در بحث دولتسازی در افغانستان این نظریه مسلط است که میان از بین بردن «جزایر قدرت» و دولتسازی (تحکیم نهادهای ملی و ایجاد ثبات سیاسی) یک رابطهی مستقیم وجود دارد. اما در دنیای عملی و تا حدی بر اساس تجربهی تاریخی، این نظریه میتواند مورد شک و تردید باشد. بهخصوص که فکتور جنگ و تاثیر آن بر این فرایند از چشمدید غایب است. در این نوشته نگارنده در تلاش است تا این بحث را بیشتر بشکافد که رابطه میان ایجاد نهادهای ملی و ثبات سیاسی چگونه تامین میشود و اساسا تحت چه شرایطی ممکن است نهادهای ملی شکل بگیرد و جنگ چه الزامهایی را بر این فرایند تحمیل میکند.
تجربهی دولتسازی در افغانستان یک تجربهی ناکام اما در نوع خود تکراری است که بر اساس این آن نهادهای ملی میبایست بر بنیاد دو فکتور شکل بگیرند. اول، مبانی قانونی-حقوقی که اساس دولت را بهمثابهی یک نهاد تعریف میکند (چارچوب مشروعیتبخش)؛ دوم، از طریق انحصار قدرت توسط دولت مرکزی با فرماندهی واحد از کابل؛ طوریکه بتواند امنیت اولیه را برای استمرار نهادهای دولتی فراهم کند (چارچوب ثباتبخش). مرکز اعمال و فرماندهی هردو نیرو (قانون و زور) کابل است و در این چارچوب هیچ قدرت صاحب اختیار محلی نمیتواند بهمثابهی یک فکتور سومی، یا در ادامهی دو فکتور اولی، عمل کند. بهعبارت دیگر، هرگونه قدرت دیگر، چه محلی و چه مخالف دولت در کلیت، در حقیقت تهدیدکنندهی ثبات اولیه و شکلگیری نهادهای ملی تلقی میشود. از آنطرف، چون مرکز فرماندهی این دو قوه کابل بوده و مجرای اصلی این قوهها نیز یگانه و غیرمتکثر است، بنابراین، بزنگاه اصلی در نبرد سیاسی نیز معطوف به یک محراق است. از عکسالعملهای سیاسی محلی گرفته تا ستیزهای سیاسی در سطح ملی و حتا سازماندهی جنگ بر علیه دولت مرکزی، متمرکز به یک محراق است: کاخ ریاستجمهوری در کابل. هیچ مکانیسم و ساختاری برای غیرمتمرکزسازی این فشارها وجود ندارد.
حذف جزایر قدرت برای تحکیم دولت مرکزی ممکن است زمانی درست باشد که از یکطرف فکتور جنگِ همیشه جاری در چهار گوشهی کشور منتفی باشد و از طرف دیگر تجربهی نیرومند تاریخی از اعتماد بر دولت مرکزی در خاطرهی جمعی وجود داشته باشد. در حالیکه افغانستان فعلی، برای چندین دهه در جنگ مدام بهسر میبرد. این بدان معنا است که در فرایند دولتسازی تنها اعمال قدرت انحصاری توسط دولت مرکزی و اجرای چارچوبهای قانونی-حقوقی مطرح نیست، بلکه مدیریت جنگ، حفظ ثبات سیاسی و امنیت دولت همه باهم یکجا مطرحاند. بهعبارت دیگر، در چنین شرایطی، مدیریت جنگ و شکست دشمن اولویت نخست را دارد. فعلا در چندین جبهه جنگ بهصورت غیرمتعارف در جریان است؛ طوری که هم دولت مورد حمله است و هم جامعه. بنابراین، دولت از یکطرف نیازمند حفظ یکپارچگی خود است و از طرف دیگر، بایستی یکپارچگی جامعه را نیز حراست کند. در چنین شرایطی است که رابطه میان مبارزه با آنچه جزایر قدرت تلقی میشود، بهمثابهی یک اولویت سیاسی و ملی برای دولتسازی یا آوردن ثبات، مورد تردید واقع میشود. به این دلیل ساده که این جزایر قدرت، در شرایطی که از نظر سیاسی و رسمی بخشی از دولتاند، در حفظ ثبات و مدیریت جنگ نقش بسیار موثری بازی میکنند. چون برای دولت، مهم این است که قلمرو خود را زیر کنترل داشته و در جنگ دست بالا را داشته باشد. از نظر سیاسی برای دولت این مهم است که انحصار خود بر تبعیتِ «جزایر قدرت» از حاکمیت ملی را بهصورت رسمی در شرایط جنگ حفظ کند، نه وفاداریهای متکثر سیاسی مشروع را.
این را هم در نظر داشته باشیم که در ادبیات سیاسی افغانستان، اصطلاح «جزایر قدرت» بهشدت گمراهکننده است. چون وقتی از «جزایر قدرت» صحبت میشود، از یک قانون اساسی و ساختار جداگانهی اداری صحبت نمیشود، بلکه از یک فرد قدرتمند صحبت میشود که در چارچوب رسمی دولت بر یک ولایت حکمروایی دارد، اما چون دولت مرکزی از نظر وفاداریهای جناحی-سیاسی با این فرد مشکل دارد، موجودیت او را «جزیرهی قدرت» مینامد. یعنی، در حقیقت ما با یک بحث فردی و جناحی مواجه هستیم نه با یک بحث سیاسی معطوف به یک خودمختاری سیاسی که تابع دولت مرکزی نباشد. اما نکتهی مهم این است که در عمل این افراد قدرتمند برای تامین امنیت و مدیریت جنگ در سطح محلی، همواره موثر ثابت شدهاند. دلیل آن ساده است. چون دولت مرکزی هیچگاهی نتوانسته است بدیلی برای این افراد قدرتمند در سطح محلی ایجاد کند. در بحث مبارزه با تروریسم و شورشگری این همواره یک چالش است که تامین امنیت و ثبات سیاسی در سطح ملی چگونه ایجاد میشود.
برای واضح ساختن این بحث، به چند مثال توجه کنید. در دورهی داکتر نجیب، حکومت برای حفط خط اکمالاتی شمال، با سیدمنصور نادری وارد ائتلاف شد. سیدمنصور نادری بهعنوان یک فرد قدرتمند در این مسیر یک جزیرهی قدرت ایجاد کرده بود و اما از طریق معامله با حکومت مرکزی امنیت مسیر هندوکش را حفظ کرد و این در دوام حکومت نجیب موثر واقع شد. این در واقع یک معادلهی بسیار موثر در مبارزه با مجاهدین شده بود که در آن روزگار در ادبیات رسمی دولتی به آنها «اشرار» گفته میشد. اما بر عکس، در حملهی حکمتیار بر جلالآباد به کمک پاکستانیها در ۱۹۸۹، حکومت مرکزی مجبور به گسیل نیرو از مرکز شد و جنگ جلالآباد با هزینههای گزاف جانی و مالی به پیروزی رسید. مطابق بعضی از آمارها، حکومت نجیب حداقل تنها ۶۰ پروند میگ-۲۱، ۶۰ سوخو-۲۲، همینگونه ۲۵ پروند هلیکوپتر میل-۲۴، و ۱۵۶۸ عراده تانک داشت که در این جنگ بیدریغ استفاده کرد. واکنش دولت مرکزی در حالی بود که در برابر یک عمل تقریبا انجام شده از سوی پاکستانیها و حکمتیار قرار گرفته بود و بدون استفادهی وسیع از قدرت سنگین نظامی، پیروزی ممکن نبود. از آنطرف، مجاهدین نیروی هوایی دولت را با موشکهای استینگر هدف میگرفتند. بههرحال، حملهی مجاهدین بر جلالآباد شکست خورد و داکتر نجیب برای سه سال دیگر دوام کرد. پس از سقوط طالبان نیز این تجربه تکرار شده است که تامین امنیت و حفظ قلمرو دولت در برابر پیشرویهای طالبان، با داشتن افراد قدرتمند یا پتروناژ کردن «جزایر قدرت»، بیشتر موفق بوده است.
در جنگ جلالآباد، بیشتر از ۴۰۰ فیر موشک اسکات توسط دولت وقت افغانستان استفاده شد؛ این رقم بیشتر از تعداد فیرهای موشک اسکات توسط آلمان نازی بر علیه بریتانیا در جنگ جهانی دوم بود. حالا تصور کنید که در یک جنگ غیرمتعارف، حملهی نظامی سنگین به این وسعت همیشه و بهصورت دوامدار ممکن نیست. تنها امکان بالفعل در شرایط جنگ و گریز، تامین امنیت و جلوگیری از پیشروی گروههای متخاصم در سطوح محلی است تا زمینهی یک جنگ متعارف در اعماق استراتژیک دولت مرکزی منتفی شود. این هدف در دو صورت برآورده میشود. صورت اول این است که حکومت مرکزی افراد متخصص را در سطوح محلی جابهجا کند تا آنها امنیت را در سطح محلی تامین کنند. صورت دوم این است که حکومت اشخاص قدرتمند محلی و کاریزماتیک را در چارچوب رسمی دولت حمایت کند. مطابق تجربهی شانزده سال اخیر، امنیت در ولایتهایی مثل هلمند، کندوز، غزنی و جاهای دیگر از طریق نصب اشخاص «متخصصِ تابع دولت مرکزی» محقق نشده است و دولت مرکزی در این سیاست ناکام مطلق است. برعکس، و بر خلاف میل دولت مرکزی، امنیت از طریق افراد قدرتمندی مثل جنرال رازق در قندهار و عطامحمد نور در بلخ، بیشتر تامین شده است. بر اساس این تجربه است که میان رسیدن به ثبات سیاسی (یا دولتسازی) و از بین بردن «جزایر قدرت» یک رابطهی مستقیم وجود ندارد.
پس از شکست جلالآباد، پاکستانیها به این نتیجه رسیدند که تا اردوی داکتر نجیب تجزیه نشده و جزایر قدرت محلیِ وفادار به دولت مرکزی از بین برده نشوند، جنگ ادامه خواهد یافت و پیروزی بر نجیب نیز دشوار و زمانگیر خواهد شد. از آنطرف، به میزان از بین رفتن وفاداریهای محلی و به تحلیل رفتن ملیشههای وفادار به حکومت نجیب، سبب میشد که حکومت نجیب در تمامی جبهات خرد و بزرگ از اردوی حکومتی کار بگیرد و این اردو را آسیبپذیر میکرد. این در حالی بود که سیستم گسیل و تجهیز و اکمال، برای یک اردوی حکومتی که سوق و ادارهی متمرکز داشت، در تمام محلات و جبهات بهصورت همزمان دشوار بود. این شرایط از یکطرف هزینهی جنگ را بالا میبرد و از طرف دیگر ظرفیت بسیج و سازماندهی را به تحلیل میکشاند. در نهایت، دینامیسم سازماندهی جنگ بهصورت غیرمتمرکز و خودگردان در جانب دولت، به شکست مواجه شد. با پییشه کردن سیاست قومی توسط داکتر نجیب و از دست دادن حمایت جنرال دوستم، حکومت بهسوی سقوط رفت. اکنون پس از سه دهه با شرایط نسبتا مشابهی مواجه هستیم. در اوایل با نصب بعضی کدرهای دورهی داکتر نجیب در ارگانهای امنیتی توسط حکومت وحدت ملی، تصور میشد که ممکن تجربههای آن دوره در جنگ با طالبان استفاده شود. ولی این فرضیه درست نبود.
حتا بدتر از آن، مبارزه با جزایر قدرت نیز ممکن بر اساس فرضیهی ثبات و دولتسازی نباشد؛ بلکه ممکن بر اساس برخوردهای جناحی و یا کینهجوییهای تاریخی باشد. من اما بر اساس این فرضیه تحلیل نمیکنم، هرچند که کینهجویی تاریخی یک فکتور بسیار عمیق و ریشهدار در سیاست افغانستان است. بحث من این است که از نظر استراتژی دولتسازی، مدیریت جنگ و تامین امنیت، حذف جزیرههای قدرت زیر هرگونه توجیه تمرکزگرایی یا مبارزه با فساد نمیتواند قانعکننده باشد. با توجه به تجربهی چندین دهه جنگ و شکست دولت مرکزی، بهنظر میرسد که مبارزه با «جزایر قدرت» برای استقرار و پایداری دولت مرکزی، تا زمانیکه این جزایر زیر لوای دولت مرکزیاند، یک توهم جاهلانه است. اما مشکل این است که این توهم، تبدیل به ایدیولوژی تمرکزگرایی در میان سیاستمداران افغان و عمدتا پشتونتبار شده است، در حالیکه در سرنوشت جنگ و آوردن ثبات نهتنها که تاثیر مثبت ندارد، بلکه تاثیر منفی نیز دارد. بهخصوص که تعریف از جزایر قدرت مبنای اداری و قانونی معطوف به حاکمیت ملی ندارد، بلکه مبتنی بر برخوردهای فردی و جناحی است. جنگ در برابر «جزایر قدرت»، جنگ برای وفاداریهای جناحی است تا نهادسازی. از اینرو، در شرایطی که کشور با یک جنگ فراگیر و گسترده دستوپنجه نرم میکند، مبارزه با جزایر قدرت بهعنوان یک اولویت معنا ندارد و الزاما فرایند دولتسازی و تامین امینت و ثبات را نیز کمکی نمیکند. برای همین، تلاش سیاسی تحت نام «مبارزه با جزایر قدرت»، نه یک اولویت ملی است، نه دولتسازی را کمک میکند و نه هم سودی برای ملتسازی دارد؛ بلکه بیشتر متکی بر یک توهم ایدئولوژیک و برداشت یکجانبه و ناقص از تجارب تاریخی است.