خاطرات تلخ بازماندگان از جنگ ده ساله‌ی شوروی در افغانستان

هادی سحر

درست بیست‌وهشت سال از خروج اتحاد جماهیر شوروی از افغانستان می‌گذرد. این روز در تقویم رسمی کشور رخصتی عمومی است که دولت همه‌ساله از آن به‌گونه‌ی رسمی تجلیل و یادبود به‌عمل می‌آورد. دولت و سران جهادی در افغانستان، پیروزی مجاهدین در برابر شوروی را یک دست‌آورد بزرگ تاریخی می‌دانند. افغانستان برای خروج قشون سرخ بهای گزافی پرداخت. بیش از یک میلیون نفر در این جنگ نزدیک به ده ساله کشته شدند، هزاران نفر معلول و معیوب شدند و بیش از پنج میلیون نفر در کشورهای همسایه آواره شدند. هرچند افغانستانی‌ها پس از خروج اتحاد جماهیر شوروی نیز روزگار خوبی را در این کشور تجربه نکردند اما به‌دلیل بیرون راندن بزرگترین قدرت جهان از سرزمین‌شان، همواره از این روز با افتخار یاد می‌کنند؛ زیرا به باور افغانستانی‌ها، خروج ناگزیرانه‌ی اتحاد جماهیر شوروی از افغانستان که منجر به فروپاشی این ابرقدرت در جهان شد، تنها یک چیز را از کشورش در جهان بازتاب می‌دهد: وحدت و همدلی مردم مسلمان افغانستان در برابر تهاجم بیگانه‌گان.
پیامد تعرض قشون سرخ به افغانستان، برای اتحاد جماهیر شوروی هم سنگین تمام شد. در این جنگ که یکی از هزینه‌بردارترین جنگ‌ها شناخته می‌شود، دست‌کم نیم میلیون سرباز روس شرکت کردند که بر اساس روایت تاریخ، بیش از پانزده هزار تن از آنان کشته شدند و شماری هم دستگیر و یا هم ناپدید شدند. اما به راستی؛ سربازان جنگی روس چگونه و تحت چه شرایطی به افغانستان اعزام می‌شدند؟ آیا تمام سربازان روسی که در جنگ افغانستان شرکت داشتند آموزش‌دیده و مسلکی بودند؟ آیا این سربازان از خود خانه و خانواده و زندگی نداشتند؟ آیا تمام این سربازان داوطلبانه به این جنگ طولانی و خونین حاضر می‌شدند؟ این سوالات را، سویتلانا الکسویچ، نویسنده‌ی مشهور بلاروس، در کتاب «تابوت‌های رویین» اش که جایزه‌ی ادبی نوبل 2015 را نیز کسب کرده است، به تفصیل پاسخ داده است. نویسنده‌ی این کتاب با شمار زیاد از شهروندان روسی که به‌منظور ایفای وظیفه در قالب ارتش سرخ به افغانستان آمده بودند و پس از تکمیل دوره‌ی خدمت‌شان دوباره به کشورشان برگشته‌اند و یا هم با بازماندگان قربانیان این حنگ مصاحبه کرده است. جدای از پاسخ و پرسش‌هایی که در فوق مطرح شد، چیزی در این مصاحبه‌های شهروندان روسی مایه‌ی تامل است: ندامت شدید آنان از شرکت در این جنگ که به گفته‌ی آنان بیهوده است؛ که نه سود آن به آنان و کشورش رسید و نه هم به مردم افغانستان. بی‌رحمی و قساوت سربازان روس در برابر مردم افغانستان، از لایه‌های دیگری این کتاب است که آنان به صراحت به آن اعتراف کرده‌اند. بر اساس روایت‌های این کتاب، محیط خشن جنگ باعث می‌شود که شمار زیاد از آنان به مشکلات روانی گرفتار شوند تا جایی که بر خود و همسنگران‌شان هم رحم نمی‌کنند و مانند پشه یا خود و یا همکارانش را به گلوله می‌بندند. این کتاب در زمستان سال جاری، توسط مترجم توان‌مند و معروف کشور، حضرت وهریز، به فاسی دری برگردان شده است. سربازان روس در این مصاحبه اعتراف می‌کنند که مسئولان دولتی، آنان را با هزار دروغ و نیرنگ و اجبار به افغانستان می‌فرستادند. یک عضو ارتش شوروی که در افغانستان هم راننده و هم سرباز بوده است، روند اعزام‌شان به افغانستان را این‌گونه روایت کرده است: «وقتی زنم پرسیده بود: “چطور کار شوهرم به افغانستان کشید؟” به او پاسخ دادند: “درخواست کرد داوطلبانه برود” تمام مادرها و همسرهای ما چنین پاسخی دریافت کرده بودند. اگر برای کار بزرگی، زندگی‌ام نیاز می‌بود، می‌گفتم: “نامم را بنوسید، من داوطلبم!” اما دو بار فریبم دادند: به جنگ فرستادند اما حقیقت را به من نگفتند. نگفتند به جنگی مرا می‌فرستند. من هشت سال بعدش حقیقت را دانستم. دوستانم زیرخاک در گور خوابیده‌اند و نمی‌دانند با این جنگ رذیلانه چطور آن‌ها را فریب دادند. گاه به آن‌ها حتی رشک می‌برم. هیچ‌گاه از این فریب باخبر نمی‌شوند. آن‌ها را دیگر نمی‌توانند فریب بدهند». سربازان زیادی روایت‌های مشابه دارند که نشان می‌دهند اتحاد جماهیر شوروی، آنان را به هزار نیرنگ به جنگ افغانستان فرستاده بودند. سرباز دیگری، سرنوشت‌شان را چنین شرح داده‌اند: «ما را پیش فرمانده خواستند و پرسیدند: بچه‌ها می‌خواهید پول خریدن موتر را پیدا کنید؟ البته که همه همصدا گفتیم: بلی، این آروزی ما است! بعدش گفتند: اما ابتدا شما باید بروید به کشت‌زارها و گندم درو کنید. همه موافقت کردیم. در هواپیما تصادفی از پیلوت‌ها شنیدیم که به تاشکند می‌رویم. شکی ناخواسته در ذهنم نشست: آیا واقعا ما را به کشت‌زار می برند؟ به‌راستی هواپیما در تاشکند نشست. ما را در صف منظم نظامی به سمتی در نزدیکی میدان هوایی بردند و در جایی قرار گرفتیم که با سیم‌های خاردار محصور بود. نشستیم. فرماندهان هیجانی این‌سو و آن‌سو می‌رفتند، باهم نجواکنان حرف می‌زدند. وقتی غذا که شد، صندوق‌های ودکا را یکی پی دیگری به سمت میزهای ما آوردند. در صف دو نفری، بایست! وقتی صف شدیم، همان‌جا اعلام کردند که هواپیمایی دنبال ما می‌آید و ما راهی جمهوری افغانستان استیم تا دین خود را به‌عنوان نظامی، ادا کنیم؛ دین سوگندی را که خورده‌ایم. چه محشری برپا شد! ترس و وحشت، آن روی حیوانی آدم‌ها را بالا آورد: برخی حیوان‌های آرامی شدند و برخی دیگر خشم‌گین. کسی از غم می‌گریست، کسی مات ماند و کسی هم از این فریب زشت و پلشت غرق خلسه شد. خوب، پس ودکا را به این منظور آورده بودند! تا بهتر و آسان‌تر با ما کنار بیایند. پس از نوشیدن ودکا، وقتی مستی به سر بعضی‌ها زد، تلاش کردند فرار کنند، برخی هم با افسرها دست و گریبان شدند. اما اردوگاه را سربازان مسلح محاصره کرده بودند و آن‌ها حلقه را تنگ‌تر کردند».
یکی از این سربازان در مصاحبه‌اش گفته که آدم کشتن برای آنان در افغانستان آسان‌ترین کار بوده است: «در چارسوی ما زندگی بود که درکش نمی‌کردیم. برای ما بیگانه بود. به همین خاطر کشتن در آن‌جا آسان‌تر بود نسبت به جاهایی که می‌شناختیم». مادری که فرزندش در افغانستان کشته شده بود، از آخرین لحظه‌های وداعش با فرزندش به یاد می‌آورد که دال بر فرستادن اجباری شهروندان روس در افغانستان می‌باشد «:صبح‌گاهی می‌برند، شاید بتوانم یکبار دیگر ببینمش. حتا اگر شود از دور. همه در یک نوع تی‌شرت راه‌راه می‌دویدند. نتوانستم پیدایش کنم. آن‌ها با هم در صف به تشناب می‌رفتند، در صف به ورزش می‌رفتند و در صف به طعام‌خانه می‌رفتند. یکی‌یکی به آن‌ها اجازه نمی‌دادند چون قبلا، یکبار، وقتی بچه‌ها پی برده بودند که آن‌ها را به افغانستان می‌فرستند، یکی‌شان در تشناب خود را حلق‌آویز کرده بود، دو تای دیگرشان رگ‌های‌شان را زده بودند. به این خاطر همیشه مراقب‌شان بودند». حضور ارتش قشون سرخ در افغانستان هر چند نزدیک به ده سال طول کشید اما به گواهی سربازان خود آن‌ها، در این مدت، برزخ و جهنم را با جان و دل از نزدیک لمس کردند: «شبنم را می‌لیسیدیم، عرق خود را می‌لیسیدیم… باید زنده ماند. می‌خواهم زنده بمانم! من سنگ‌پشتی را گیر آوردم. با سنگ نوک‌تیز گلویش را پاره کردم. خونش را چوشیدم. دیگران نتوانستند هیچ‌کس نتوانست، آن‌جا ادرار خود را هم می‌نوشیدیم». هوای سوزان و طاقت‌فرسای کوه‌ها و صحراهای افغانستان، کمر سربازان روس را که در این کشور می‌جنگیدند خم کرده بودند. سربازی در مصاحبه با نویسنده‌ی این کتاب، از دشواری‌های ماموریت اجباری‌اش در افغانستان چنین بیان کرده است: «از فرط گرما به دیوانگی می‌رسیدیم، یک خشاب (شاجور) را به هوا خالی می‌کردیم یا به هر سوی… گاه کاروانی را محاصره می‌کردیم و وقتی مقاومت می‌کرد یا با ماشین‌دار آتش می‌کرد، ما دستور می‌گرفتیم: کاروان را نابود کنید… ما هم نابود می‌کردیم… و آن‌گاه بود که چیغ و فریاد شترها تمام زمین را درمی‌نوردید. آیا به‌خاطر همین چیزها به ما مدال و نشان مردم سپاس‌گزار افغانستان را تفویض می‌کردند؟».
سربازان و فرماندهان نظامی روس که در جنگ افغانستان شرکت کرده بودند، این جنگ را، یک جنگ بیهوده و بی‌معن می‌خوانند که از نظر آن‌ها، تنها حاصل این جنگ، ایجاد بدبینی و نفرت مردم روس از آن‌عده سربازانی است که در این جنگ شرکت کرده‌اند. هر چند مسئولان حکومتی برای ترغیب جوانان به شرکت در نبرد افغانستان به‌ویژه برای آنان که کشته می‌شدند، لقب قهرمان را می‌دادند اما بر اساس روایت صریح این کتاب، این کارها، فریبی بیش نبوده است. حتا آن‌عده از شهروندان روس که در این نبرد شرکت نکرده بودند هم، این جنگ را بیهوده می‌خوانند و از اشتراک‌کنندگان این نبرد نفرت دارند. شاید کسانی که در این جنگ شانس زنده ماندن را پیدا کرده‌اند، بیشتر این را احساس می‌کنند: «پس از آن‌همه اتفاقی که آن‌جا افتاد، ما با این امید برمی‌گشتیم که در میهن، با آغوش باز از ما استقبال می‌کنند. اما ناگهان کشف کردیم؛ هیچ‌کسی علاقه ندارد بداند از چه آب و آتشی گذشه‌ایم». این سرباز، پس از پایان ماموریت‌اش در افغانستان، با یک دنیا امید دوباره به مکتبش برمی‌گردد که شاید آن‌جا که یک محیط علمی است و از او استقبال شود اما او چنین گفته است: «گفت‌وگوی من و مدیر مکتب: من: باید یاد آن‌ها را گرامیداشت که در راه انجام ماموریت انترناسیونالیستی‌شان کشته شدند. او: آن‌ها ناکام‌ها، بدقلق‌ها بودند. چطور می‌توانم لوح افتخار را برای آن‌ها در مکتب بگذاریم؟ و این یعنی: چه کار قهرمانانه‌یی کردید؟ جنگ را باختید؟ این جنگ به سود چه کسی بود؟ به سود برژنف و جنرال‌ها؟ به آن متعصبین جهانی؟». یک سرباز دیگر داستان مشابهی را چنین روایت کرده است: «فکر نمی‌کردم به شما زنگ بزنم اما امروز در بس شنیدم چطور دو زن با هم بحث داشتند: این‌ها کجا قهرمانند؟ این‌ها آن‌جا زنان و کودکان را می‌کشتند. آیا این‌ها مردم معمولی‌اند؟ و بعد ببین که این‌ها را به مکتب‌ها دعوت می‌کنند، پیش کودکان ما. به آن‌ها امتیاز هم می‌دهند». از این‌گونه حکایت‌ها و سرگذشت‌ها در این کتاب زیاد آمده است که بر بیهوده خواندن جنگ اتحاد جماهیر شوروی در افغانستان تاکید می‌کنند و آن‌هم از زبان خود فرماندهان نظامی که در افغانستان مامور بودند. یک جگرن، این جنگ را این‌گونه تعریف کرده است: «بروید بر گورها لوحه‌یی بیاویزید که همه چیز اشتباه بود. بر سنگ گورها این را حک کنید! روی سنگ حک کنید تا برای قرن‌ها بماند».
با این‌همه؛ به نظر می‌رسد خروج ارتش سرخ پس از یک نبرد خونین ده ساله از افغانستان که باعث سرنگونی و از هم پاشیدن اتحاد جماهیر شوروی در جهان شد، ظاهرا برای روس‌ها زیاد تاسفبار هم نیست به‌ویژه برای سربازان و خانواده‌هایی که فرزندان‌شان در این نبرد ده سال کشته شدند. پیشیمانی و تاسف روس‌ها از این جنگ، تنها بیهوده بودن این جنگ است که در واقع شهروندان روس، قربانی یک سیاست نادرست و خودکامه‌ی دولمتردان‌شان شده‌اند.
پیامد سنگین این جنگ خانمانسوز برای افغانستان هم به اندازه‌یی بوده است که هنوز با گذشت نزدیک به سه دهه، افغانستان از زیر بار آن، قد راست نتوانسته است. یکی از پیامدهای تلخ این جنگ، آواراگی مهاجران افغانستان است که هنوز در سرزمین‌های بیگانه زجر می‌کشند و تحقیر می‌شوند. پیامدهای دیگر این تهاجم، جنگ‌های خونین داخلی و دخالت کشورهای بزرگ جهان و منطقه و سرانجام ظهور گروهایی به‌نام طالب و داعش در افغانستان است که به تعبیر شماری از رهبران جهاد و مقاومت، امروز هم افغانستان در همان آتشی می‌سوزد که در زمان شوروی می‌سوخت.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *