هادی دریابی
انتهای هر تونل باز است
(شهید سارا در سریال فرار از زندان)
راستی گاهی شده در مورد بنبست فکر کنید؟ اصلاً چه تعریفی از بنبست در ذهن شما وجود دارد؟ ممکن است به این فکر باشید که هرجا راه بسته شد، یا بسته بود، بنبست است! اما من شما را به تعریف هزارگی بنبست فرا میخوانم: «از یک هزاره پرسیده شد که بنبست چیه؟ گفت: موری موری، دیگه راه نیه، بَیْد که پس بوری». از بسکه نگرانیهای امضا نشدن پیمان امنیتی به دست آقای کرزی فراوان شده، حالا ارائهی نظر در مورد این مسئله ارزان و تقریباً رایگان شده است. ما که از گذشتهها افتخار «و امرهم شوری بینهم» را با خود داریم، امروز در میان موتر، البته چند نفر دیگر در مورد انتخابات با هم مشوره میکردند و من هم به جمع آنها اضافه شدم تا ثواب و فضیلت «شوری بینهم» را از دست ندهم. این شورا متشکل از من، عمر، قاضیزاده، ضیاالحق نادم، اسحاق ترکاریفر، عباس آرایشگر و غلام یونس منقلب بود. من که نمیدانم این شش نفر قبل از من چه چیزهایی به هم گفته بودند، اما نوبت غلام یونس منقلب بود که میگفت: من قبل از انتخابات باور داشتم مادربزرگم زنده میماند. اخذ هرگونه تصامیم سیاسی، از قبیل شرکت در انتخابات و به کدام نامزد رای دادن، سبک سنگین کردن سهم اقوام در وزارتخانهها، اغوا کردن همسایهها در صورت دریافت مژدهگانی از سوی نامزد مشخصی (حق اولویت به قومیت نامزد داده میشد) تا به سود همان نامزد رای بدهد و… در خانوادهی ما به مادربزرگ محول شده بود. خانوادهی ما حتا از قبل از انتخابات اول به تقسیم کار ایمان آورده بود و ما با توجه به سنت کریمهی وطنی، کارها را بر اساس قرعه میان اعضای خانواده تقسیم کرده بودیم. متأسفانه مادربزرگم هفتهی پیش از شدت شادیهای کریکتدوستان سکته کرد و مرد. حالا خانوادهی نه نفری ما بیسرنوشت مانده و هنوز راهحل مشخصی برای برونرفت از این معضل کشف نکردیم، یعنی با بنبست مواجه شدیم! عباس آرایشگر وسط حرف پرید و گفت: «جای نگرانی نیست! قانون اساسی به شما حق داده! به هرکدام شما جدا حق داده تا براساس قضاوتهای عینی و علمی و آکادمیک خویش به هرکسی که دلتان خواست، رای بدهید. فقط امیدوارم این خواهشات دل شما براساس مصلحتهای جمعی مردم افغانستان باشد. شما به بنبست نرسیدهاید! اگر کمی هزینه کنید، دوبرابر هزینه را پس دریافت خواهید کرد. مثلاً در تلویزیون اعلان کنید که ما یک خانوادهی ده نفری هستیم و به نامزدی رای خواهیم داد که به فرزندان ما وعدهی شمولیت در پوهنتون کابل را بدهد! به نامزدی که در ریاست پوهنتون کدام دوست داشته باشد، اولویت داده میشود! حتماً شنیدهای که یکی از نامزدان برای هر ده نفر که یکجا درخواست حمایت بدهد، کمک میکند! آقای منقلب بدون اینکه از این پیشنهاد منقلب شود، به عباس گفت: حرف شما بهجا! اما فامیل ما نه نفر است؛ مادر بزرگم که فوت شده… عباس آرایشگر بلاوقفه گفت، هیچمشکلی نیست. مرا هم حساب کن، من همکاری میکنم! غلام یونس عرض کرد که این نامزدان آنقدر هم خر نیستند که نفهمند. میفهمند که تو از خانوادهی دیگری هستی. اعتماد کردن آسان نیست! عباس آرایشگر کمی دامنهی این گفتمان انتخاباتی را آرایش کرد و گفت: سکینه خواهرت پارسال در امتحان کانکور بینتیجه ماند. امسال هم راضی نبود، چون وقت برایش کم داده بودند حرامزادهها! من هم پارسال بینتیجه مانده بودم و امسال چندان آمادهگی نداشتم. مرا به حیث شوهر سکینه در لیست شامل کنید! آنها که نکاحنامه سوال نمیکنند؟ اگر این کار را بکنید، بهخدا قسم میخورم که به هر نامزدی که شما رای دادید، یا توافق شد، رای بدهم! غلام یونس یک لحظه رنگش سرخ شد و گفت: نه این کار درست نیست! من سکینه را بیشتر از جانم دوست دارم و حاضر نیستم غرور و احساساتش را فدای انتخابات کنم. خدا میداند انتخابات برگزار میشود یا نه؟ که میبرد و که نمیبرد؟ هیچچیز معلوم نیست! اسحاق ترکاریفر که از دانشآموختههای کشور ایران است و تازه برگشته، به عباس تهمت نامردی زد و گفت: این کارت اصلاً درست نیست! بابا اگه دختره رو دوس داری، با بابا و مامانت برو خواستگاری. این آغا یونس هم که از بدو تولد تا الان منقلبه و نمیفهمه چه به چیه، تو هم هرچه دلت خواس میگیآآآ… ناسلامتی ما رفیغیم! گور بابای اونی که انتخاباتو میبره، ولی خداییش غیرت آدم غبول نمیکنه که یکی را کمی ساده و منگول گیر آوردی، به بهانهی حمایت به آبجیاش چیش بدوزی! این کارت عین نامردیه. زود باش حرفاتو پس بگیر، ورنه اون روی سگم بالا میزنه!
حرفای آقای ترکاریفر مثل اشعهی ایکس بر احساسات آقای منقلب وارد شد. منقلب که از تقلب عباس آگاه شد، یک مشت انقلابی به دهن عباس زد و تمام خواهران عباس را به علاوهی مادرش چیز گفت و مشت دیگر را زد. تا خواستیم این دو جوان رعنا و آمادهی انتخابات را از دعوا بازداریم، روی سگ عباس بالا زد و یک مشت به دهن غلام یونس! موتر بریک زد. موتروان پایین شد و خواهش کرد که دعوایتانرا بیرون کنید. من از خود کار دارم! حوصله هم ندارم. به پولیس زنگ میزنم. زود باشین پایین شوین!
هیچچه دیگر، ما هم پایین شدیم. میان عباس و غلام یونس آتشبس برقرار کردیم. طبق روال همیشگی، سگرت پین روشن کردیم و دود کردیم… بحث ختم شد! فیصله کردیم که وقتی باهم میباشیم، هرگز از انتخابات حرف نزنیم! حالا که خوب فکر میکنم، ما جوانان که این همه دانش و انگیزه برای انتخابات داشتیم، ره بهجایی نبردیم و حالا که مثل سگ از بحث خویش پشیمانیم، برمیگردیم به دوستی سابق!
بدچانسی آوردیم و به بنبست برخوردیم، ورنه یک راهحل اساسی برای مصلحت عموم مردم افغانستان کشف میکردیم!…