌رو است که می‌گویم اسطوره با آن تصویر و تعریف کلاسیکش از میان رفت، اما اهریمن ماند. نه آن اهریمن نامرئی، بلکه موجودی واقعی، اهریمنی نو.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *