با ابن خندون

سخیداد هاتف
یکی از بزرگان جامعه‌شناسی می‌گوید که اگر می‌توانی بمیران و اگر نمی‌توانی، بمیر. شاید بگویید جامعه‌شناسی را چه کار به این تجویزها؟ اشتباه می‌کنید. جامعه‌شناسی بر دو نوع است: یکی این‌که مثل یک گوسفند بروی و رو‌به‌روی جامعه‌ بنشینی و به سیمای ایشان خیره شوی و تلاش کنی بفهمی‌اش. این را مکتب فرانکفورت می‌گویند. دیگری این‌که مثل یک میهن‌پرست واقعی اول بزنی سر و صورت جامعه را مطابق دل شیدای خود سیاه و کبود کنی و آن‌گاه نتیجه‌ی این پژوهش خود را به برادران دیگر عرضه کنی. این مقدمه را گفتم تا قصه‌ای از تاریخ معاصر کشور‌مان- یعنی چاشت روز شنبه گذشته-‌ را برای‌تان شرح بدهم:
در ایستگاه کوته سنگی ایستاده بودم و دوره‌ی آزمایشی «استنشاق دود با تمام وجود» را سپری می‌کردم که تیلفونم زنگ زد. در آن‌سوی خط کسی می‌گفت: «اگر می‌توانی بپیچان و اگر نمی‌توانی بپیچ».
گفتم: «ببخشید، شما که هستید؟»
گفت: «تو نمی‌خواهی افغانستان یک ابر‌قدرت باشد؟»
گفتم: «چرا نخواهم؟»
گفت: «پس یک مقاله بنویس و در آن استدلال کن که اگر جمعیت افغانستان در طی ده سال آینده به ده میلیون نفر کاهش بیابد، افغانستان به یک غول نظامی-اقتصادی تبدیل خواهد شد».
گفتم: «راستش‌ من زیاد اهل پیچاندن نیستم. یک‌بار می‌خواستم مسئله‌ای را بپیچانم، یعنی می‌خواستم به قبله‌گاه عبدالواسع تفهیم کنم که اگر آدم خوب دقت کند، ماست سیاه است، نزدیک بود گردنم را بشکند».
گفت: «خوب، اهل پیچاندن که نیستی، یک کار دیگر کن: بپیچ! از همان ایستگاه که بیرون آمدی، به دومین کوچه‌ی سمت راست خود بپیچ. بعد، در همان کوچه خوب پیش بیا و در آخر کوچه به سمت چپ بپیچ. ستاد انتخاباتی ما همان‌جا است».
رفتم. رییس ستاد زیر پوستر بزرگی نشسته بود. برایم توضیح داد که افغانستان در یک مقطع تاریخی بسیار حساس قرار دارد. شرح داد که این از آن مقطع‌های معمولی نیست. گفت که ما نیاز داریم که خیلی هوشیارانه با دشمنان کشور خود صادقانه دوستی کنیم و نگذاریم که فرصت دموکراتیک انتخابات از یک‌سو توسط آنان به گروگان گرفته شود و از سوی دیگر، بازیچه‌ی دست نامزدانی شود که حقا و انصافا جای‌شان محبس پل‌چرخی است. گفت که آمارها نشان می‌دهند که هشتاد و هشت درصد مردم افغانستان خواهان نابودی خود هستند، اما به‌شرطی که احساس کنند کار به کاردان سپرده می‌شود…
گفتم: «من گیج شدم».
گفت: «این گیجی هیچ عیب ندارد. این یک نوع گیجی دموکراتیک است و از ذات دیسکورس‌های دموکراتیک بر‌می‌خیزد. انسان تا گیج نشود، به فهم چیزی نایل نمی‌شود».
گفتم: «ولی ببخشید، من نمی‌فهمم چطور ممکن است اکثریت مردم افغانستان خواهان نابودی خود باشند؟»
گفت: «منظورم را درست نفهمیدی. منظور من این بود که همین مردمی که خواهان نابودی خود هستند، در عین حال می‌خواهند در کشوری زند‌گی کنند که امنیت و رفاه اقتصادی‌شان را تضمین کند».
گفتم: «این که بدتر شد».
رییس ستاد از پشت میز خود برخاست و گفت: «از آشنایی با شما خوش حال شدم. از دفتر که بر‌آمدی، به سمت چپ بپیچ. پیش‌تر که رفتی، به طرف راست بپیچ. این راه نزدیک‌تر است».
من چرا هیچ‌ نمی‌فهمم؟

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *