- ضیافتالله سعیدی- دانشجوی دانشگاه کابل
سلام جناب رییسجمهور!
میدانم سکانداری کشوری بحرانزدهی مثل افغانستان کار دشواری است و به همین دلیل انتظار ندارم که مرا به یاد داشته باشید، اما آشنایی من و شما سر درازی دارد. بار اول شما را در بهار سال 92 در مکتب معرفت در دشت برچی دیدم. همان سال شما به مکتب ما آمده بودید. آن زمان دیدار شما از مکتب ما در حد سر زدن یک شخصیت دانشگاهی از یک مکتب نمونهی افغانستان بود و ما از نامزدی شما در انتخابات ریاست جمهوری و داد و ستدهای پشت پرده چیزی نمیدانستیم. اما قبل از آمدنتان به مکتب، به من و دیگر بچههای که رییس شورای صنفمان بودیم فهمانده شد که این دیدار مهم است و باید مراقب رفتار دانشآموزان باشیم. به همین دلیل گقتند که از بینظمی، مخصوصا خندیدن بچهها جلوگیری کنیم.
از آن روز چیز زیادی به خاطرم نیست، جز نام چند سخنران که قبل از شما حرف زدند. نوبت شما که رسید با شدت چندین بار «استاد سرآمد» را «استاد سلامت» گفتید. ما هم بر سبیل دستور که داده شده بود، نخندیدیم، اما قسمتی از سخنرانیتان واقعا خندهدار بود. وقتی خواستید خانمتان را معرفی کنید، بلند چیغ زدید که «این زنم بیبی گل است.» این بار دیگر کنترول خندههایمان دستمان نبود و همه زدیم زیر خنده. در تصور ما رییسجمهور نباید خانمش را با چیغ و داد معرفی میکرد یا هم شاید شنیدن نام خانم رییسجمهور آینده برای ما عجیب و غریب بود. شاید هم هر دو.
بعد از سخنرانیتان قرار بود با دو نمایندهی هر صنف در تالار مکتب دیداری داشته باشید. خیلی دلم میخواست بیایم و از نزدیک پای سخنانتان بنشینم، اما دو تا از همصنفیهایم انگار از من ذوقزدهتر بودند. من هم از این دیدار صرف نظر کردم. وقتی پس از دیدار شما با نمایندههای صنفها از یکی از همصنفیهایم درمورد شما پرسیدم، گفت: نپرس که زیر این سر طاس، مغز خالص است.
بار دوم که پای وعدههای شما نشستم، زمستان همان سال در «نشست دانشجویان مناسبات و قدرت» در هوتل کابل دبی بود. قبل از شما عزیز رویش، داکتر محمدامین احمدی و جواد سلطانی سخنرانی کردند. شما حدود چهل و پنج دقیقه سخنرانی کردید. سخنها گفتید. اما آنچه بر دل من نشست این بود که در میان سخنهای انتخاباتیتان از «جزوههای بابهکلان و مادرکلان ما در دانشگاه کابل» گفتید. برای من که قرار بود دو سال دیگر وارد دانشگاه شوم، خبری فرحبخشی بود. با خود گفتم که «مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید» و بالاخره کسی آمد که وقعی به دانشگاه میگذارد.
خاطرم هست که گفتید وقتی در بانک جهانی کارمند بودید، مورد تحسین همه بابت تواناییهایتان قرار میگرفتید. ولی همه پشت سر تان میگفتند که حیف افغان است. مثل سخنرانیهای این روزهای تان که زود داغ میشوید، چیغ زدید که آرزو دارید روزی اهل جهان دربارهی پسر افغانی بگویند که خوشبخت است چون افغان است. همه بیمحابا کف زدیم. راستش بغضم گرفته بود و نمیخواستم دیگران اشکهایم را ببینند.
آن زمان من تازه کتاب خواندن را به صورت جدی شروع کرده بودم و معمولا زندگینامههای رهبران دنیا را میخواندم. در خیالم شما را با خیلیها مقایسه کردم. قهرمان آن روزهای من فیدل کاسترو بود. به همین دلیل یک راست شما را با او مقایسه کردم. نه، شما نمیتوانستید فیدل کاسترو باشید، چون انقلابی نبودید. ماندلا هم که لابد پشتون نبود چون درد آپارتاید چشیده بود. هرچه کورمالکورمال کنج ذهنم دنبال کسی گشتم تا شبیه شما باشد، کسی نیافتم. آخرالامر- شاید از سر ناچاری- گفتم شما شاید اصلا خودتان کسی شوید در ردیف این بزرگان.
وقتی به خود آمدم، برنامه تمام شده بود. یک راست راهی خانه شدم. در مسیر راه به آینده فکر میکردم. اینکه دانشگاه کابل جایی مطلوب خواهد شد. شما هم «اصلاحات» میآورید. با خود وقتی سنجیدم، فهمیدم شما باید در سالهای دههی دموکراسی اهل مکتب و دانشگاه بوده باشید. در خیالم، وقتی ما دانشجو میشویم، مثل شما دانشجویان دههی دموکراسی تظاهرات برپا میکنیم. مثل نسل شما، دانشجویان نسل من هم با گلوله شاخبهشاخ میشوند و به زمین میافتند. شما هم که لابد مثل میوندوال برای غمشریکی به دانشگاه میآیید. ما هم دستمال سیاه به بازویتان به رسم عزا میبندیم. چی خیالی! زهی خیال باطل!
وقتی وارد دانشکدهی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه کابل شدم، شاد وشنگول بودم. اما این شادی دیر دوام نکرد. همهچیز برخلاف توقع ما بود. سمستر اول با ترس و اضطراب «چانس نخوردن» از استادهای شاخدار سپری شد. سمستر اول تظاهرات شد. جنبش روشنایی آمد. من هم تا دهمزنگ آمدم و فریاد زدم، اما کانتینرها حایل شدند و شما نشنیدید. وقتی روز تمام شد، شنیدیم که یکی از استادانمان گقته بود هر دانشجویی که امروز سر صنف حاضر نشده است، سال بعد سر صنف حاضر میشود. المنتالله که دروغ بود، ولی همین دروغ برای قبض روح ما کافی بود.
بار دوم که تظاهرات شد، تا چاشت دهمزنگ بودم. زودتر دانشگاه آمدم تا غیر حاضر نشوم و باز استادی ندا در ندهد که اصحاب تظاهرات سال دیگر بر گردند. همان روز وقتی دانشجویی دیر سر صنف آمد، استاد با نیشخند گفت: در تظاهرات جنبش تاریکی بودی؟ قسمتی از صنف خندید. من و نصف دیگر صنف مات و مبهوت ماندیم.
وقتی از صنف بیرون شدیم، صدای انفجار آمد. صفحهی فیسبوکم را باز کردم. خون بود، آتش بود و دیگر هیچ نبود. مهمتر از همه «خون سرخ و سفید و حبش» دانشجویان بود. اما میوندوال کجا بود تا از دانشجویان دلجویی کند؟ نمیدانم. لابد میان کانتینرها.
مرتب تلفونم زنگ میخورد. همه صحیح و سالم بودند منهای کاظم که زخمی شده بود. وقتی میان جنازهی چهار تا رفیقش فریاد زده بود، عکسش را گرفته بودند و تیتر روزنامهی گاردین شده بود. وقتی نام کاظم روی صفحهی تلفونم افتاد ولی صدای خودش نبود، پاهایم سستی کردند. کسی از آنسو گفت: «کاظم زخمی شده و در شفاخانه استقلال است».
یک هفته بعد وقتی کاظم را دیدم، میگفت گاهی نامش را به یاد نمیآورد. کاظم وطنپرست بود. وقتی از رویاهایش میگفت، از مهاتیر محمد و محمدعلی رجایی میگفت. اما وقتی چهار رفیقش در مقابل چشمانش جان داد، زیر و زبر شد. دیگر وطن نبود. تمام هم و غم کاظم «هزاره» شده بود. دار و دستهی به پا کرده بود و در جنگهای قومی دانشگاه کابل برای خودش کسی شده بود.
سمستر دوم با دانشگاه کابل خو گرفتیم. راستش ما هم مثل خیل از اهالی دانشگاه مالیخولیایی شدیم. سمستر سوم شدیم. شنیدیم که قرار است شما دانشگاه کابل تشریف بیاورید. همه چیز یکباره نو شد. «آدمی و عالمی» را از نو ساختند. دو روز صنفهایمان را تعطیل کردند تا در و دیوار را رنگ کنند. آخر قرار بود رییسجمهور کشور به دانشکدهی حقوق بیاید و رهبران آینده را ببیند. چه رهبرانی! اما شما نیامدید. بعدها شنیدم که برای افتتاح سال جدید درسی آمدید و باز هم به دانشجویان گفتید که جزوههای پدرکلان و مادرکلانتان را تدریس میکنند.
با خود گقتم که وعدههای شما هم جز لاف و گزاف نیست. اما باز گفتم شاید تقصیر شما نیست. اینقدر درگیر بحرانهای تو در تو هستید که دانشگاه و دانشجو فراموشتان میشود. همین سال بود که در برنامهی از میان دو هزار و یکصد درخواستدهنده، به عنوان تنها افغانی در کوریای جنوبی راه یافتم. با هزار سگ دوی و مصیبت ویزهام را گرفتم و به کوریا رفتم. روز سوم برنامه بود که در چهاراهی زنبق انفجار شد و برادر یکی از همکلاسیهایمان را از دست دادیم. فردا وقتی به احترام قربانیان حملهی انتحاری یک دقیقه سکوت کردند، همه به من زل زده بودند و من، و من سرم را پایین انداخته بودم و میگریستم. مثل هر افغان دیگر که موقع انفجار شما را مناسبترین گزینه برای دشنام دادن میبیند، به ذهنم آمدید. یادم آمد که دربارهی شما گفته بودند که «حیف که افغان است». نیازی به گفتن نیست که این بار مخاطب این «حیف» من بودم و شما، هان شما به آرزویتان نرسیده بودید که بگویند «خوشبخت است چون افغان است».
چندی پیش میان گرد و غبار امتحانات دانشگاه شنیدم که قرار است کانکور سهمیهبندی قومی شود. عدهی شاد و سرمست از حضور بیشتر جنوبیها به دانشگاه بودند وعدهای دیگر هم دلنگران از ضیقی فرصتهایشان. اما برخلاف این دو سر طیف برای من مکرر در مکرر بانگ میآمد که «نه آن است و نه این». چرا؟ بگذارید شرح بدهم جناب رییسجمهور!
همه کس که از بیرون به دانشگاههای کشور نگاه میکند، چیز های زیادی در آن میبیند. فکر میکند با وارد شدن به دانشگاه سرنوشت آدمها زیر و زبر میشود. اما به محض اینکه وارد دانشگاه میشوید، میبینید که همه «خواب است و خیال است و محال است و جنون». میدانم که شما تاریخ افغانستان را خوب خواندهاید و نیازی به شرح قبض و بسط دانشگاه کابل نمیبینم. اما دانشگاه کابل آن نیست که شما و دیگران تصور میکنید.
از هر سو فرسوده است. راستش هیچ تعریفی رساتر از حرف شما نیست: جایی که «جزوههای پدرکلانها و مادرکلانهایمان تدریس میشود.» شما خیال میکنید که با سهم دادن به جنوبیها میتوانید تغیر بیاورید، اما غافل از اینکه وقتی خود دانشگاه بیچاره است، دانشجوی جنوبی و مرکزی هر دو بیچارهترند. برای من کاملا قابل درک است که شما بابت پایگاه قومیتان، بابت چیرگی بر رقبای انتخاباتی درون قومیتان، بابت درد که مردم جنوب از طالب و تروریزم کشیده است یا بابت هر چیز دیگر میخواهید از جنوبیها دلبری کنید. اما واقعیت امر این است که دانشجوی جنوبی و مرکزی و شمالی همه یکسان قربانی بیسوادی حاکم بر دانشگاه کابل است. رک و راست بگویم اگر فکر میکنید با این طرحها سواد در جنوب و مشرقی افزایش مییابد، به خطا رفتهاید. نه تنها این نمیشود که باز هم هزاران تن دیگر که با هزار امید و آرزو وارد دانشگاه میشوند، سرخورده میشوند. کاظم مثال خوبی است. او پس از فراغت از دانشگاه کابل در شرکت کلکین و دروازهی پیویسی یک کارگر روز مزد عادی است. دانشجوی جنوبی هم که قرار است وارد دانشگاهی با همین ساز و کار فعلی شود به همین سرنوشت دچار میشود.
به همین خاطر است که باور دارم این طرح کابینهی شما «جیرهبندی دانش» است نه سهمیهبندی کانکور. شمهای از دانش هم که در دانشگاهها مانده است، با این طرح ته میکشد. شما بارها از «اصلاحات» گفتهاید. چرا به جای این طرحها سادهلوحانه به نسل تخصصی فرصت نمیدهید تا وارد دانشگاه شود؟ همین حالا بسیارند دانشجویان از امریکا و اروپا برگشتهی که قربانی استادان با مدرک لسانس چهل سال قبلند. فکر نمیکنید «نسل فولبرایتر» میتواند از دانشگاه جایی بسازد که دانشجوی اهل مرکز و شمال در پی مداوای درد جنوبی و مشرقی باشد؟
و آخرین سخن اینکه شما هم از قضاوت من و همنسلان من به دور نخواهید ماند. از زمانیکه پای سخنرانی شما در کابل ـ دبی نشستم و از شما میوندوال ساختم تا همین حالا که این نامه را برای شما مینویسم، باور داشتهام که شما با اصلاحات دنبال خیر ما بودهاید. نمیخواهم من و همنسلانم حرف رونالد نیومن، سفیر سابق امریکا را که «اصلاحات شما در حد خیال است» را تکرار کنیم؛ یا بدتر از آن شما را مبتکر طرح «توزیع برابر نادانی» بدانیم.
والسلام، نامه تمام.