Support Etilaatroz to Help Afghanistan’s Free Press Remain Alive

هلمند و ارگ: روایت‌گر خشونت عشق و خشونت نفرت

نعمت قاسمی
شروع سال 2014 در رویداد دیگر، گویی زمان را‌ متوقف ساخته بود. آمدنش گران، ولی گذارش به سال دیگر شاید سخت و طاقت‌فرسا باشد. گویا سال جدید هیولای هفت‌سرِ از پیش ساخته بود که هر آن ممکن بود یکی را ببلعد. دل کندن و فرقت از سال پار به خاطر ترس و فرار از مسئولیت همگانی، فرقت مدام را روایت کرد. فرقتی به مثابه فرقت سرخی رخ یار در وقت فراق، فرقتی مانند دل کندن جوان کابلی از سرخی لبان عشوه‌گر و تناز کابل، مانند سرخی انار قندهار که سرخی‌اش‌ مصداق شعر زیر است:
مدبر لعل‌ساز، لعل تراشیده باز
‌لعلِ تراشیده را به ‌نقره پیچده باز
‌به نقره پیچیده را به حلقه پیچیده باز
به حلقه پیچیده‌ را به نام نامید انار
با آن‌که سال پار اقتصاد کشور ناتوان‌تر از گذشته و خرید و فروش‌ها راکد‌تر از قبل بودند، اما فراقش نامیمون شمرده می‌شد. با آن‌که آتش فقر هم‌چنان زبانه می‌کشید و آتش سوزانش سوزانده‌ی ایمان. با آن‌که آتش فقر از دهان هیولای 2014 سوزان‌تر و کشنده‌تر زبانه می‌کشید، باز بودن سال پار لذت‌بخش‌تر به نظر می‌رسید. در واقع امر فقر همان ایمان نیم‌سوخته‌ی وطن ماست که نه اشراف ما پا‌بند حب آن است و نه گدا‌ را توان بینش و سنجش. 2014 با سرما خشن‌تر و طاقت‌فرسا‌تر می‌شود. بیماری‌هایش قربانی می‌گیرد، بیش‌ترین جمعیت کشور از دسترسی به آب آشامیدنی محرومند و به جایش مردم کابل لذت طعم بی‌بو و بی‌مزه‌ی دیگری را می‌چشد. گویی زمان با آمدنش در این سال زنجیر خشونت ورویداد‌های فرقت را روایت می‌کند. روایتی خونین که شاید ستایش‌گر فریاد خونین‌تر از خشونت عشق و دهشت باشد. روایت خون و خشونت شاید ریشه در دل تاریخ پر راز و رمزی دارد که رازش فقر و رمزش مرگ است. روایت‌گر روایت دهشت و سراسیمگی را‌ روایت می‌کند که گویا 2014 را با آن بود و با پست و استخوان باید لمسش کرد. اما در این میان با وجود هیولای 2014 یکی در ارگ می‌ماند و یکی در زیر برگ، یکی طبخ نان نیم‌سوخته بر سر و یکی کلتی در کمر، یکی بر عرش یکی بر فرش، یکی از حس زنده ماندن لذت می‌برد و یکی از درد ماندن می‌پیچد. یکی در زمستان کابل رنگ کفشش چشمان را خیره می‌کند و یکی در کابل از بی‌کفشی چشمی را کور، این زمستان 2014 وطنم است که سیاهی برفش چشم سفیدی را سفید‌تر می‌کند و فقیری را حقیرتر، طراوت بهارش طراوت را مغموم‌تر، هیجان تابستانش بی‌هیجان‌تر، اما پاییزش شاید متفاوت‌تر باشد، زیرا در پاییز شاهد ریزش برگ درختان نیستم، بلکه ریزش انسان هم‌نوع را دید. بریدن و کشته شدن با تبر، بریده شدن لب و بینی و حلق‌آویز شدن‌ها در این سال شاهد بودیم و زندگی خیلی‌ها با چنین خشونت‌ معنا می‌یابد یا روحش‌ تسکین می‌یابد. امری که خشونت و دهشت نهفته در متن فرهنگ و ذهنیت‌مان به روزمرگی بودن و زندگی کردن مبدل شده است.
اما هلمند به پیشواز سال جدید دختر‌ 10 ساله‌ای به نام اسپوژمی را برا‌ی قربانی کردن و انتحار می‌فرستد. فرستادن او تصویری از روایت خشونت عشق است. عشقی که لذتش گرفتن نفس است. عشقی که با آن انتحاری می‌تواند نرخ تریاک را افزایش دهد. تریاکی که غلظت و صفای دودش تجلی‌بخش تصویر روشن و زیبای بهشت است، نه تکامل‌بخش ایمان. تریاک جنوب روایت‌گر رفع خستگی‌های بی‌درمان یاران تکنیک و پکنیک است و زبان‌زد خاص و عام در جهان. هلمندی‌ که با دلی خونین‌، روح پژمرده و زخمی فرزندانش را دو سوی قتلگاه برای نبرد رویاروی می‌کند. یکی از کجی روزگار و عشق تریاک با طالب است و دیگر برای عشق دالر با ارگ. سربازی دیگر در هلمند برای روایت ارگ جان می‌دهد و دیگری بعد از کشتن 15 انسان سودای آزادی را در سر می‌پروراند. کسی نیز در فهم کجی‌های درک اسرار درون ارگ با خیل یاران قمار بودن را می‌بازد.
اما ارگ در این سال سودای دیگری در سر می‌پروراند! عکس می‌کند و با جمع ریش و نیکتایی کسب مشروعیت می‌کند. یا به تعبیری سودای مشروعیت می‌بافد، شاید راز مشروعیت عینی‌تر نهفته در دل تریاک هلمند ‌یا کسب مشروعیت با عشق به کشیدن تریاک هلمند باشد، یا هم همگون و هم‌سان شدن با لذت در یورانیم دفن شده‌ی هلمند. شاید پیوندی عجیب میان تریاک هلمند و ارگ وجود داشته باشد. بدین معنا که واقعیت عینی را می‌توان با واقعیت عینی دیگر جا‌گزین کرد. عشق به شیره‌ی تریاک با عشق به فساد در ارگ هم‌آغوش می‌گردد. در این دیار فساد یعنی قدرت، نه قدرت مطلق، یعنی فساد مطلق. نشه‌ی فساد و قدرت بر‌خواسته از دل آن با نشه شدن با شیره‌ی خالص تریاک تفاوتی ندارد. هر دو نشه‌آورند. هر دو خماری به بار می‌آورند. انسان برای هر دو زجر می‌کشد تا خشونت عشق را نصیب گردد. عشق و نفرت عشق روایت مخدوش یک روایت‌اند، روایتی که عاشق از آن‌رو که عاشق است با خودش انجام می‌دهد و دیگر خشونتی است که با معشوق خود می‌کند. یکی در ارگ نان می‌دهد و عکس می‌گیرد، یکی در هلمند اسپوژمی را برای رسیدن به بهشت لباس انتحار می‌پوشاند. هر دو عشق‌اند. ارگ با عشق نفرت به هم‌نوع و هلمند در خشونت عشق با هم‌نوع. یکی در پی بهشت است، بهشتی که با گذر از خون و نفرت در این سرزمین به انسان معنا و تفسیر می‌یابد و دیگری با عشق نفرت به فساد تجلی یافته است. عشق نفرت به تعبیری نهایت نفرت از فساد است که با نفرت قرین فساد می‌گردی و محو فساد. اما عشق خشونت در هلمند می‌تواند نشان بی‌خبری از واقعیت انسانی باشد.‌ در واقع می‌توان گفت که در این دیار بهشتی بهشت است که با آرای بُرنده یا در مقام عمل‌، بُرنده‌تر و کشنده‌تر باشد، زیرا واقعیت به عشق نفرت و خشونت باید عینی‌تر باشد تا بتواند واقعیت‌های دیگر را تکان دهد، پس همان بِه که در پی واقعیت برنده و خشن بود. چنان‌چه مستی تریاک هلمند برنده و عمل ارگ برنده‌تر است. روایت تریاک هلمند و هدایت اسپوژمی به بهشت روایت معطوف به عمل است و روایت ارگ با میکانیزم‌های تعبیه شده‌ی درونش عمل‌گرا‌تر. ارگ بگرامی آزاد می‌کند. بگرامیان میل دوباره به خشونت دارند و خشونت نهفته در بگرام تشدید‌گر خشونت و مستی تریاک هلمند است.
اما مردم نه سودای خشونت عشق دارند و نه سودای به عشق نفرت. اما هم‌چنان سودای زیست جمعی و مسالمت‌آمیز را در سر می‌پرورانند که گویا غبار نا‌پیدای آن در وادی‌ای به نام افغانستان تبلور و تجسم یافته است. ناکجا‌آبادی به نام افغانستان، سرزمین مسخ شده‌ی انسانیت و انسان‌گرایی. سرزمینی که با خشونت عشق و عشق نفرت همگام مکیده شدن خون هم‌نوعش معنا و قوام یافته است. شاید درد ناپیدا و نا‌هموار با گشت و گذارش، روایت‌گر رنج و تاریخ سوزناک باشد.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *