عارفه سحر
در دل آفتاب گرم تابستان، صدای گوشخراش بوق موترها و آژیر امبولانسها و طاقتفرساتر از همهی اینها، نگاههای سرد و سنگین رهگذران آزارش می دهد. در دل این رنجدیدگی مداوم، امیدی زیبا و تحسینبرانگیز، او را به مقاومت و تحمل مشقت مجاب میکند. اینکه نواسههایش بتوانند درس بخوانند و هر کدام در آینده، به شخصیتهای بزرگ و مفیدی تبدیل شوند.
پیرزن ۶۵ ساله، با چاله و چروکهایی بر صورت که راوی مشقتهای زندگیاش است، نشسته به کنار دروازهی ورودی فروشگاه بزرگ «پارک مال» واقع در شهرنو کابل، می گوید که از 5 سال قبل، آنجا مینشیند و متناسب به حال و هوای آدمها، کسب روزی میکند. « اگر کسی لبخند میزند یعنی میتوانم بگویم برادر/خواهر کمک کنید اما اگر چهرهها درهماند و عبوس، چیزی نمیگویم.»
شوهرش را ۲۱ سال قبل در اثر بیماری شکر از دست داده است. پس از مرگ همسر، به یگانه پسرش امید میبندد بلکه بتواند از مادر و خواهراناش سرپرستی کند. چند سال بعد از مرگ پدر خانواده، پسرش که اکنون بزرگتر شده بود، میتواند با یک کارگاه کوچک میکانیکی، مصارف خانوادهاش را تأمین کند. او میگوید: «روزگار ما خوش می گذشت. از زندگیمان به نسبت راضی بودیم. هردو دخترم را به شوهر دادم و برای پسرم عروس آوردم.»
6 سال قبل، عصر یکی از جمعهها، پسرش برای دیدار از خواهرش، به خانهی او در “دارالامان” می رود. پسرش که پس از چندسال تحمل مشقت، اکنون میتوانست جای خالی پدرش را در سرپرستی از خانواده پر کند، در مسیر راه، قربانی یک حملهی انتحاری تروریستان میشود. « وقتی خبر کشتهشدن پسرم را شنیدم، جهان برایم تاریک شد. به طرف محل حادثه میدویدم. در هنگام دویدن، با زانو به زمین خوردم. درد طاقتفرسایی پس از آن، پایم را از من گرفت و به مرور به فلجشدنم انجامید». بانوی سالخورده، پس از کشتهشدن تنها نانآور و سرپرست خانواده، عزم میکند که از خانوادهی پسرش مراقبت کند. از پسرش سه نواسه دارد؛ دو پسر یازدهساله و نُهساله و یک دختر هفتساله. می گوید: « نگذاشتم که نواسههایم در نبود پدرشان، کوچهگرد و بدتربیت شوند. با خودم گفتم، به هر قیمت و مشقتی که شده باید نواسههایم از آموزش محروم نشوند.» مادربزرگ، تنها حامی کودکان بیپناه میشود و بعد از آن تصمیم میگیرد که با تکدیگری، از نوهها و عروسش حمایت کرده و هزینهی زندگی و آموزش بچهها را فراهم کند. “در مکتبهای دولتی درس و نظارت باکیفیت نیست. برای آموزش بهتر، نواسههایم را به مکتب خصوصی شامل کردم”. این مادربزرگ میگوید که از چهار یا پنج سال به این سو، در کنارهی ورودی فروشگاه پارک مال مینشیند و از مشتریان این فروشگاه و عابران اطراف آن، کمک میطلبد.
او میگوید: «مردم پولدار زیاد هستند. میبینم که خانمها و دختران جوان و لوکس میآیند، دالرشان را در این صرافیهای سیار به افغانی مبادله میکنند اما دل یک روپیه کمککردن را ندارند. وقتی میگویم دخترم کمک کنید، با پوزخند میگویند، تو هرروز همینجا هستی.» و اضافه میکند: «تعدادی از سر ناچاری و یک عده شاید برای سوءاستفادهکردن به گدایی رو میآورند. من زنی باعزت و از خانوادهی کلانی هستم اما ناچاری زندگی، به چنین روزم انداخته است. اگر فلج نمیبودم، هرگز به این کار تن نمیدادم. کار دگری میکردم». تکوتوک آدمها از مقابلش میگذرند. از میان صدها رهگذر، فقط یک مرد میانسال ده افغانی به دستش میگذارد و یک پسر جوان با ظاهری مرتب، ده افغانی به او کمک میکند. نگاهاش، تک-تک آدمها را از نظر میگذراند و تقریبا به همهی آنها التماس میکند. “دخترم، بچیم، همشیره، برادر! کمک کنید” اکثر عابران، با بیتوجهی از کنارش رد میشوند. از او میپرسم که مردها بیشتر کمک میکنند یا زنان؟ « زنان هیچ ترحم ندارند دخترم. بیشتر مردها کمک میکنند. دخترهای جوان و شیک میآیند، دالر صرف میکنند اما یک روپیه کمک نمیکنند».
از قریب به دو ساعت قبل از نیمهروز، کنارش نشستهام. اندک-اندک زمان صرف غذای چاشت میشود. به آرامی، بطری آب و توتهی نان خشکی که از خانه با خود آورده است را از خریطهی کوچکاش بیرون میکشد. آب و نان خشک، ناهارش است. میگوید: « قیمت یک برگر، پنجاه افغانی است. بعضی از روزها از صبح تا عصر، نمیتوانم پنجاه افغانی به دست آورم. چگونه نان خشک نخورم؟» به محافظی که دم ورودی پارک مال نشسته است و سایبان کوچکی روی سرش قرار دارد، اشاره میکند و می گوید که قبل از او کسی دیگر، آنجا مینشست. “او آدم نرمدل و مهربانی بود. در فاصلهی رفتناش برای صرف غذای چاشت و نمازخواندن جایش را به من تعارف میکرد و به این ترتیب میتوانستم لحظاتی زیر سایبان سر کنم. اما کسی که جدیدا آمده، حتا به من اجازهی نزدیکشدن به دروازه را نمیدهد.” آه سردی میکشد. در این هنگام، صدای آژیر امبولانس از حوالی نزدیکی، به گوش میرسد. میگوید: «از این صدا خیلی متنفرم، این صدا مرا به یاد آن عصر شوم میاندازد که پسرم را از من گرفت. پس از آن، زندگی برای من معنای دیگری پیدا کرد. زندگی تبدیل شد به تمنای دریافت ده افغانی از رهگذرانی که اغلبا آن را از من و خانوادهام دریغ می کنند، حسرت بوی خوش غذایی که به حیاط خانه بپیچد و یک لباس عیدی که نواسههایم از داشتناش محروم اند.»
یکی از دخترهایش، عروس خواهرش است. خواهرش، یکی از اتاقهای خانهاش را در اختیار او و نواسهها و عروساش داده است. میگوید که بیشتر توجهاش را به تربیت نواسههایش معطوف کرده است. “پایم عارضه دارد. پس از یک روز نشستن بر روی چوکی، شب که به خانه بر میگردم، پاهایم به شدت درد و ورم میگیرد اما کارخانگی و درس نواسههایم را بررسی میکنم. به آنها میگویم که آموزش از هرچیزی مهمتر است. اگر تمام مردم فهمیده و آگاه شوند و در این وطن، صلح و امنیت بیاید، شاید دیگر مادرکلانی مجبور نشود که مثل من سختی بکشد.»