اخگر رهنورد
اخیراً دکتور رنگین دادفر سپنتا، خاطرات سیاسیاش را ذیل عنوان «سیاست افغانستان؛ روایتی از درون» منتشر کرد که با واکنشهای گسترده، اعم از مخالف و موافق، در میان جوانان و تحصیلکردگان افغانستان مواجه شد. «سیاست افغانستان؛ روایتی از درون»، ضمن اینکه اتوبیوگرافی نویسنده است، روایت پشت پرده از قضایای مهم سیاسی افغانستان نیز است که تنیدگی تنگاتنگی با بیوگرافی نویسنده دارند. قسمتهایی از کتاب، بهویژه بخش بزرگی از آن، که در مورد روابط ایالات متحده با افغانستان است، بهدلیل تکرار حرفها و جلسات و گفتوگوهای بیفرجام، برای خواننده تاحدی کسلکننده است؛ اما بهرغم آن، ادبیات سلیس و شیوای پارسی تا اندازهیی این احساس کسالت را قابل تحمل میسازد.
«سیاست افغانستان؛ روایتی از درون»، بهباور من، برای نسلهای بعدی، یکی از بهترین و مفیدترین منابعِ تاریخ سیاسی و تاریخ تحولات افغانستان در عصر پس از طالبان خواهد بود. در واقع، اگر کتاب «بگذار نفس بکشمِ» عزیز رویش را- که واپسین رویدادهای تاریخ سیاسی افغانستان، از کودتای هفت ثور تا سقوط طالبان را، بهعنوان یک ناظر و شاهد عینی، بهروشنی بیان میکند- ادامهی آثار تاریخی مرحوم غلام محمد غبار و میرمحمد صدیق فرهنگ بدانیم؛ بدون تردید، «سیاست افغانستان؛ روایتی از درون»، ادامهی «بگذار نفس بکشم» است که سلسلهرویدادهای تاریخی، بهویژه از 2001 تا 2014- حساسترین مرحلهی تاریخ افغانستان، که فردایش را هنوز نمیدانیم- را پی میگیرد. مخرج مشترک «سیاست افغانستان؛ روایتی از درون» با «بگذار نفس بکشم»، نیز در این است که هردو در زمانی نوشته و منتشر شدند که افراد، گروهها و چهرههای درشت سیاسی-مذهبی، بهعنوان مخاطبان و موضوعاتِ روایات کتابها، در قید حیات بودند؛ هردوی این کتاب، با مخاطبان زندهیشان سخن گفتهاند و آنان را به سخنگفتن و لبگشودن فراخواندهاند. طبیعی است که وقتی افراد، با مخاطبانِ در قید حیاتشان سخن میگویند، احتیاط بیشتری، از حیث درستی-نادرستی روایتهایشان، بهخرج میدهند. سپنتا، بهسان استاد رویش، دَینی را که بر گردن او و در واقع بر عهدهی هر سیاستمدار و افراد و اشخاصِ دخیل در قضایای جدی و مهم افغانستان است، بهخوبی ادا کرده است. نسلهای بعدی میتوانند تاریخ تحولات سیاسی افغانستان را از مجرایی که در این کتاب ترسیم شده است، بهروشنی درک کنند. البته که بینیاز از سایر منابع و روایتهایی که در سالهای اخیر منتشر شدهاند، نیز نیستند.
موقفگیری صریح و بیپردهی سپنتا در قبال طالبان و پاکستان- از کتاب، فهمیده میشود که این دو، دو رخ یک سکهاند- قابل ستایش است. در افغانستان، بهرغم اینکه بیشترین خسارات و تلفات، ناشی از فعالیتهای تخریبی طالبان و پاکستان است، اما تعداد سیاستمداران و صلاحیتداران سیاسی که موضعشان در برابر آنها، روشن و صریح باشد، به تعداد انگشتان دو دست هم نمیرسد. سپنتا یکی از آنهاست و این موضعگیریاش را با استناد به اسناد و مدارک کافی، تقویت کرده است.
اسپنتا در این کتاب، صرفاً روایت نکرده است؛ روایت ها و اتفاقات سیاسی را تحلیل و ارزیابی انتقادی هم کرده است. اینکه چقدر این تحلیلها رسا، و این ارزیابیها بهجا است، به یک طرف، اما نفس این کار، در شناخت ما از خود سپنتا کمک میکند و اینکه او در این معرکه، در کجا ایستاده است. موضعگیری اسپنتا در قبال پاکستان همانقدر روشن است که در مورد امریکا. سپنتا در این کتاب همچنین، بر برخی از اشتباهات و نارساییهای خودش و دولت افغانستان در زمان او، اعتراف میکند؛ و این، بهباور من، نشان از مسوولیتپذیری اوست.
***
علی امیری، هفتهی گذشته، زیر عنوان «در افادات یک شاهد»، یادداشتی، مشتمل بر ده نکته، بر این کتاب نوشت و در یک نوشتهی فیسبوکیاش گفت که «به نمایندگی از قشر خواننده»، این یادداشت را نوشته است تا به سپنتا بگوید که «ما میدانیم که تو چه میگویی» و اینکه «فکر نکند ما بلوف و گزافهی او را باور کردهایم». جدای از این حرفها، چند مورد در یادداشت استاد امیری قابل اشارهاند.
یک. استاد امیری نوشته است که سپنتا «نمیگوید که توبهی ایدئولوژیک او تحت تأثیر کدام آثار و کدام متفکر و تحت کدام شرایط و تحول فکری و نظری رخ داده است». وی با اشاره به لوکاچ و مقالهی «راه من به سوی مارکسیسم»اش، بر سپنتا خرده میگیرد که «خوانندهی کتاب سپنتا هرگز نخواهد دانست که او چرا فرقهی «شعلهی جاوید» را ترک و رو بهسوی قبلهی لیبرالدموکراسی به نماز ایستاد». هرچند، سپنتا، در جایی از کتابش گفته است: «من در نتیجهی مطالعات و پژوهشهای خودم در سالهای هشتاد قرن گذشته از افکار انقلابی آن دوران بریدم» (جلد 1، صص 55-56)؛ اما در کل متن، آنچه بهنظر میرسد که در تغییر طرز نگرش سپنتا، از چپ انقلابی به «سوسیالدموکراسی» و نه «لیبرالدموکراسی» (آنچه استاد امیری گفته است)، مهم بوده است، انقلابهای خونین کمونیستی در روسیه، چین، پدیداری نازیسم و نهایتاً کودتای هفت ثورِ حزب دموکراتیک خلق در افغانستان و بدرفتاریها و کشتارهای فجیع کمونیستی آن دوره، بودهاند. از این انقلابها در چند جا نام برده شده است. بهطور مثال، گفته است: «اما من از سازماندهی و نحوهی فعالیت دوستانم راضی نبودم. گذشته از اینها پرسشهای زیادی دربارهی فرایند جنبشهای چپ انقلابی با رویکردهای مارکسیستی-لنینیستی پیش از هجوم شوروی در ذهن من مطرح شده بودند. کشتارهای جمعی استالینی، کشتارهای بیشماری که در دوران انقلاب خونین فرهنگی چین صورت گرفته بود، فقر و عقبماندگی اقتصادی کشورهای سوسیالیستی و خیلی پرسشهای دیگر» (همان، ص 80). در جای دیگری مینویسد: «من مدتها بود که دیگر انقلابی نبودم. مطالعات من دربارهی انقلاب شوروی، چین و خیزش فاشیسم آلمانی با حمایت تودههای میلیونی و استقرار حکومتهای خودکامه و دموکراسیستیز در این کشورها موجب شده بودند تا من در برخورد با مسایل انقلاب بسیار محتاط و خویشتندار باشم. تجربهی کودتای حزب دموکراتیک خلق افغانستان و آنچه را که مجاهدان در جریان مقاومت در برابر آن موجب شدند و در فرجام حکومت استبدادی بدوی طالبان با آنهمه سبعیت و بربریت، باعث شدند تا من آنچه را که افغانستانِ پس از طالبان به آن دست یافته بود، در مقایسه با هر سه دوران گذشته موهبت عظیمی بپندارم» (همان، ص109). اینکه این استدلال در مورد انقلابها و کشورهای سوسیالیستی چقدر درستاند و آیا میتوانند دلیلی برای پشتکردن به انقلاب و چپ انقلابی باشد یا نه، باشد سر جایش؛ اما واقعیت این است که چنین اتفاقاتی در تاریخ سوسیالیسم و مارکسیسم کم رخ ندادهاند. انقلابهای چین و روسیه و کوبا و… هرچند متفکران و هوادارانِ زیادی را جذب خودش کرد، اما به همان اندازه برای خیلیهایی که قبلاً انقلابی و مارکسیست بودند، مایهی نگرانی و تکانهیی برای تجدیدنظر در مواضعشان شدند. حتا بسیاریهایی که روزگاری، خود «عناصر انقلاب» بودند، بعدها به «عناصر ضدانقلاب» مبدل شدند، در مواضع و دیدگاههای قبلیشان تردید کردند و حتا از سیاست و فعالیتهای سیاسی دست کشیدند و کنارهگیری کردند. در انقلاب کوبا، رئینالدو آرِناس، نویسندهی مشهور، که روزگاری خود در سلسله کوههای سیِرا مائسترا، دوشادوش فیدل کاسترو و ارنستو چهگِوارا میرزمید و در پیروزی انقلاب، نقشی اساسی داشت، پس از انقلاب، تبدیل به «یک عنصر ضدانقلاب» شد، قید هرچه انقلاب و انقلابیگری بود را زد، به امریکا پناهنده شد و در کتاب «پیش از سیاهی شب» (Before Night falls)، هرچه به ذهن و زباناش رسید، نثارِ کاسترو، انقلاب کوبا و انقلابیون کوبایی کرد. و دهها مورد دیگر، که در حوصلهی این نوشته نیست. «منتقد نکتهبین» و «نمایندهی قشر خواننده» باید به این اشاره توجه میکرد و نیز به این واقعیت که پشتکردن به ایدئولوژی، لزوماً از رهگذر خوانش کتاب و مقاله، صورت نمیپذیرد؛ واقعیتهایی عینی، بهعنوان نتایج عملی ایدئولوژی، نیز میتوانند منبعی برای تجدیدنظر در مواضع ایدئولوژیکِ فرد قرار گیرند.
یادداشت علی امیر در مورد کتاب “سیاست افغانستان؛ روایتی از درون” را اینجا بخوانید:
دو. از نظر استاد امیری، سپنتا کسی است که «یکسره در ساحت کرزی هبوط کرده است» و او را «وزیر تکساحتی» می خواند. وی این را از برخی صفات شخصییی که سپنتا در مورد کرزی برشمرده است، نتیجه میگیرد؛ که البته نه منصفانه است و نه (با توجه به محتوای کتاب) واقعبینانه. از خصایل شخصی کرزی، که سپنتا برشمرده است، اگر بگذریم (بهحساب اینکه جزو حواشی کتاباند)، سپنتا مخالف تقریباً تمام موضعگیریهای کرزی در سیاست داخلی، روابط بینالمللی و حتا موضوع مرزهای افغانستان تا «رودبار اتک» است. از نظر او، کرزی کسی است که «به تحلیل و بررسی مسائل زیاد دلبستگی» ندارد (همان، 168)؛ «نوسانات روانی و برخوردهای عصبی» کرزی برایش قابل قبول نیست (همان، ص200)؛ کرزی در رابطه با برخی از مسائل «قبیله گرا» است (همان، ص203)؛ بهباور سپنتا، کرزی چند چهره دارد که یکی از آن چهرهها، متأثر از «خلقیات خانان پشتون قندهاری»، از او یک «آدم سنتی و صاحب باورهای قبیلوی» میسازد (همان، 205)؛ «گسستهای روابط قدرت در چهار دههی اخیر را ناقص درک» میکند (همان، 206)؛ در سیاست و زندگی روزمره «رفتارهای دوگانه» دارد (همان، ص 207)؛ سپنتا با «موضع امریکاستیزانه»ی کرزی مخالفت میکند (همان، 268) و بهقول خودش، جاهایی ناگزیر میشود «بهخاطر نجات روابط دیپلماتیک افغانستان، از امریکاییها در برابر انتقادهای رییسجمهور حامد کرزی» دفاع کند (همان، ص 239)، تا آنجا که کرزی به این باور رسیده است که سپنتا «در درون حکومت او موضع جانبدارانه از امریکا» را دنبال میکند (همان، 267)؛ سپنتا به «تئوریهای توطئه»، که حامد کرزی شدیداً به آن ایمان داشت و همهی اتفاقات و رویدادهای سیاسی را با استفاده از این تئوریها تحلیل میکرد، باور ندارد؛ برابر روایت سپنتا، سترهمحکمه، «در تبانی با ریاستجمهوری و رهبران شورای ملی»، با موافقت به «تعیین یکسوم اعضای مشرانوجرگه از میان اعضای شوراهای ولایتی» قانون اساسی را نقض میکند (همان، صص 282-283)؛ خوشبینی کرزی، مبنی بر اینکه با گسترش حملههای تروریستی در پاکستان، به تردید و نهایتاً مخالفت مقامات پاکستانی با امریکا منجر خواهد شد، از نظر سپنتا، «بدترین انتخابِ» کرزی است (همان، ص268)؛ کرزی متمایل به پاکستان است، اما وزیر خارجهاش (سپنتا) بیشتر به امریکا متمایل است و روی روابط استراتژیک با آن کشور حساب باز کرده است؛ در قتل ربانی، کرزی به امریکاییها شک، و بعدها شدیداً باور، دارد؛ اما سپنتا مینویسد: «هیچ دلیلی وجود نداشت که امریکاییها در این کار دخیل باشند؛ نهتنها دلیلی وجود نداشت، بلکه شهادت استاد ربانی، رییس شورای عالی صلح بهباور من کاملاً مغایر و مخالف منافع و سیاستهای ایالات متحده بود» (همان، ص298)؛ برخلاف آنچه که استاد امیری گفته است که سپنتا، کرزی را در رسیدن به «رودبار اتک»، بهعنوان یکی از دو «هدف مقدس» کمک میکند، سپنتا هیچگاهی، در هیچ جایی از این کتاب، از این «آرزو» و «توهم» کرزی («توهم» و «آرزو» را خود سپنتا در این رابطه بهکار برده است)، حمایت و دفاع نمیکند و در جایی، که کرزی باور دارد هدف امریکا در افغانستان، ایجاد مانع بر سر راه چین برای رسیدن به «بحر هند از طریق گوادر پاکستان» است و بنابراین، افغانستان هم باید یکی از «سودبرندگان این استراتژی باشد»، آن را یک «تحلیل نارسا» میخواند (همان، ص339). در جای دیگر، تلاش کرزی در جهت وادارکردن امریکا برای «رساندن مرزهای افغانستان به دریای اتک» را «بیهوده» میخواند (همان، ص 407)؛ سپنتا حتا با گزینهی اشرف غنی، بهعنوان جانشین مورد نظر کرزی، مخالف است و این مخالفتاش را در صحبت با خود کرزی اینگونه مطرح میکند: «با آوردن افراد فاقد توانایی برای ارتباطات جمعی نمیتوان دولت ساخت و اگر چنین آدمهایی زمام امور دولت را در دست بگیرند، کشور را ویران خواهند کرد» (همان، ص 341). در موارد دیگر، سپنتا با لویهجرگه (که مورد علاقهی خاص کرزی است) مخالف است، با دیدگاه کرزی در مورد چگونگی مبارزه با فساد و مبارزه با تروریسم، مخالف است، و با خیلی موارد دیگر، که اینجا امکان بحث تفصیلی در مورد آنها نیست. جای تعجب است وقتی تعبیر «هبوط در ساحت کرزی» و «وزیر تکساحتی» را در ذهن بگیریم و این قسمتهایی از کتاب را بخوانیم و اینکه «منتقد ذرهبین» از میان اینهمه موارد و نکتههای کتاب، که نشانگر فاصلههای فکری عمیق سپنتا با کرزیاند، با اتکاء به چند توصیف از خصوصیات فردی و شخصی کرزی، به این نتیجه رسیده که او در ساحت کرزی «هبوط» کرده یا شخصیتاش در شخصیت کرزی منحل شده است. در میان این نکات، موردی که آشکارا نشان میدهد امیری بر سپنتا بهتان بسته است، مسألهی رودبار اتک است و اینکه سپنتا، همکار و حامی کرزی در رسیدن او به «توهم» رودبار اتک است. برای من، این مواردِ اختلاف کرزی و سپنتا بهعلاوهی اینکه گفته است در دوران مأموریتاش «بیشتر از هفت بار» استعفایش را به کرزی داده است (همان، ص474)، ولی هربار به دلایلی، پذیرفته نشده است، نشان از این دارد که سپنتا «آگاهانه» وارد نظام دستگاه سیاسی شده و فعالیتهایش نیز آگاهانه بوده است؛ برخلاف بسیاریهای دیگر، از جمله خلیلیِ «تقیهپیشه»، نه چندان در بند پول و ثروت بوده است و نه دلی در گرو چوکی و مقامِ دولتی داشته است. توصیفات نهچندان لازمِ سپنتا از خصایل شخصی کرزی را اگر با موارد فوقالذکرِ اختلافهای فکریاش با کرزی و «بیشتر از هفت بار» تقدیم استعفایش، در کنار همدیگر بگذاریم، در تحلیل نهایی، هرچه بهدست آید، اما قطعاً «هبوط» سپنتا در ساحت کرزی، «وزیر تکساحتی»، «انحلال شخصیت»، و عباراتی از این دست، بهدست نمیآید.
سه. سادهسازی، یکی از تکنیکهای استاد امیری در برخی از «نقدنامه»هایش، از جمله در «در افادات یک شاهد» است. این سادهسازی، در برخی جاها، و در همین «در افادات یک شاهد»، حالت نسبتاً مضحکی بهخود میگیرد. در این یادداشت، دستکم در دو جا این سادهسازی، خیلی مشمئزکننده است: یکی آنجا که خیلی با اعتماد بهنفس، «تمام سخنان دراز و طولانی سپنتا در باب کرزی» را در چند جمله خلاصه میکند و دیگر، در جایی که مینویسد: «دکتور سپنتا در فصل «افغانستان و ایالات متحده» از کتاب خود بحثی طولانی از فراز و فرود رابطهی افغانستان و امریکا آورده است. این مشبعترین فصل کتاب است و طبعاً مسایل مختلف و متعددی در آن مطرح است. اما مضمون اصلی آن را دو نکته تشکیل میدهند: فساد و مبارزه با تروریسم. افغانستان موضوع کشتار بیگناهان را برجسته کرده مانع از حملات مؤثر علیه تروریستها میشود و جامعهی جهانی و بهخصوص امریکا به موضوع فساد، اخصاً فساد خاندان کرزی تأکید میکند». هرکسی که این کتاب را، حتا خیلی سطحی و سرسری، مرور کرده باشد، میداند که قطعاً «مضمون اصلی» فصل روابط افغانستان و امریکا، در این دو نکته خلاصه نمیشود. در این فصل مسائل و موضوعات خیلی جدیتر از مبارزه با فساد و تروریسم مطرحاند؛ موضوع کمکهای خارجی، چگونگی مصرف آنها و اینکه بهقول سپنتا، «بیشتر از نود درصد کمکهای خارجی مستقیماً توسط کشورهای کمکدهنده و نهادهای مربوطه به مصرف میرسیدند» (همان، ص 296) و حکومت افغانستان از چگونگی و موارد تطبیق آنها آگاهی نداشتند؛ موضوع زندان بگرام و تأسیسات خودسرانهی امریکاییها در آن، تا جاییکه حتا نهادهای عدلی و قضایی افغانستان بر آنها کنترل نداشتند که هیچ، تا مدتها از آن اطلاع نداشتند؛ مداخلات امریکاییها در امور عدلی و قضایی افغانستان، بهویژه در مورد فاسدین، و تفکیک فاسدین بزرگ بر اساس «فسادپیشگان خودی» و «فسادپیشگان غیرخودی»؛ ایجاد خودسرانهی «مرکز مبارزه با جرایم سنگین» از سوی امریکاییها و انگلیسها، با تقلب و حیله، و استماع غیرقانونی مکالمات شهروندان؛ توزیع خودسرانه، غیرمسوولانه و غیرقانونی کارتهای بایومتریک برای مردم عادی قندهار و ساخت 20500 دوسیه برای شهروندان کشور و بایگانی آنها در آرشیف نیروهای امریکایی؛ مسألهی جنایات جنگی امریکاییها و نیروهای ائتلاف بینالمللی؛ مسألهی مهم «شرکتهای امنیتی خصوصی»؛ موضوع نمایندگی طالبان در قطر؛ مسألهی امضای پیمانهای خریداری، ساختمانی و تدارکاتی میلیاردی از سوی خارجیها، بدون آنکه حکومت افغانستان در جریان باشند؛ اقتصاد جرمی و غیرقانونی و «رشد قشر سیاسی-اقتصادیِ زادهشده از قراردادها و تبارز مستقل آنان با تکیه بر توان مالی و شرکتهای امنیتی» در کشور؛ مسألهی رسانههای خارجی و «صنعت اخبار»؛ و… . همهی اینها، و بسا موارد مهم دیگر، نه در قالب مبارزه با تروریسم قرار میگیرند و نه در ذیل فساد. رویاروقرار دادن فساد و مبارزه با تروریسم، و نسبتدادن یکی به حکومت افغانستان و دیگری به امریکا، به آن سادگی که استاد امیری چینش کرده است، هم نیست. از متن کتاب، بهخوبی برمیآید که این مسائل خیلی پیچیدهتر از این سادهسازی استاد امیری، و نیز آنچه که ما عموماً از طریق رسانهها میشنیدیم و میشنویم، استند. جالب اینجاست که استاد امیری، در همین رابطه، در مورد تلفات افراد ملکی بهواسطهی امریکاییها، با قاطعیت تمام، مینویسد: «سپنتا هیچگاهی میزان این کشتهها را بیان نکرده و با زبان آمار و ارقام سخن نگفته است». درحالیکه در کتاب دستکم در سه جا، میزان کشتهها دقیقاً بیان شده و «با زبان آمار و ارقام» سخن گفته شده است: در صفحه 378 کتاب، آمار کشتهشدگان ملکی در بمباران موسیقلعه از سوی امریکاییها، 52 تن ذکر شده است، که هرچند جنرال پتریوس در دیدارش با کرزی گفته بوده است که در آن بمباران، فقط شش نفر، آنهم از طالبان، کشته شدهاند؛ اما تحقیقات هیأت دولتی در این مورد نیز رقم 52 تن تلفات ملکی را تأکید کرده بوده است. در مورد کشتهشدن 10 نفر از مظاهرهکنندگان در ولایت تخار، که «در برابر عملیات نیروهای ویژهی ایالات متحدهی امریکا برپا شده بود که در آن چار نفر از اعضای خانوادهی یکتن که مظنون به عضویت در شبکهی تروریستان ازبکستانی بود، کشته شده بودند» (همان، ص 448)، نیز سپنتا با «زبان آمار و ارقام» سخن گفته است. در صحبت از «جنایت»ی که یک سرباز امریکایی در قندهار مرتکب شده بود و در آن «شانزده زن، کودک و مرد افغان را شبانگاه به قتل رسانده بود» (همان، ص 463)، هم سپنتا با «زبان آمار و ارقام» حرف زده است. همینگونه است در مورد «جنایت جنگی» در میدان وردک، که در نتیجهی آن «محصلانی که برای سپریکردن تعطیلاتشان به خانههایشان رفته بودند، کشته شده بودند؛ انگشتان جسدها قطع شده و نُه نفر را نیز نیروهای امریکایی با خود برده بودند» (همان، ص474). اینهمه آمار و ارقام را «نمایندهی قشر خواننده» اصلاً در نظر نمیآورد و مینویسد که سپنتا «هیچگاهی» میزان تلفات ملکی در عملیات نیروهای امریکایی را بیان نمیکند و با «زبان آمار و ارقام» سخن نمیگوید.
باری، من از نزدیک به یک سال بدینسو، روی ترجمهی کتابی، در مورد تاریخ گواتمالا (کشوری در امریکای لاتین)، کار میکنم. در آن کتاب، به کودتای سی.آی.ای در گواتمالا پرداخته شده است که در نتیجهی آن، حکومت انتخابی و قانونی گواتمالا، به ریاست جکوبو آربنز، سقوط داده میشود و عروسک خیمهشببازییی، بهنام کاستییو آرماس، با پیشتیبانی و حمایت مالی و نظامی مستقیم و آشکار سی.آی.ای و ایالات متحده، به قدرت میرسد. آنچه دکتور سپنتا در مورد روابط افغانستان و امریکا در کتابش آورده است و برخوردها، فعالیتهای غیرقانونی در داخل کشور، عملیات نظامی، بمباران شهرها و روستاها، تبلیغات و پروپاگندهای رسانههای غربی را که برشمرده و توضیح داده است، تاحد زیادی همان اتفاقاتیاند، با شکل و شمایل مختلف، که نیم سده پیش در گواتمالا رخ داده بودند. منتها با این تفاوت که نیم سده پیش، بهانهی مداخلات امریکا در کشورهای امریکای لاتین «کمونیسم» و نفوذ آن در قارهی امریکا بود و نیم سده بعد، «تروریسم» و تهدید جهانی آن. آن روزها، امریکاییها، کمونیسم را دستاویز و روپوشی برای گسترش و کسب منافع اقتصادی خود، از طریق شرکتهای چندملیتی، از جمله شرکت «یونایتد فروت»، در امریکای لاتین، ساخته بودند و امروزه، «تروریسم» را. جای تعجب نیست که دکتور سپنتا در چند جایی از کتابش، بر شیوهی برخورد امریکاییها با افغانستان، با این تعبیر که امریکا، افغانستان را نیز یکی از «جمهوریهای کلیهای» میپندارد، ایراد میگیرد. واقعیت این است که استاد امیری، نه از روابط بینالملل چیزی میداند و نه از حقوق بینالملل؛ نه از مسائل امنیتی چیزی سر درمیآورد و نه از اقتصاد و شبکههای مافیایی بینالمللی. بدیهی است که مسایل مهم و حساسی که سپنتا در کتاباش، بهویژه در فصل مربوط به روابط امریکا و افغانستان، مطرح کرده است، با کلام و الهیات ابنسینا و فارابی و ملاصدرا، که استاد امیری تبحر وافی و کافی و دست بالایی در آنها دارد، قابل تحلیل و توضیح نیستند.
تصور کنید استاد امیری تسلطی بر مباحث حقوقی میداشت، همان تسلطی را که بر کلام و الهیات و مطالعات اسلامی دارد. در آنصورت، آیا از کنار موضوع حکم سترهمحکمه در مورد ابقای سپنتا در مسند وزارت خارجه، بعد از سلب اعتمادشدن از سوی پارلمان، به همین سادگی میگذشت؟ استاد امیری بر سپنتا خرده گرفته است که «سپنتا بعد از سلب اعتماد از سوی پارلمان به حکم سترهمحکمه در مسند وزارت خارجه باقی میماند. او قرار قضایی سترهمحکمه را در مورد خودش آورده است، اما بیآنکه کوچکترین تحلیل حقوقی از آن داشته باشد، از کنارش رد شده است». در واقع، به همان اندازه که سپنتا از کنار این حکم محکمه، بدون ارائهی تحلیل حقوقی از آن، بهسادگی از کنارش رد شده است، استاد امیری نیز تنها با «قرار کذایی» خواندن و «سراپا سیاسی» پنداشتن استدلالهای آن، از ارائهی یک تحلیل حقوقی از آن، طفره رفته است. اینکه اسپنتا چرا به این حکم محکمه نپرداخته است را نمیدانم، ولی در مورد استاد امیری کاملاً مطمئنام که دانش حقوقیِ نداشتهی استاد امیری، در این زمینه او را یاری نکرده است و بنابراین، مجبور شده است به «قرار کذایی» و «سراپا سیاسی» خواندن محتویات آن حکم، بسنده کرده، از کنارش رد شود.
یادداشت علی امیر در مورد کتاب “سیاست افغانستان؛ روایتی از درون” را اینجا بخوانید:
چهار. «شاهد دربار» خواندن سپنتا، تعبیر بسیار نادرستی است که «استاد» امیری و «نمایندهی قشر خواننده» به او وارد کرده است. قیاس رابطهی سپنتا و کرزی با رابطهی ایاز و محمود، نیز بیش از آنکه یک تحلیل منطقی و واقعی از رابطهی یک رییسجمهور و وزیرش در ساختار بروکراسی مدرن باشد، نشان از کژنگری یک منتقد و ضعف تحلیلی او دارد. استاد امیری تلاش کرده است با این قیاس سوفسطایی/مغالطی و معالفارق، «انحلال شخصیت» سپنتا در شخصیت کرزی را بیرون بدهد؛ اما با این کار، فقط ضعف تحلیلی-قیاسی خودش را به خواننده آشکار کرده است. سپنتا برخلاف ایاز، بر خیلی از مسایل تأثیر دارد. بهعنوان نمونه، در مورد امضای اعلامیهی همکاریهای استراتژیک میان افغانستان و ایالات متحده، وقتی در امریکا، میان هیأت افغانی و امریکایی و نیز میان برخی از اعضای هیأت افغانی بر سرِ استفادهی بیقیدوشرط از تأسیساتِ در اختیار امریکاییها، اختلاف پیش میآید، کرزی امضای آن اعلامیه را منوط به موافقت سپنتا میکند: «من طرفدار نظرات سپنتا میباشم و تا زمانی که او قبول نکند، من هم سندی را امضا نمیکنم» (همان، ص228). شخصیت سپنتا، نهتنها در شخصیت کرزی منحل نشده است، که کاملاً متفاوت از کرزی است؛ متفاوت از او میاندیشد و تقریباً در هیچ موردی، با کرزی موافق نیست (که در بالا، قسمتهایی از آن را توضیح دادم). مشروط بر اینکه خوانندهی کتاب سپنتا، نقلقولهای منطقی و غیرمنطقی، درست و نادرست را که او از کرزی، صرفاً بهخاطر اینکه ثبت تاریخ شوند، صادقانه و دقیق، یادداشت و روایت کرده است، اشتباهاً یا قصداً، جزو باورهای خود سپنتا بهحساب نیاورد و سپنتا و کرزی را دو رخ یک سکه نشمارد- کاری که استاد امیری در یادداشتاش کرده است. سپنتا، برخلاف آنچه استاد امیری گفته است، آنقدرها هم «امین و مورد اعتماد» کرزی نیست که بشود، از این جهت، او را با ایازِ دربار محمود یکی دانست. بیش از سپنتا، کرزی به کسانی باور دارد که در تقویت «تئوریهای توطئه»ی او، برایش اسناد گردآوری میکنند و خون امریکاستیزی و پاکستانطلبی او را بهجوش میآورند. سپنتا حتا بهعنوان عامل و طرفدار منافع امریکا، در ادارهی کرزی، مورد تردید قرار میگیرد؛ حدس من این است که اینکه کرزی، بیش از یک سال، از تصمیماش در مورد امضانکردن پیمان امنیتی با امریکا، به سپنتا چیزی نگفته بود و بهقول استاد امیری، او را «بهدنبال نخود سیاه پیمان امنیتی» فرستاده بود، بهخاطر همین بیاعتمادی کرزی به او، بهعنوان عامل و طرفدار منافع امریکا در کشور، بوده است. در حالیکه از متن کتاب سپنتا، میشود فهمید که سپنتا، به همان اندازه که مخالف دیدگاههای قبیلهگرایانه و خانسالارانهی کرزی است، مخالف سیاستهای امریکایی در افغانستان نیز است، اما بهخاطر شرایط حاد و وضعیت بحرانی کشور و نبود جایگزین مناسب برای ایالات متحده در رابطه به همکاریها و حمایتهای بینالمللی از افغانستان، کوشش میکند این رابطه کاملاً قطع نشود. گذشته از اینها، بیش از هفت بار اقدام ناموفق سپنتا برای استعفا و پایان کار، نشان از آن دارد که سپنتا، نه عاشق قیافهی کرزی بوده، و نه وابسته به چوکی و مقام وزارت و مشاوریت. واقعیت مطلب این است که همانگونه که روابط پیچیدهی بینالمللی افغانستان با سایر کشورها، و بهویژه امریکا، با پسمنظر ذهنی و پروفایل تخصص در مطالعات اسلامی قابل تحلیل نیست، رابطهی کرزی و سپنتا نیز با معلومات آفاقییی که «نمایندهی قشر خواننده» در مورد تاریخ و عهد غزنویان دارد، قابل تحلیل نیست. نتیجه این تلاش های مذبوحانه، چیزی نخواهد بود جز «در افادات یک شاهد».
پنج. نکتهی آخری اینکه استاد امیری در «در افادات یک شاهد»، تا توانسته است «حاشیهپردازی» و «متنگریزی» کرده است. مواردی مثل ادای احترام خدمتکار خانم بوتو، جنجال سپنتا با دیپلمات انگلیسی، بیباوری فهیم به دموکراسی، اقتدای خلیلی به سنت تقیهی تشیع، شرابنوشی دوستم و حمله به خانهی یکی از ترکتباران در وزیر اکبرخان، دیدار جوبایدن از افغانستان و بلندشدناش از سر سفرهی کرزی، امتناع اوباما از نوشیدن آب در ارگ، مسألهی نظامهای سیاسی و اینکه برای سپنتا چگونگی ساختار سیاسی مهم نیست (البته اینکه استاد امیری، از این موضع سپنتا، «تمامیتخواهی» او را استنتاج کرده است، محل بحث است)؛ موضوع اشارهی نادرست سپنتا به زادگاه ظهیرالدین فاریابی و گریهی کای آیده (که استاد امیری از آن، «اعتبار مخدوش روایتها»ی کتاب را بیرون داده است) و… همگی جزو حواشی کتاباند که بیش از متن، از سوی استاد امیری جدی گرفته شدهاند و به آنها پرداخته شدهاند. این موارد تا حدی حاشیهییاند که سپنتا، در مورد بعضی از آنها، زحمت توضیح و تفصیلشان در قالب بیش از یک پاراگراف را هم بهخود نداده است؛ ولی تقریباً تمام استدلالهای استاد امیری حول همین حواشی میچرخند. محورهای اصلی روایت در این کتاب، بهنظر من، اینهایند: روابط افغانستان با کشورهای غربی (ایالات متحده، با تمام پیچیدگیها و افتوخیزهایی که داشته است؛ بریتانیا؛ و برخی کشورهای دیگر، مثل فرانسه، آلمان و…)؛ روابط افغانستان با کشورهای شرقی-آسیایی و منطقه (پاکستان، هند، ایران، و تاحدی هم روسیه و چین)؛ مسألهی تروریسم بهصورت کلی، و طالبان و القاعده بهصورت خاص؛ و جنجال و تعارضات مذهبی، سیاسی و حزبی داخل کشور؛ این محورهای اصلی در «در افادات یک شاهد»، دستکم بهاندازهی حواشی بیربط و نهچندان مهم بالا، جایی ندارند. من فکر میکنم ترجیح و انتخاب حواشی، برای تاختن و کوبیدن از سوی استاد امیری عمداٌ صورت گرفته است؛ چون در مسائل اصلی و محوری کتاب، آنچه که استاد امیری ندارد، تخصص و تبحر و دانایی کافی است و فهم و دانایی استاد امیری در زمینههای دیگر (مطالعات اسلامی و الهیات)، به درد تحلیلها و احیاناً انتقادات سیاسی و نشاندادن نقاط ضعف و قوتِ «سیاست افغانستان؛ روایتی از درون» نمیخورد. چنین «حاشیهپردازی» و «متن گریزی»، با معذرت، بیش از آنکه یادداشتنگاریهای مسوولانه باشند، «خالهزنکبازی»های وقیحانهاند (خالهزنکبازی؛ بهمعنای «پیگیری موضوعهای بیاهمیت و غیرجدی- فرهنگ معین) که برای خوانندهیی که حوصلهی فرارفتن به فراسوی بازی با کلمات و چینش دلانگیز جملاتِ «در افادات یک شاهد» را داشته باشد، «ملالآور» و «مشمئزکننده» اند- «ملالآور»تر از آنچه استاد امیری، کتاب سپنتا را یافته است. لازم به ذکر است که «سیاست افغانستان؛ روایتی از درونِ» دکتور سپنتا، «معجمالاحادیث المعتبره»ی هشتجلدی شیخ آصف قندهاری نیست که نسل کتابخوان، که استاد امیری افتخار نمایندگی آن را بهخودش بخشیده است، نتوانند (بهخاطر عربیبودن زبانش) آن را بخوانند و یا علاقهیی به مطالعهی روایات و احادیث 1400 سال قبل، که میانهی معناداری با زندگی پیچیدهی امروزی ما ندارند، نداشته باشند؛ و به همین دلیل، ناخوانده و بیقضاوت و کورکورانه، به افتخار استاد امیری، بهبه و چهچه کنند. در شرایطی که همگان به این کتاب دسترسی دارند و علاقه به مطالعهی آن، یادداشتنگاریهای شتابآلود، به هرچه بینجامد، اما قطعاً به مدح و تحسینهای هیجانآلود نمیانجامد.
در این مورد بیشتر بخوانید: