سه پارچهی سرخ، بر روی سه قبر در قبرستان واصلآباد کشیده شده است. قبرها در کنار هم بهصورت منظمی قرار گرفتهاند. کمی دورتر از آن، مادری با چهرهی مغموم و درخودفرورفته، به مردان جوانی فکر میکند که در شبی نسبتاً سرد و ترسناک، در برابر یک خمپاره قرار گرفتند.
شب جمعه، اول ماه دلو، جنگجویان طالبان با یک حملهی گسترده و با استفاده از سلاحهای «پیشرفته و شببین» بر یک پاسگاه نیروهای پولیس در منطقهی «سرهبغل» ولسوالی میوند ولایت قندهار حمله کردند. دو طرف چندین ساعت باهم به درگیری میپردازند. درگیری به هر اندازه که طولانی میشود، دو طرف تلفات زیادتر متقبل میشوند. در میدان نبرد و شب تاریک ولسوالی میوند، یک خمپارهی شلیکشده از سوی طالبان که پیام مرگ سه برادر را به همراه دارد، از راه میرسد؛ سه سرباز پولیس: امان 22 ساله، محمد ظاهر 28 ساله و جاوید 18 که هرسه برادر ممکن در لحظات سخت نبرد و در صحنهی مخوف دود و آتش تکیهگاه هم بودند و هرلحظه برای هم روحیه میدادند.
روایت زندگی و مرگ این سه برادر و سه سرباز پولیس بخشهای دردناکی دارد؛ دردناکتر از مرگ خاموشانهی سه برادر در شب تاریک و مخوف قندهار اما، غم و اندوه بازماندگان آنها است. این خانواده اصلاً از ولایت قندوز است و حدود 50- 60 سال پیش مرد بزرگ خانواده به کابل آمده بوده. پدر خانواده به اثر مریضی چهار سال پیش فوت میکند و مادر شدیداً مریض آنها زنده میماند تا شاهد مرگ سه پسرش باشد. اینها هفت برادر اند: سه برادر در قندهار سرباز پولیس بودند که کشته شدند، دو برادر سرباز پولیس در ولایت فراه و برادر دیگر عضو کماندوهای ارتش بوده و یک برادر دیگر که در ایران زندگی میکند.
جاوید که خردتر از همه بوده، 9 ماه میشد شامل پولیس شده بود. بعد از گذشت شش ماه از رفتنش، دو برادر دیگرش؛ امان و محمد ظاهر که در کابل از بیکاری رنج میبردند را نزد خود میخواهد و آنها نیز شامل پولیس میشوند. ظاهر در پاسگاه آشپزی میکرد و امان خرجرسان بود و به نیروهای پولیس غذا توزیع میکرد.
امان و محمد ظاهر؛ یکی دو سال و دیگری سه سال میشد نامزد شده بودند. در مورد سرنوشت نامزدان این دو سرباز از محمد عارف، برادر بزرگتر از همه میپرسم. بدون درنگ جواب میدهد که «خلاص شد دیگه.» فرهاد که در ارتش است پنج سال پیش نامزد شده بود؛ آنچنان که برادر و مادرش میگویند که فقر و تنگدسی باعث شده بود که در این سالها فرهاد و دو برادرش نتوانند عروسیشان را بگیرند. با این حال قرار بود، در روزهای آینده فرهاد از وظیفه آمده و عروسی کند، اما او روز شنبه از وظیفه میآید، به قندهار میرود و پیکرهای سه برادر شهیدش را به کابل انتقال میدهد.
دو برادر دیگر؛ محمد عارف مدت 9 ماه و همایون حدود هفت ماه میشود در ولایت فراه سرباز پولیساند.
لحظهی رسیدن خبر مرگ و تقلای دو برادر برای رسیدن به پیکرهای سه برادر شهید
محمد عارف میگوید ساعت چهار عصر روز جمعه پسر مامایم برایم زنگ زد و گفت از امان و ظاهر و جاوید خبر داری؟ گفتم بله. چند دقیقه بعد فرهاد برایش زنگ میزند و میگوید که «لالا زندگی سرت باشد، هرسه برادر ما شهید شدهاند.» عارف بیتاب میشود و باورش نمیشود که هرسه برادرش شهید شده باشند. به قندهار زنگ میزند، اما حقیقت همان بوده که پسر مامایش گفته بود.
عارف به فرهاد زنگ میزند که فوری خود را به قندهار برساند و پیکرهای برادران را تحویل یگیرد. فرهاد به میدان هوایی کابل میرود اما بهدلیل نبود پرواز، ناگزیر به «جادهی مرگ» (شاهراه کابل- قندهار) قدم میگذارد. عارف و همایون در نهایت به کابل میرسند، اما موفق نمیشوند چهرههای برادران شهیدش را ببیند، چون آنها را دفن کرده بودند.
همایون، سرباز در فراه که در وسط اتاق نشسته، اسناد خود را از جیبش میکشد و ورق رخصتی خود را نشانم میدهد و با خشم و فریاد شاکی است که دولت برای آنها امکانات سفر هوایی فراهم نکرد که کابل بیایند و مجبور شدند از راه پرخطر زمینی سفر کنند. او میگوید من سه شهید دادهام اما آمر امنیت فراه برایم یک هفته مرخصی داده است: «دلم خیلی درد دارد به کی بگویم؟ کی میشنود؟» او در میان سخنانش از لحظههایی که پیش چشمش مرگ همقطارانش را دیده است، سخن میگوید. اما پیش از آنکه جنازهی آنها دفن شوند، مقامهای مسئول پرسیدهاند که سلاح سرباز چه شد؟ او خطاب به مقامهای مسئول میگوید: «تو سلاح ازو (سرباز شهیدشده) را میپرسی؟ باید بروی با خانوادهی او غمشریکی کنی.»
تشییع جنازهی باشکوه یک رهبر در ارگ و تدفین خاموشانهی سه سرباز در واصلآباد کابل
مرگ و تدفین این سه برادر همزمان بود با درگذشت و مراسم تشییع پیر سید احمد گیلانی، یکی از رهبران سیاسی و رییس شورای عالی صلح. مراسم تشییع گیلانی روز دوشنبه، چهارم دلو طی مراسمی خاص با حضور مقامهای بلندپایهی حکومتی در ارگ برگزار شد. این طرف اما اجساد سه سرباز خاموشانه در واصلآباد کابل دفن شدند. مامای این سربازان میگوید در مراسم تدفین سه خواهرزادهاش هیچ مقام حکومتی حضور نداشته است و صرف دو امبلانس جنازههای آنها را انتقال دادند.
محمد خالد، یکی از بستگان این خانواده که کارمند شورای امنیت ملی است میگوید به اثر تلاشها و تماسهایی که با وزارت داخله داشته، در ختم خاکسپاری مقامهایی از وزارت داخله حضور مییابند. او میگوید که وزیر داخله نیز پس از تدفین با آنها تماس میگیرد و شام همان روز بهخاطر غمشریکی به خانهی این سربازان میآید. او نیز از کمتوجهی نسبت به مرگ این سه سرباز و حضور نیافتن در مراسم تدفین آنها شاکی است. او از دولت میخواهد که به سربازانی توجه کند که در جبهههای جنگ از مشکلات متعددی چون نبود امکانات رنج میبرند. او از رییسجمهور و رییس اجراییه میخواهد که با این خانواده که سه شهید داده غمشریکی و به آنها توجه کنند. خالد همچنان از دولت میپرسد که چرا سه برادر را در یک سنگر و یک موضع مستقر کرده است؟ در میان گفتههای خالد، عارف و همایون نیز با ابراز ناراحتی شدید از لحظهیی شکایت دارند که در فراه پولی نداشته که کرایهی راه کنند و به کابل بیایند. خالد میگوید «فقر و بیچارگی» و خدمت به وطن باعث شده که اینها خانوادگی به نیروهای امنیتی بپیوندند، حالا باید دولت توجه کنند که «اینها از امی حالت فقر و بیچارگی خو برآیند.»
بعد از چند روز از این حادثه، اکنون مقامهای مسئول در تلاشاند تا با این خانواده همدردی کنند.
با اینکه این خانواده سه جوان را از دست داده است، محمد عارف میگوید که به وظیفهاش ادامه میدهد و از وطنش دفاع میکند.
«آنها مایهی افتخارند»
برای مادری که با وجود مشکلات فراوان، فقر و تنگدستی و انجام کارهای سخت پسرانش را بزرگ کرده و اکنون که دو سال میشود از اثر مریضی دست از کار کشیده و انتظار داشت ثمرهی زحماتش را ببیند، شاهد مرگ سه پسر جوانش در یک روز شد. برادران این زن نمیتوانستند خبر شهادت پسرانش را به او بدهند. قبرها را میکنند و در نهایت یک برادرش میآید و به او میگوید «سه تا بچهگک تو که به راه خدا رفتند، سه تا خانهی نو برایش جور کدیم.»
از مادر میپرسم که وقتی خبر را شنیدی چه حالتی داشتی؟ میگوید: «مه خو دَ رای وطن بچهگکهای مه رَ روان کدم، که در راه وطن خدمت کنه به مردم به مادرش. افتخار مادر استن.»
او میگوید 10 سال در وزارت مخابرات بهعنوان صفاکار خدمت کرده و دو سال میشود تقاعد کرده است. میگوید پسرانش را به سختی بزرگ کرده است: «خرد خرد اینا ره کلان کدم، خویشاوه میکدم، کلاهشویی خانههای مردمه میکدم، نوش جانشان که دزد نبرآمدند. افتخار مادر استن که اینمیقه خوش استم که کسی نمیگوید بچههایش دزد بودند.»
او با این حرفها برای سرزمنیش آرامی و صلح میخواهد. میگوید: «وطن ما که آرام نباشد چه کنیم؟ دربهدر، خانههای مردم بگردیم، جنگ قندوز چه حال بود.»
از سخنان او پیداست که به سنگرهای نخست جنگ فکر میکند و به سربازانی فکر میکند که مهمات و تجهیز برایشان نمیرسد. میگوید به سربازانی که در خط نخست نبرد برای دفاع از وطن میجنگند، باید تجهیزات برسد و از آنها حمایت شود.
از سخنان تمام اعضای این خانواده پیداست که فقر و تنگدستی همیشه همراه آنها بوده است. پسران این خانواده که از بیکاری رنج میبردند، مجبور میشوند به صفوف پولیس بپیوندند تا شاید مصارف زندگی را از این راه تأمین کنند. اما سه برادر که شهید شدهاند، به گفتهی مادر، هنوز معاش نگرفته بودند. مادر به این امید بوده که در آینده معاش پسرانش را میدهند.
وقتی از مادر این سربازان میپرسم که به مادران این سرزمین که پسرانشان یا در صفوف نیروهای امنیتیاند یا تصمیم دارند آنها را به صفوف این نیروها بفرستند، چه گفتنی دارد. میگوید بفرستند، ما از خاک خود دفاع نکنیم کی دفاع کند. امیدش این است که این فرزندان بتوانند به افغانستان آرامش و امنیت بیاورند.