رضا مِهسا
بودا از «سیدارتا» تا «نیروانا» پنجدهه راه را پیمود تا راه درست را میان لذت و رنج به مردم نشان دهد. آری، اینک پس از سیزده سال در پیرامون پیکرههای فروریختهی بودا میتوان راه میان مدنیت و انتحار جست. بودا از «بودگایا» الهام گرفت و بیدار شد و اینک در بامیکا مردم را به بیداری فرا میخواند و تقدسانگاری «ودا»ها را بار دیگر به چالش میکشد. اما سرد و بیرمق، در بامیکا فریاد بر میآورد که «برهما» مردم جهان را طبقه طبقه نیافریده است؛ همه یکیاند و انسان بودهی «بیدار». اما پس از سیزده سال فرو ریختن پیکرهاش، مانیفیست وی هنوز هم در این جغرافیا خیال است و محال و به قول شاعر در این ناکجاآباد «همهجا دکان رنگ است، همه رنگ میفروشند».
راه بودا از مسیر هشتگانهاش میگذرد که طبق آن میبایست هشت عمل صحیح را پیش گرفت تا به بودهی «آگاهی» رسید و مدینهی فاضلهی محمد، ایتوپیای ارستو و نیروانای خودش را داشت؛ پندار نیک، هدف درست، گفتار نیک، رفتار نیک، شغل درست، تلاش صحیح، تفکر صحیح و مدیتیشن. آری، باید در پای بودا «مدیتیشن» چهارزانو نشست و از معلم بزرگ اسرار سه سبد دانش را فرا گرفت و…
اینک بایستی در بامیان در پای طاق خالی بودا مدیتیشن انجام داد تا به لذت آری و به غصه نه بگوییم و نیروانا را هستی دهیم و نیل به «موکشا» را جامهی عمل پوشیم تا «بودهی» شویم. درست سیزده سال پیش در چنین روزی «خلوت آبی نیروانای» بودا ذریعهی انفلاق چندین تن مواد انفجاری «تیانتی» بههم خورد و پیکرههای صلصال و شهمامه که سالیان متمادی پرشکوه و آرام در پیرامون جادهی ابریشم به بلندای بابا ایستاده بودند، به زمین فرو افتادند و دقیقا تاریخ و فرهنگ چند هزار سالهی «بامیکا» توسط فرزندان ناخلفش ترور شد، تا در پاکستان، همسایهی شرقی ما روز شمار «بتشکن کلندر» در جریدهی «ضرب مؤمن» به جریان افتد. بودا خاضعانه به زمین فروریخت تادر همسایگی غربی ما از «تخت جمشید» بیشتر بزرگنمایی شود.
در یازدهم مارچ سال 2001 سیاهترین روز در تاریخ فرهنگ و مدنیت کشور رقم خورد که اوج وابستگی فرزندان ناخلف این جغرافیا را به جهانیان مخابره کرد، زیرا مولوی هوتک در درون حاکمیت امارت طالبانی با سناریوی تخریب بوداهای بامیان که توسط اسامه بن لادن مهندسی شده بود، بهشدت مخالفت کرد، اما ملا عمر، این دژخیم و هیولای یکچشمهی ضدفرهنگ و مدنیت به اشارهی اسامه، وی را از سمت معاونیت وزارت فرهنگ امارت اسلامی سبکدوش کرد و تراژیدیای را رقم زد که لکهی آن تا قیامت بر صورت زون جنوب کشور چهرهنمایی خواهد کرد.
عجبا و شگفتا جغرافیایی که داعیهدار تمدن پنجهزارساله است و بر قبرهایی که رنگ هنر و منیاتوری کهن دارند و حتا بر استخوانهای اسلافشان که ریشه در فرهنگ و هنر دارند، فخر میکردند و میکنند، چه میشود که چنین دهنکجی به نماد فرهنگ برتر جهانیشان نمایند و به اشارهی یک مشت آدم خودفروخته، عظمت و پویایی فرهنگ اجدادیشان را در بازارهای پشاور لیلام کنند و تاریخ درخشان چندین سدهایشان را به حراج بازارهای قاچاق لندن و پاریس بکشند و مفتخرانه به مزایده بگذارند و موزیمی در خانهی نصیرالله بابر و خانم بینظیر بوتو راه بیاندازند.
همهساله زمانیکه یازدهم مارچ فرا میرسد، به یاد معرفینامهی فیلم «بودا از شرم فرو ریخت»، از ساختههای ماندگار بانو حنا مخملباف میافتم که در آن چنین نوشته بود: افغانستان سرزمین عجیبی است که در یک دورهی 25 ساله، چندین حکومت را تجربه کرده است؛ روسهای کمونیست، القاعده و طالبان افراطی مسلمان، غربیهای مسیحی یا لایک. اینها هرکدام برای نجات افغانستان از دست دیگری ابتدا به آن حملهور شده و آن را ویران کردهاند، چنانچه ویرانیهای امروز افغانستان به خانهها و شهرها بسنده نمیشود.
اکنون کودکان این سرزمین در بازیهای خود با اسلحههای چوبی همدیگر را به رگبار میبندند و با دخترکان سنگساربازی میکنند و زیر پای هم به شوخی مین میگذارند. کودکانی که در کودکی چون بزرگان جنگبازی میکنند، در بزرگی خود چگونه با یکدیگر و با آیندهی بشریت بازی خواهند کرد؟ بیهوده نیست که پدرم وقتی از افغانستان برگشت، به من که هنوز کودک بودم، گفت: همهچیز دروغ است؛ کسی بودا را تخریب نکرد، بودا خودش از شرم فرو ریخت.
دقیقا وقتی که بودا میبیند در قلمرو بامیکا از «بودهی» خبری نیست و جغرافیای نفوذ وی مسندی برای جهل است و جای «مدیتیشن» زیر پایش مواد انفجاری کار میگذارند و «سه سبد دانش» را به رگبار میبندند و «موکشا» را به مسخره میگیرند. خوب، دیگر رمقی برای روی پا ایستادن در خود نمیبیند و معنا فرومیریزد.
این معرفینامه در حقیقت پرده از روی طرحهای جهانی میگیرد که اساس و بنیان مدنیت و فرهنگ را در این جغرافیا به چالش میکشد و نشانه میرود، زیرا زمانیکه در حوزهی جنوب مکاتب سوزانده میشوند و دختر افغان نمیتواند به مکتب برود و روزانه معلمان افغان سر بریده میشوند یا به جوخهی اعدام سپرده میشوند، امنیت فیزیکی و روانی برای شهروندان کشور وجود ندارد، بدیهی است که جنگ و تضاد در خون کودکان افغانی موج زند و ویرانی از سناریوهایی محسوب گردد که باید در این مملکت شهرها را ببلعد و خشونت علیه زن نه تنها سنگسار، بلکه مثله نمودن زنان در این قلمرو جزو مشق و تمرین روزانهی کودکان گردد که از برآیند آن میتوان بینی و لب بریدن «ستارهها» را قلمداد کرد.
ولی در این آشفتهبازار میتوان به روزنههایی به سوی افقهای روشن امید بست که فرضیهی پدر خانم حنا مخملباف را درهم شکند و آن اینکه، کودکان افغانی اینک بهجای تفنگبازی، به قلم رو آوردهاند و شهروندان افغانی در آستانهی نه گفتن و عصیان علیه هرآنچه که خشونت و دهشت را نهادینه میسازد و کرامت انسانی را زیر سوال میبرد، قرار دارند و بهزودی نیروانا را در این جغرافیا رقم خواهند زد. دور نخواهد بود زمانیکه حنا مخملباف فیلم «بودا با افتخار بهپا میخیزد» را در این کشور کارگردانی نماید و با مباهات تمام روی پردههای سینما و روی آنتنهای تلویزیون بفرستد.