- ملیحه حسن، استاد دانشگاه و معاون پیشین دادستانی کل
حدود شش بهار بیرنگ و بوی سبزه، تابستانهای داغ و سوزان، خزانهای غمانگیزِ خاکآلود و زمستانهای بیبرف و خشک را زیر خیمهی آبیرنگی به نام «چادری» شبیه به ترپال موتر، زحمت کشیدم، تجربه آموختم، مبارزه کردم و بالآخره چه ستمهایی که نکشیدم.
در اولین روزهای میزان 1376 که جنگجویان طالبان، کابل را تصرف کردند، این پایتخت ویرانه و زخمدیده از جنگهای چندین ساله، به شهر ارواح تبدیل شده بود؛ خاموش و پر از وحشت. ذهن هر کابلنشین گره خورده بود با طالب، یعنی عمامهی سیاه قصیالقلب، طالب یعنی ظالم، طالب یعنی بیرحم. اولین رنج پوشیدن چادری را بهخاطر عوارض ناشی از ضعف بینایی چشمهایم تجربه کردم. بدون عینک سردرد میگرفتم و چیزهای دورتر را نمیتوانستم تشخیص بدهم. عینک که به چشم میزدم، روبند چادری بر روی عینک میافتاد. دیدن با عینک از پشت دریچهی جالیدار چادری، خیلی دشوار بود.
آنروزها کابل اگرچه امن و خاموش بود، اما شلاق رابری طالب به جای کلاشینکوف و راکت مجاهدین حاکمیت میکرد. سلاح اکثر طالبان که خود را مسئولین امر به معروف و نهی از منکر میگفتند، شلاق و تازیانه بود. کمتر زنی باشد در کابل که از شر شلاق و تازیانهی طالبان مصئون مانده باشد. زنانی که مثل من کار و شغلی داشتند، نه تنها درد شلاق را چشیدند، بلکه نگاههای نفرتانگیز و دشنامهای رکیک طالبان را نیز تحمل کردند. بارها بهخاطر پوشیدن عینک زیر چادری، دشنام شنیدم.
در آن روزها به زنان، آموزشهای ابتدایی صحی میدادم که بیشتر جنبهی آموزشهای پیشگیرانه داشت. ساعاتی در دفتر کارم واقع در چهارراه تایمنی مصروف بودم و بعد از آن، برای نظارت به مراکز آموزشهای صحی که در سراسر کابل بود، میرفتم.
روزی پشت صفحهی کمپیوتر، مصروف تدوین گزارشهای ماهانه بودم که بیش از ده مأمور طالب به کلینک صحی درمان کودکان سوء تغذی ـ واقع در چهار راهی تایمنی ـ هجوم آوردند. دفتر کارم در طبقهی اول عمارت کلینک بود. چنان وحشیانه به کمپیوتر و میز کارم حمله کردند که تو گویی چند حیوان درنده، به شکارشان حمله کردهاند. همهی وسایل دفتر را به هم ریختند. با ورود مأموران طالب به دفتر، از روی چوکیام جستم و هراسان در گوشهای از دفتر، در ترس مرگ میلرزیدم. حتا فراموش کرده بودم که سیمای هزارگیام جرم است و باید صورتم را از آنها بپوشانم. حوالی بعد از نماز ظهر بود و کفشهایم که شبیه به کفشهای مردانه بود را پس از ادای نماز کنار میز کارم گذاشته بودم. هوا گرم بود و در پوشیدن کفشم پس از ادای نماز، شتاب نکرده بودم. چیزی نمانده بود که بهخاطر آن کفش لعنتی شبیه به کفش مردانه، مرا به رگبار ببندند. آنها کفشم را با کفش مردانه اشتباه گرفته بودند اما متوجه پاهای برهنهام نبودند. با خشمی ترسناک، با میلهی کلاشینکوفهایشان بر وسایل دفترم میکوبیدند و داد میزدند: «دلته نر شته.»
آنها مرد را نر میگفتند و با اشاره به کفشهایم با خشم داد میزدند: «دا د نر دی.» آنها، کفشهایم را با میلهی کلاشینکوف میکوبیدند و به من هشدار میدادند: «خنزیره دلته نر شته، که نر پیدا شو تا وژنو.»
هر کدام، تفنگهایشان را پس از تیر کردن گلوله، به سمتم نشانه گرفتند. الماریها و تمام اتاقهای عمارت کلینک را زیر و رو کردند و از شانس خوب من، هیچ «نری» در دفتر من و تمام کلینک نیافتند. محیط کار ما زنانه بود و مردان اجازهی ورود به کلینک را نداشتند. آن روز، از چند قدمی مرگ با رگبار چند جنگجوی خشن و بیرحم طالب نجات یافتم.