انتخابات افغانستان و ایران: چشم ایدیولوژی و چشم قبیله

امین بزرگیان، نویسنده و پژوهشگر
اسد بودا، نویسنده و پژوهشگر مقیم کابل

سخن گفتن از «پیوند ایران و افغانستان» موضوعى چالش‌برانگیز است. اين نوشته‌ی مختصر، قصد ندارد به روشن ساختن معناى اين موضوع بپردازد، بل‌كه تنها تلاش است براى كاستن از برخى توهمات.
يك:
متونِ درسی ایران، نه تنها افغانستان، بل‌که کل آسیای میانه و قفقاز را بخشی از خاکِ جدا شده‌ی ایران می‌دانند. مطابق این برداشتِ «هنر نزد ایرانیان است و بس»، هر آن‌چه در این منطقه وجود دارد، از علم و دانش و حکمت گرفته تا موسیقی و خوش‌نویسی و حتا جادوگری، ریشه در ایرانِ کنونی دارد.
در آن‌سوى مرز و در افغانستان نيز متون درسى، پاکستان و ایران و بخش‌هایى از هند را‌ بخشی از خاک از دست رفته‌ی امپراطوریِ افغانستان تلقی می‌کنند. اگر از چشم‌انداز ناسیونالیستی به موضوع بنگریم، هردو نگاه درست به نظر می‌رسند، درست به این دلیل که سراسر تاریخ گذشته‌ی سیاسی و فرهنگی را در جغرافیای سیاسیِ کنونی خلاصه می‌کند.
از نظر آن‌ها نه تنها تاریخ باستان، بل‌که تاریخ سیاسی عرب‌ها، ترک‌ها و مغول‌ها تهی از حقیقت، کاذب و فاقد هيچ‌اصالتى است. در واقع به آن‌ها به عنوان امرى آویزان و عرَضی كه به جوهر تاریخیِ اصیل ایرانی يا افغانی متصل اند، نگاه مى‌شود.
این نوع نگاه به گذشته که به لطف بودجه‌های دولتی، هم در افغانستان و هم در ایران، منابع سراپا تحقیقی و فاضلانه برای خود فراهم کرده است، مختص ناسیونالیسم ایرانی و افغانی نیست. ناسیونالیست‌های سراسر جهان، دولت-ملت خود را جوهر تاریخ آدمی می‌پندارند. در اين وضعيت، هویت‌های ناهمگونی که در درون کشور وجود دارند، به نحوی باید از این جوهر ملی-‌ناسیونالیستی کسبِ حقیقت کنند.
مثلاً ترکِ تبریز، «آذری» است و با دیگر ترک‌های جهان فرق دارد، اما فارس در هرکجای عالم كه وجود دارد، ایرانی است، اگر هم حالا نیست، قبلا ایرانی بوده است. درست که دین ما اسلام و حکمتِ ما حکمت اسلامی است، اما اسلام ما اسلامى افغانی يا ایرانی و حکمت ما «حکمتِ بلخی-‌ایران‌شهری» است.
در اين تفكر اساساً به دلیل اتصال اسلام و حکمت به اين جوهر ایرانی يا افغانی است که شهرتِ جهانی دارد. اگر هم چنان‌چه هویت‌هاى ناهمگون به دلیل تفاوت‌های فیزیکی مضاعف قابل پينه‌زدن در دل این هویت ملی نباشند، باید حذف و ادغام شوند؛ آن‌ها يا «تورانی» اند، یا بازماندگان «اعرابِ سوسمارخور» و بقایای «مغولان وحشی خون‌خوار».
افكار منصف‌تر مى‌گويند كه البته كه ما هم کشتیم. ما هم انسان‌هایی را از پای در‌آوردیم، ولی کشتن و از پای درآودن ما مشروع است، حماسی است، جوهر ایرانی يا افغانی دارد. ما حق داریم سلاخی کنیم، بکشیم، زیر پای فیل خرد و خمیر و با شمشیر و خنجر قطعه قطعه کنیم، چارپاره کنیم. به هندوستان و تفلیس و ایروان حمله کنیم و کشت و کشتار راه بیندازیم.
ما صاحبِ این آب و خاک بودیم، هستیم و خواهیم بود. ما مردم نجیبیم و برخوردار از روح اهورایی و فره‌ی ایزدی. رسالت ما اهریمن‌زدایی از جهان است. این حق ماست که با متجاوزان با خشونت بی‌حد و مرز برخورد کنیم.
ما آريایی‌ها هم به این فلات مهاجرت کردیم، اما مهاجرتِ ما غیر از مهاجرت دیگران است و به حقِ آب و خاک منجر می‌گردد. مهاجرت ما با مهاجرت مردمانِ وحشی که نه فردوسی و سعدی و حافظ دارند، نه مولانا و بیهقی و سنایی، فرق دارد.
اگر ما نمی‌بودیم، در این سرزمین از انسانیت و تمدن خبری نبود. اين ايده‌ها را نه تنها در اظهارات صريح روزمره، كه چندى است در قالب تحقيقات علمى و دانشگاهى به خورد جهان واقعى داغان شده‌ی‌مان مى‌دهند. كارى كه بيش‌تر به مكانيزم والايش زندگى و واقعيت اكنون به تاريخ مى‌ماند.
این نوع نگاه به تاریخ و اجتماع‌ اما، دچار تناقض‌ها و شکاف‌های بسیار است. اين جهان‌بينى، برای گم کردن ‌یا دستِ‌کم پنهان كردن این شکاف به غیریت‌سازی‌های بی‌پایان روی می‌آورد. منظور از غیریت در این جا، خلق یک استثناست، برساختنِ یک تَرک در بدنه‌ی کل. مدام شنيده‌ايم كه یک کل به نام ایران وجود داشت، ولی به خاطر توطئه‌های استعماری، بخشی از این کل از دست رفت.
این سخن که افغانستان در قدیم بخشی از خاکِ ایران بوده است، در اغلبِ متون درسی ایران وجود دارد. در افغانستان نیز، عین این قضیه هست. در متون درسی و تاریخیِ افغانستان، بخارا و اصفهان و دهلی و پشاور، جزو افغانستان قدیم شمرده می‌شوند.
بنابراین، ایران و افغانستان معاصر، هر‌دو، با خلق تاریخ این همان و هم‌شكل از عصر کنونی تا عصر کوشانیان و ساسانیان و حتا دوران پارینه سنگی و نئوسنگی از یک‌سو، و خلق یک استثنا در درون این حوزه‌ی تاریخی و فرهنگی از سوی دیگر، برای خود هویت دست و پا کرده‌اند.
موضوع اصلى، ميزان حقيقت موجود در اين روايت‌ها نيست، بلكه كاربردهاى سياسى و ديگرى‌ساز آن است. درست در تقاطع بين تاریخِ این همان و استثناست که می‌شود از «پیوند» بحث کرد. پیوند بیش از آن‌که بر پیش‌فرض اشتراکات، قابل بحث و تحلیل باشد، با عاملِ جداساز، قابل تحلیل است. در نبود عامل جداساز يا همان بخش کسر شده از کل، بحث پیوند میان این دو کشور بی‌معناست.
این عامل جداساز، «مرزِ سیاسی» است. بنابراین، وقتی عبارت «پيوندهاى ميان افغانستان و ايران» را به کار می‌بریم، درواقع، خطوط مرزى را يادآورى مى‌كنيم. اساساً خطوط مرزى اند كه باعث مى‌شوند بحث پيوندهاى فرهنگى، سياسى و اجتماعى افغانستان و ايران پيش كشيده شود. این بدان معنا نیست که این مرز را برداریم ‌یا چيزى مانند طرح وحدت منطقه‌ای «اَفغران (‌افغانستان- ایران)» یا «پاک افغران (پاکستان‌–‌ایران-افغانستان)» را پیش‌نهاد کنیم. بايد متوجه باشيم كه انديشيدن در عصر دولت-ملت مدرن در بطن خود مالامال از مرزها و مرزداران است و به نظر مى‌رسد راه فرارى از آن نيست.
یک خط مرزی، این دو کشور را به شكل حقوقى از هم جدا می‌کند. نه افغانستان بخشی از ایران است، نه ایران بخشی از افغانستان و نه تاریخ و تمدنِ گذشته‌ی این سرزمین را که ترکیبی از تمدن‌های زرتشتی-‌فارسی، هندی، بختيارى، یونانی، ترکی، عربی، مغولی و دیگر اقوام و فرهنگ‌های این حوزه‌ی تمدنی است را می‌شود «تمدن ایرانی-افغانی» خواند.
مهم، درک خط مرزی فاصله‌ساز و شکافی است که در عین حالی که این دو کشور را از هم جدا می‌کند، آن‌ها را به هم پیوند می‌زند. این شکاف در اصل شكافى سیاسی‌–قانونی است. قانون، شهروندان افغانی را در ایران «اتباع خارجی» تعریف می‌کند و بر شناس‌نامه‌ی آن‌ها «مهر بیگانه» می‌زند. قانون در افغانستان، شهروندانِ ایرانی را «تبعه‌ی خارجه» یاد می‌کند و از آن‌ها مجوزِ اقامت در افغانستان می‌خواهد.
با آن‌که از نظر فرهنگی و زبانی شباهت میان مشهدى‌ها و هراتى‌ها بسيار بیش‌تر از شباهت بين فارسی زبان‌های مشهد با عرب‌های ایرانیِ جنوب است، ولی این قانون است که به واسطه‌ی مرز، افغانی بودن و ایرانی بودن را تعریف می‌کند و نه فرهنگ. به عنوان نمونه، می‌توان از مهاجران افغانی یاد کرد که سال‌های زيادى در ايران زندگى كرده‌اند، در كنار دوستان ایرانی‌شان بوده، با يك‌ديگر هم‌صنف بوده‌اند، فوتبال بازی کرده‌اند، در یک کارخانه کار کرده‌اند و طعم رفاقت‌ها و تحقيرها را چشيده‌اند و اين زندگى مشترك، بيش از گذشته سرنوشت آن‌ها را به يك‌ديگر پيوند زده است.
هیچ‌کدام از این اشتراکات اما نمی‌تواند «مهر بیگانه» را از برگه‌ی اقامتِ مهاجران پاک کند. قدرت مرز سیاسی، این خط هم‌زمان جدا کننده و پیوند دهنده، پیچیده‌تر از اشترکات فرهنگی، تاریخی و حسی و عاطفی است.
دو:
دامنه‌هاى موضوع «پيوند»، طبعاً به حوزه‌ی سياست و دولت نيز كشيده مى‌شود. حکومت انتخاباتی در هردو کشور با چالش و موانع ساختاری جدی روبه‌روست. چشم غیبی فقها و چشم کور قبیله بر همه‌چیز نظارت دارد. با اين‌كه اسلام سیاسی در هردو کشور، یکی از موانع جدی شکل‌گیری حکومت مردمی است، اما موانع پیش ‌روی دموکراسی در دو کشور هم‌شكل نیستند. جمهوری اسلامی ایرانی، مبتنی بر فقه شیعی است و مدام دموکراسی در آن به صخره‌ی ايدیولوژى حاكم برخورد مى‌كند.
نمی‌دانیم طراحان جمهوری اسلامی تا چه حد آگاهانه نظام را این گونه طراحی کرده‌اند، ولی به هرحال و در واقعيت، اين دين سياسى است كه ضوابط و خط مشى‌هاى نوع حكومت مردم را تعیین و تکلیف را مشخص مى‌كند. فقها و شبه‌فقها در تمامى مراحل انتخابات، تصميم گيرنده‌ی اصلى و حدگذارند. آن‌ها هستند كه نقش اول را از تصويب قوانين تا انتخاب كانديداها و تأييد نتايج برعهده دارند. در اين وضعيت، سياست در ايران متضمن مجادله‌ی نيروهاى دموكراسى‌خواه با آنان و مبارزه با دين ايدیولوژيك سياسى است.
مشکلات اجتماعی فراروی دموکراسی، به دلیل سطح بالاتر سواد، در ایران کمتر است و ايجاف شكاف‌هايى در ساختار سیاسی متصلب و کور کردن چشم ایدیولوژى، می‌تواند به یک حکومت مردمی واقعی منجر گردد، اما در افغانستان، به‌رغم عنوان جمهوری اسلامی افغانستان، از نظر قانونی مشکلى جدی در راه شکل‌گیری حکومت مردمی وجود ندارد.
قانون اساسی افغانستان، اگر نگوییم بهترين قانون منطقه است، به مراتب از قانون جمهوری اسلامیِ ایران مدرن‌تر است. در قانون اساسی افغانستان حق زنان و اقلیت‌ها و داشتن رسانه‌های خصوصی به گونه‌‌ى صريح و روشن به رسمیت شناخته شده است و رييس جمهور مقام اول اجرايى كشور و مسئول اصلى است.
اما اين مشکلات اجتماعی و فرهنگی و به یک معنا چشم قبيله/ دید قبیله‌ای است كه مانع حكومت مردمى شده است. اين نشان مى‌دهد كه قانون مدرن كفايت نمى‌كند. منظور از چشم قبيله، مكانيزم‌هايى است كه سرورى سياسى از طريق قدرت قومى تعيين مى‌گردد.
قوميّت در افغانستان، مهم‌ترين شاخص سياسى است. الگوی‌های رای‌دهی و رای‌گیری، قومی اند. آیینه‌ی هرکسی، قوم اوست، نه شایستگی‌های فردی. فرديت در قومیت‌گرايى غایب است و تنها فرد با استحاله در قومیت خود به عنوان یک کلِ منسجم و منطقی، جهان را درک می‌کند.
حتا قوميت‌گرايى اين توان را دارد كه «رنج» را نيز مونوپولى خود كند و همه را جز خود و وابستگانش اهريمن ببيند. اين نوع قوميت‌گرايى هرچند دربرابر ناسيوناليسم ملى خود را سازمان‌دهى كرده، اما در واقع نمايشى ديگر از تماميت‌خواهى آن است.
در افغانستان، اين‌كه شما از چه قوم و قبيله‌اى هستيد، نقش اول را در برخوردارى از امكانات موجود‌ به شما مى‌دهد. بي‌راه نيست كه يكى از مهم‌ترين مباحث درگرفته در همين انتخابات افغانستان، وعده‌هاى كانديداها با محوريت قوميت‌هاست. در پى نام معاونان كانديداها، قوميت آن‌ها نيز ذكر مى‌شود، كارى كه در ايران چندان پر‌رنگ نيست.
اگر در ايران مانع سياسى، چشم ايدیولوژى است، كه در برابر شكل‌گيرى حكومت مردمى مقاومت مى‌كند، در افغانستان، چشم قبيله همين نقش را بازى مى‌كند. قبيله‌گى خرده‌هويت سياسى متصلّبى است كه قدرت خود را‌- بر‌خلاف هويت ايدیولوژي سياسى در ايران كه از طريق تمركز يافتن تقويت مى‌شود- از طريق توزيع و پراكندگى در كل جامعه به دست مى‌آورد.
خلاصه اين‌كه، اگر مرجع مشروعیت انتخابات در ایران مذهب مسلط است، اين كاركرد در افغانستان به عهده‌ی قوم مسلط است.
هم در ایران و هم در افغانستان، و در مقام عمل، انتخابات نسبت مستقيمى پيدا مى‌كند با مكانيزم‌هاى سرورى فقهى و قومى. شايد بتوان گفت، بر‌خلاف ايران كه مذهب سويه‌ی فارسى و ايرانى‌تبارى دارد، در افغانستان اين قوميّت است كه سويه‌ی مذهبى و اسلامى در خود پيدا كرده است.
در هر‌دو وضعيت، كنترول آرا چه از طريق نظام دينى و چه از طريق نظام قومى، محدود ساختنِ نيروهاى موجود در جامعه براى بهبود وضعيت است. در اين ميان، براى نيروهاى دموكراسى‌خواه در افغانستان، مجادله‌ی اصلى، نزاع با خود مردم و عميق‌ترين باورهاى آن‌هاست.
اگر در ايران مجادله و انتقاد از فرهنگ عمومى و مردمى كارى در محدوده‌هاى رشد جامعه‌ی مدنى است (فعاليت فرهنگى)، در افغانستان، اين نزاع شاه‌راه حياتى ميدان سياست است. فعال سياسى در افغانستان، همان منتقد فرهنگى است و مرز بين اين دو به سبب چشم قبيله تا حدود زيادى از ميان برداشته شده است.
به هرحال، دو مرجع كلان سياسى و اجتماعى به مهم‌ترين موانع حكومت مردمى در ايران و افغانستان تبديل شده‌اند. اين دو مرجع پيش از دوران متأخر نيز وجود داشتند، اما كاركرد امروزى‌شان در مواجهه با ايجاد دموكراسى به شرايط نوين مربوط است.
ولايت قومى و فقهى دو روايت از يك كليّت كاذب است كه توان‌هاى اجتماعى مردم را به سمت اَشكال مختلفى از تبعيّت و قيموميّت حدگذارى مى‌كند. در ايران، طبيعى بودن اين كليّت به مرور و طى دو دهه‌ی اخير شكسته شده و حاكم مجبور شده است كه به سمت اِعمال تركيبى از تبليغات و زور براى بقا كشيده شود.
اما در افغانستان، اين كليّت‌ هم‌چنان تا حدود زيادى طبيعى بودن خود را حفظ كرده و به همين ميزان كار را براى فعالان دموكراسى‌خواه با وجود دولت نسبتاً دموكراتيك‌تر از ايران، دشوار كرده است. هرگونه تلاش، شكست و دست‌آورد در برابر اين كليّتِ كاذب است كه شكل جديدى از پيوند ميان افغانستان و ايران را مى‌سازد. هر آن‌چه كه در دو سوى مرزها به دست بيايد ‌يا از دست برود، بر ديگرى نيز اثر مى‌گذارد؛ زيرا كه ما با يك فقدان مشترك مواجه هستيم. پيوند در شرايط جديد، به گونه‌ى تازه بازسازى شده است.
موضوع «پيوند» را بايد از سويه‌هاى ناديده و سياسى‌اش مورد توجه قرار داد. موضوع پيوند، نه فقط به سبب داشته‌هاى مشترك (زبان، ادبيات و غيره)، كه به سبب نداشته‌هاى مشترك‌مان بايد بازخوانى شود. نتايج انتخابات براى افغان‌ها در زدن ضربه به هيمنه چشم قبيله، دست‌آورد ايرانى‌ها در برابر چشم ايدیولوژى است. در حقيقت، توان هريك از ما منوط به توان ديگرى است و بر سرنوشت منطقه تأثیر دارد. باید واقع‌گرا بود، اما باورهای ناسیونالیستی را نباید چندان جدی گرفت.
اميدها و نااميدى‌هاى ما از رودخانه‌ی هيرمند، رودی که از استان هلمند افغانستان روان شده و به دریاچه‌ی ‌هامون در استان سیستان و بلوچستان ایران می‌ریزد، مى‌گذرد و به ديگرى مى‌رسد. تنها اين شاعران ما نيستند كه با وجود اين‌كه در دو سوى مرز خفته‌اند، شعرشان به گونه‌‌ى دسته‌جمعى و اشتراكى خوانده مى‌شود، بلكه سياست نيز امرى به‌غايت اشتراكى است. محرومان به سبب وضعيت‌شان به يك‌ديگر پيوند مى‌خورند و امر اشتراكى را مى‌سازند.
هرچند مرز سیاسی، یک واقعیت است، اما اين انترناسيوناليسم اميد و ملال است كه ما را به يك‌ديگر پيوند مى‌زند. چهارم آپریل روز افغانستان بود. حداقل هيچ نباشد، روزى بود كه اميد كمى چهره از پشت برقع گشود و با چشمان ميشى‌اش به افغان‌ها، تك تك، نگاهى انداخت.
نكته‌ی اصلى اما اين‌جاست كه دقيقاً در همين روز‌هاست كه افغانستان براى ايرانيان نيز حتا سرنوشت‌ساز مى‌شود. چهارم آپريل، روز ايرانيان نيز بود؛ زيرا كه سرنوشت ما به يك‌ديگر گره خورده است. غم و شادى هراتى‌ها در ادامه‌ی غم و شادى مشهدى‌هاست. غم و شادى مرز نمى‌شناسد. سفارت‌خانه و مرزبان ندارد.
بخش عمده‌اى از فعالان جوان انتخابات افغانستان همان‌هايى اند كه در نوجوانى‌شان هم خرداد (جوزا) هفتاد و شش را از سر گذرانده‌اند‌ و هم اردوگاه‌هاى پناهندگان افغان در تهران و مشهد را. آن‌ها امتداد خيابان‌ها و اردوگاه‌هاى تهران و مشهد به كابل و باميان اند.
به سبب سرشتِ كليت كاذب، به همان ميزان كه رويدادهاى سال ٥٧ و ٧٦ و ٨٨ در خيابان‌ها و بر سر صندوق‌هاى انتخابات در ايران بر افغان‌ها اثرگذار بود، امروزِ كابل نيز براى ايرانى‌ها حياتى است. تجربه‌ی اين روزها يك رويداد اشتراكى است.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *