عارفه سحر
شعلههای آتش وگرمای بیرحم تابستان باهم آمیختهاند تا زندگی زنی را ذرهذره آب کند که تنها تکیهگاه فرزندان کوچک و شوهر پیرش است.
نامش فاطمه است. سیوپنج سال عمر دارد. ساکن دشت برچی بوده و درحال حاضر در یکی از نانواییهای زنانه کار میکند. در زندگی فاطمه زخم عمیقی است. او زمانی که فقط ۱۵ سال داشت شکار مردی شد که هوس گرفتن زن دوم داشت و چهل سال از او بزرگتر بود.
فاطمه میگوید ملک و جایداد فراوان پدر باعث شده بود که هیچگاهی فقر و تنگدستی را تجربه نکند، گرچه این آرامش چیزی از رنج زندگی روستایی یک خانوادهی زراعتپیشه در قلب هزارهجات کم نمیکرد. این آرامش کودکانه زیاد دوام نکرد. فاطمه به خاطر میآورد که «روزگاری که فقط هژده سال بیشتر نداشتم، پدرم، مرا به عقد مردی که چهل سال با من تفاوت سنی داشت، درآورد.»
با تعجب از وی میپرسم آیا با این ازدواج موافق بودی؟
با اندکی درنگ چهرهی لاغر و تکیدهاش را درهم میکشد و با نگاهی که گویایی درماندگیست، میگوید: «جان خاله، قدیما دخترا چشم و گوش بسته بودند هر کاری که میشد حق مخالفت با تصمیم پدر را نداشتند؛ با این هم زیاد گریه و ناله کردم اما پدرم میگفت تو که مردکه نمازخوان و مومن ره قبول نداری، برو از خانه بیرون شو، یک جوان کاکه و کاکلی را پیدا کن، مگر تا وقتی در این خانه باشی، اگر مردی از خاک، اگر ماندی نصیب همین مرد هستی.»
فاطمه ناگزیر با این ازدواج موافقت کرده و در کنار مرد سالخوردهی که یک خانم و هفت فرزند دیگر نیز دارد، زندگی جدیدش را آغاز میکند.
او با گذشت زمان از شوهر پیر و سالخوردهاش صاحب چهار فرزند میشود که دو دختر و دو پسر میباشند. طبق گفتههای فاطمه در همان اوایل سالهای ازدواج، شوهرش پیر و زمینگیر شده بود و دیگر نمیتوانست مصارف خانوادهاش را تامین کند.
جستوجوی نان برای زندگی، سرشار از مشقت و رنج بود. در زمان طالبان او مانند صدها خانوادهی دیگر از کشورش آواره شد. مهاجرت به پاکستان مشکلات او را بیشتر کرد. زندگی در آوارگی پای فاطمه را به کارگاه قالینبافی کشاند. او همراه با دختران بزرگتر همسر اول شوهرش در این کارگاه در بدل پول اندکی که به سختی میتوانست مایحتاج اولیه آنها را تأمین کند، مشغول به کار میشود.
اما به مرور زمان، در اثر غبار و گرد قالینبافی یکی از دخترانش دچار بیماری تنفسی میشود و داکتر معالجش او را از این کار منع میکند.
پس از آن خانوادهی فاطمه تصمیم میگیرد که دوباره به اففانستان بر گردد. بعد از برگشت به کشور، دست فقر و بدبختی پای او را به نانوایی زنانه میکشاند. بر بنیاد گفتههای این بانو، با وجود تمام تلاشها و رنجهای طاقتفرسا که در طول روز در «تنورخانه» متحمل میشود و با معاش اندکی که از این شغل بهدست میآورد، هنوز نتوانسته است همان نیازهای اولیهی زندگی را برآورده کند.
این در حالی است که فاطمه به شدت دچار ضعف بدنی شده است و طبق گفتههای وی، دو روز قبل در اثر این ناتوانی جسمی ضعف کرده بود. وقتی او را به دکتر میرسانند، علت ضعفش را ناتوانییی زیاد جسمی و تغذیهی ناسالم میخواند. فاطمه درحالیکه با انگشتان لاغر و تکیده اش نسخهی دکتر را از خریطهی پلاستیکی بیرون میکشد، میگوید، پول دوای دکتر را نداشتم به همین خاطر هنوز دوای آن را نگرفتهام. در پشت دست چپش «کنول»/ سوزن آمپول را میبینم که مقداری خون در لولهی آن لخته شده است.
میگوید، بعد از تطبیق آمپول تقویتی در کلینیک، آن را نگهداشتم تا شاید پولش را به گونهی قرض از کسی پیدا کنم. اشک در چشمانش حلقه میزند.
وی به فرش و وسایل فرسوده و رنگ و رو رفتهی که در خانه دارد، اشاره کرده میگوید که کودکانم کهنهپوش مردم است و فرش کهنهی قالین را که روی آن نشستهاید، به تازگی یکی از خانمها داده است.
پسری کوچکی در آغوش اوست که هر از چند لحظه سرفههای محکم و جاندارش دلم را میلرزاند و وادارم میکند تا در مورد او نیز از مادرش بپرسم. در جوابم میگوید، هرگاه کودکانم سرما میخورند و تب میکنند، تا خیلی جدی نباشد به دکتر مراجعه نمیکنیم و ادامه میدهد: خانهی را که در آن زندگی میکنیم، کرایهی پنج ماهش ر نتوانستهایم هنوز بپردازیم.
فرزند بزرگ این خانم پسر شانزده سالهی است که یک ماه قبل از خانه فرار کرده و براساس گفتههای مادرش، به دلیل فقر و تنگدستی مکتب را ترک میکند؛ اول شاگرد یک نانوایی میشود اما بعد از مدتی کار در آنجا و به دلیل رفتار نامناسب پدر پیر و بیحوصلهاش، خسته شده و راه سفر به پیش میگیرد.
فاطمه تنها خانمی نیست که قربانی پدیدهی شوم ازدواج اجباری است، هزاران بانوی دیگر نیز در مواردی چون بد دادن، خونبها و ازدواج به خاطر اخذ موقعیتهای سیاسی در افغانستان قربانی شدهاند و میشوند. موضوعاتی که پیامدهای ناگواری چون خودکشی، فرار، قتل شوهر و… را در پیداشته است و یا هم در وضعیت جهنمی خانهی شوهر میسوزند.