خالق ابراهیمی
– بچیش بدوقت مزاحم شدی، بان که مه بروم. از کشور محمود برایم ویزای خانوادگی فرستادهاند و مه باید در جشن تولد حسن شرکت کنم. وقتی میگویم ویزای خانوادگی، منظورم میرویس و مادرش و کاکایش نیست، بلکه خانوادهی سیاسی را دعوت کردهاند. این جشن خیلی مهم است و باید شرکت کرد. از آنجایی که وقت کم است، پس باید زود کده آماده شوم و برم.
حامد لالا! حسن کیست؟
– اوف خدای من، تو چقدر بیخبر استی او ساده، حسن بچهی کلان علی است. تازه به قدرت رسیده و جشنی برایش گرفتهاند که من نیز دعوت شدهام. میدانی که چقدر مهم است. میگویند حسن وعده و نویدهای زیادی داده است. او روشنفکر است؛ اما لُنگی نیز دارد. من در اینجا گیج شدهام که روشنفکر کلاه قرهقل می پوشد یا لُنگی؟ ولی میگویند حسن مرد شریف است. او اصلاحگر است.
حامد لالا، از قریهی ده پهلوان خبر داری؟
-خبر شدم، ولی مهم نیست. این طور حوادث طبیعی اند و در هرجای دنیا رُخ میدهد. گفتهاند که سیلاب آمده و خانههایی را ویران کرده. خوب این قهر خداوندی است. خانههای شان خراب شده، به این خاطر که مغز شان خراب است. می توانستند مثل من یک خانهی خوب، با امنیت کامل، با مقاومت در مقابل زلزلهی هشت ریشتری و در سطح مرتفعتر، که سیلاب نتواند به او برسد، باید میساختند که نساختهاند.
حامد لالا، از شدت عجله بیخی گدود گب میزنی. اول میگی که این حوادث طبیعی اند، بعدش میگی که قهر خداوندی است. حالا هرچه باشد، آیا پیش مردم که چندسال پیش عذر و زاری میکردی که برایت رای دهند، هیچمسوولیتی نداری؟ تو دیگه چه رقم آدم استی؟ وضع مردم بسیار خراب است. خیلیها را آب برده، خیلیهای دیگر بیخانمان شدهاند. از همه بدتر، یک زن و شوهر، یک خر و قاطر، یک اسب و گاو و بز و گوسفندی را در حال جماع کردن آب برده است. من که فکر می کنم قار خدا نازل شده بر این موجودات. راستی لالا، تو که ده سفر استی، اینجا عید میایه. ما به خانهی که شکم خوده پُر از کشمش و نخود کنیم؟ آخر بیکاری زیاد شده، قیمتی نیز به اوج خود رسیده، مردم پول و پیسه ندارند که خوشی کنند. بزرگان هم که درگیر انتخابات اند و یکدیگر شان را افطاری و عیدی تعارف میکنند. پس بگو چاره چیست؟
برو بابا مغزمه خراب کدی. به مه چه که ده عید چه بلایی بر سر تان میآید! اصلا به این گپا مره غرض نیست. اصلا تو برای من اهمیت نداری، می فامی که مه آدم مشهور و لوکس استم. کسانی دیگری خواهند بود که از مهمانان پذیرایی کنند. اگر خودم نباشم هم اشکال ندارد؛ چون مردم به دیدن خودم نمیآیند، به خاطر خوردن نُقل و بادام میآیند و دست مرا می بوسند. تو هم همین حالا دستم را ببوس، اصلا ده عید نیا من قبول دارم.
اگر حسن با شما خوب رفتار نکرد چی؟ آیا بازهم میمانید؟
معلومه که نمیمانم. اگر برخوردش درست نبود زود کده پس میایم، ده نماز جنازهی سیلاب زدگان شرکت میکنم و ده روز عید مسجید عیدگاه خواهم رفت و با جماعت خودم و مردم خودم عید خواهم کرد. آخر این مردم قدر ما را میداند، والله حسنک را نمیدانم.
حامد لالا، اگر آنجا میروید، زبان تان را تقویت کنید. من دیروز با یکی از همین ایران شیشتهها گپ میزدم، بچش هیچ نمیفامیدم که چی میگه. ناق ناق سر خوده به علامت تایید تکان میدادم و میگفتم که بلی بلی شما درست میفرمایید. حقیقت مسئله این است که هیچ نفهمیدم در مورد چه صحبت میکند. خو خیره او رفیقم است و هرچه گفته به ضررم نگفته؛ اما این حسنک که آدم زیرک به نظر میرسد. یک زمان شما را فریب ندهد. هرچه بگوید شما هم بگویید بلی. اصلا میفهمی چیست؟ حامد لالا، تو که انگلیسی را خوب بلدی، یک زمان معلم زبان انگلیسی بودی. بهتر است با حسن انگلیسی صحبت کنی. من مطمئنم حسن انگلیسی نمیفهمد. یک چیز دیگه هم یادتان نرود، وقتی می روید آنجا، باید تحفههایی از افغانستان داشته باشید. افغانستان دیگر چیزی ندارد، به جز کلاه قرهقُل و گرافدوزی هزارگی. شما که از کلاه هزارگی خوش تان نمیآید، لطفا یک کلاه قرهقُل برای حسن ببرید و ده سرش بانید.