- رویینا شهابی
يادداشت: اين داستان برگرفته از سنگسار زني در سال ٢٠٠٠ ميلادى و زمان حاكميت طالبان در «ميدان ورزشى معروف به باغ قهوهخانه» ی شهر پلخمرى، مرکز ولايت بغلان است كه با وجود تلاشهاي زياد نامش را نتوانستم پيدا كنم و به همين دليل نام «ثريا» را برايش برگزيدم. از همكارم «خبير رحيمي» ممنونم بابت زحمت پيدا كردن جزييات رويداد و پژوهش ولايتياش.
قصه از كجا شروع شد؟ از باغ قهوهخانه يا از دفتر من؟ يا از هشت مارچ؟ نمىدانم آغاز اين حكايت را كجا بگذارم، اما ميتوانم برايت بازگو كنم، آن گاه تو هركجا را خواستى نقطهى آغاز بدان! شايد هم آغازش برايت مهمتَر از تصوير روايت نباشد. هرچه باشد، من حكايت حزنآلود آن زن با كفشهاى پلاستيكى و پيراهن محلى گلدارش را برايت مىگويم تا هر دو به خاطر بسپاريم چگونه تاريخ ظلم و توحش را پشت سر گذاشتيم و بزرگ شديم. من و تو كه حالا نه روبهروى هم كه كنار هم ايستادهایم.
زن را كشانكشان مىآورند. پيراهن محلىاش باغچهى گلهاى كوچك رنگرنگ است و در پايش كفش پلاستيكى آبى، مانند رنگ حوضچههاى نقاشى كودكان خردسال كه نوك مداد را با فشار زياد روي كاغذ ميكشند تا رنگها بيشتر جولان دهند. تنبان سفيد بدون خامك و نقشونگار به پايش است و به سرش همان قفس آبىرنگ اسارت كه نامش را ميداني، چادرى/ برقع! نگاه من ناگهان از بين آن همه رنگ و گل كه از زير قفس زنانهى ساختِ دستِ مردِ تاريخ سعى در جلوه دارد، بىاختيار مىدود روي پاهايش. چشمانم كليد كرده و تكان نمىخورد! پاهايش آن قدر به شدت مىلرزد انگار ساعقهاى از آسمان به ساق پاهايش زده است.
با درنگ و تاخير قدم برميدارد و انگار حركت پاهايش به اختيار عقلش نيست. يك زن ديگر با لباس تيره رنگ بلند و قفسي آبىرنگ بر سر، بازويش را گرفته و انگار كمك ميكند روى پاهاى لرزان بايستد و قدم بردارد.
دیشب باز خواب ثريا را ديدم. تمام مدت شب با من بود. با همان لباس گلدارش. گفتم تو چه علاقهاى به اين پيراهن كهنه دارى؟ چرا يك لباس ديگر نميپوشى؟ از بس اين را شستى و پوشيدى نخ نما شده. ببين رنگ گلهاي قرمز و زرد و نارنجياش كاملا رفته از بس صابون خورده. لبش را آرام به دندان گرفت و با لبخندى كمرنگ گفت، اما هنوز گل ميدهد پيراهنم. باز يك روز تمام گلها را خودم رنگ ميزنم با قلم رنگه! به گلهاي پيراهنش خيره مىشود كه به يك باره از بين تمام گلهاي پيراهن، خون داغ شروع به جهيدن مىكند و من انگار قفل شده بودم به زمان و مكان و هيچ رمق و قدرت حركتى در اندامهایم نبود تا خود را به او برسانم و پيراهن را از تنش بيرون كنم بلكه نجات يابد. مانند مجسمهى گچى فقط نگاهش ميكردم. كمكم لبخندش محو شد و از همان گوشهى لبش كه به دندان گزيده بود، خون بيرون زد و با چشمان سياه باز و بدنى خونآلود نقش زمين شد.
ماه ميزان است و هوا سردىاش را به رخ ميكشد. كمكم سردى كه حاكميت امارت اسلامى سردتر و غمانگيزترش كرده است. موتر طالبان امروز در شهر چرخيد و از بلندگوها صداى درشت و نامهربان يك مرد تقريبا چاق و ميانسال شنيده مىشد كه با خشم و تحكم مىگفت: امروز در ميدان ورزشگاه حكم خداوند و حد شرعى جارى خواهد شد. يك مجرم كه از فرمان خدا و رسولش روي گشتانده به مجازات اسلامي خواهد رسيد. زمان مجازات را هم اعلام كرد و چندين بار تكرار شد صداى گوش آزارش.
خیبر در دفتر رو به رويم نشسته است. مدتى است روى قصههاى زنان در زمان حاكميت طالبان كار ميكنم. قصهى خبير در پلخمرى است.گفت خودش سنگسار آن زن لاغرِاندامِ گندمرنگ را با چشمان خود ديده است. عليرغم اينكه ميدانم باز تعريف اين تراژيدى وحشت، چقدر آدم را متاثر ميكند و صحنهها با روايت كردن، دوباره پيش چشم روايتگر جان مييابند، اما راهي جز شنيدن ماجرا از او كه خود شاهد و حاضر بوده، ندارم. بايد جزييات آن سنگسار وحشيانه را بدانم تا بتوانم روايت قصه را پيدا كنم.
نامش ثرياست و خودش به سان نامش زيبا و دلانگيز! اما پيشانىنوشتش كه حالا در پنجهى مصادرهى طالب اسير شده، نازيبا! زن جوان سرشار از انگيزه و شاد و خوش برخورد است و شايد كمى بىپروا و خوشخيال! خيلي به ماحول طالبانى خود توجه نمىكند و غرق دنياى پر از تخيل و رنگارنگ خود است. ديروز كه با دختر همسايه در روي حويلي چاى مينوشيدند به او گفت: فاطمه من ميدانم اينها زود عمرشان خلاص ميشود و ما و شما بخير راحت ميشويم از شرشان؟ فاطمه اما اميد چنداني نداشت انگار، گفت: خدا كنه! اما حالا كه همه چيز به اختيار طالبان است و من و تو حتا بيرون شدن از خانه را بدون يك مرد محرم هم اجازه نداريم. ثريا گفت: ظلم پايدار نبوده هيچ وقت! ما تا آخر عمر كه اسير دست طالب نميمانيم. خدا مهربان است. باور كن اينها سرنگون ميشوند.
با آغاز روايت، غم كمكم در چشمان خيبر خود را نشان ميدهد. صورتش افتادگى پيدا ميكند و صدايش آهنگ حزن به خود ميگيرد. مىگويد همه چيز مثل ديروز به يادم مانده و هيچ وقت صحنهی آن سنگسار از يادم نمىرود! جرعهاى از گيلاس چاى روي ميز مىنوشد و درحاليكه بياراده به محتويات داخل گيلاس چشم دوخته با صدايى آهسته ميگويد: كسى گزارش داده بود كه اين زن روابط غيراخلاقى دارد. بعد آنها ردش را گرفتند و به خانهاش هجوم بردند. بدون تحقيق و اثبات موضوع، به نام دين و شريعت خدا، زن را پيش چشم شوهرش با زور از خانه بيرون كشيدند و يكي از چهار مردي كه به خانه وارد شده بود،گفت: حد شرعى در مورد اين زن اجرا خواهد شد تا خداوند راضى باشد و عبرت ديگران شود. با خشم نعره كشيد كه هيچ كسي در زير بيرق/ پرچم امارت اسلامى نميتواند از فرمان خدا و رسولش سرپيچي كند.
از روزى كه با ثريا از دريچهى قصهی دردناكش آشنا شدهام اين زن هيچ تنها نمىگذارد مرا! گاهي در اتاق كارم ظاهر مىشود. بلندبلند و قاهقاه ميخندد و به دور خود مىچرخد! بعد يك دفعه شروع ميكند به گريه كردن و با فريادى آكنده از بغض و خشم مىگويد: تو هيچ كاري برايم نكردى! تو از آن گودال نجاتم ندادى! تو مثل ترسوها فقط يك گوشه ايستادى و تماشا كردى! تا ميخواهم چيزى بگويم، تصويرش در فضا شكل بخار آب به خود ميگيرد و محو مىشود.
يكى از طالبان كه دستار سياه به سر دارد و تقريبا چهل و سه يا چهار ساله است، در بلندگوى ورزشگاه مىگويد قانون خدا بر اين زن بدكاره اجرا خواهد شد تا ديگران عبرت بگيرند و به راهي كه اين زن رفته، نروند، چون ما به كسي امان نخواهيم داد!
ورزشگاه را انبوه مردم احاطه كرده است. حتا كودكان نيز از سر كنجكاوي و شيطنت آمدهاند تا ببيند چطور ميشود آدم كشت. باورت نميشود اما ثريا همان ثرياى شاد و زيبا كه اميدوار و مهربان بود، همان ثرياى خوبِ پُر از آرزو و مثبتانديشي با همان چشمان سياه گرد و درشت حالا تا شانه داخل آن گودال مخوف مرگ فرو رفته! باورت نميشود، ولى ثريا با آن پيراهن گلدار رنگرنگ با يك قفس آبى بر سر منتظر پرتاب اولين سنگها براى مرگ است. بدنش از شدت هراس و ترس سرد و كرخت شده، موهاي سياهش از عرق وحشت تَر شده و با صدايى آشفته و مضطرب مدام و بىاختيار خدايش را صدا ميكند و از او كمك ميخواهد.
خدايا كمك كن!
خدايا تو نجاتم بده!
خدايا من از مردن ميترسم كمكم كن…
خدايا چيكنم تو به دادم برس…
خدايا… مىترسم…
چند لگد به سرش فرود ميآيد. يكي از آنها ميگويد: اين بدكاره را سنگ بزنيد تا بميرد. و سنگهاى بىرحم، بيامان باريدن ميگيرند. صداى ثريا به فرياد و نعره تبديل ميشود و با وحشت و گريه كمك ميخواهد. مدام فرياد ميزند، نزنيد شما را به خدا نزنيد! مرا نكشيد من كاري نكردهام! اما دستان خشم و انكار آنقدر سنگها را با شدت و بيامان ميزنند كه قفس آبى روي سرش سرخ ميشود و تَر! صدايش ديرى نمىپايد و كمكم ساكت مىشود! سرش به يك طرف خم مىشود و ميافتد.
مردى كه از بلندگو حكم خدا را اعلام كرده بود، قفس آبى خونين را از سرش برميدارد و صورت با خون رنگگرفتهاش را با نوك كفشش بالا ميآورد، بعد مثل ديوانهها فرياد ميزند اين بدكاره هنوز نمرده! تفنگ را از سر شانه پايين ميكند و بين موهاي سياهش را نشانه ميگيرد. نوك تفنگ را ميچسپاند به سر پر شور ثريا و بعد فقط صداى چند فير در هوا ميپيچد… چند لحظه باد زوزهى مرگ ميكشد و موهاي سياه ثريا به آهنگ زشتِ باد اين سو و آن سو مىرقصد. مردان خشمگين آرام ميگيرند و تماشاچيان بدون گفتن كلامى با چشمان پر أشك و از حدقه بيرون زده، كمكم متفرق مىشوند.
ثريا فردا روزى ديگر است. روزى كه تو با آن خندهها و پيراهن خوشرنگ محلى نيستى و نفس نميكشى! اما من كه فراموش نميكنم ثريا! من به جاى تو نفس ميكشم! به جاى تو زندهام. من به جاى تو ميخوانم. من به جاى تو ميخندم و ميگريم. ثريا! من براى تو و زرمينه و رخشانه و … كه در گودالهاي مخوف مرگ ناخواسته و با درد و وحشت جان دادند، دادخواهي ميكنم تا روزى كه نفسى دارم! و روزى كه من نباشم صداى من و فريادهاى تو تكثير خواهد شد.آنقدر زياد كه ديگر هيچ ظلمى را ياراى ايستادن در مقابلِ آزادى و انسانيت نباشد.