به صحرا شدم عشق باریده بود
«ابو سعید ابیالخیر»
هیچکس عزیز!
گاهی به عشق میاندیشم، گاهی نیز به جای خالی عشق. بگذار صادقانه بگویم، عشق تنها راهی است که آدم میتواند خودش را بیافریند، خودش را آنگونه که دوست دارد بیافریند. برای نخستینبار این خدا بود که آستینهایش را بالا زد و دست به کار خلقت شد. گمان کنم که آفرینش ما حاصل عشق خداوند است، عشق به هنر آفریدن، به آفریدن هنر. اینک ما میتوانیم که دچار تجربهی عشق شویم. در این تجربهی قشنگ، اول باید بتوانیم از شر خود مان خلاص شویم؛ همانند روحی، جسم مان را در جای امنی بگذاریم و برویم. چقدر باید زیبا باشد، قدم زدن بدون این قدمها، نفس کشیدن بدون این سینه. میخواهم قفسهی سینهام را داخل یک قفس بگذارم تا بفهمد که در قفس گذاشتن صدا و به بند کشیدن صورت یعنی چه. برای جدا شدن از خویش، عشق تنها راه ممکن است. کسی که عاشق است، میتواند به نقطهی دوری خیره شود و دستان خود را ببیند که در زیر آفتاب سوزان جلالآباد یخ زده است. چشمانش را در نقطهی دوری بیابد که به نطقهی مبهمی خیره گشته و ساعتها لب از سخن گفتن فروبسته است.
هیچکس عزیز!
ابو سعید ابیالخیر را نمیشناسم، یعنی که هیچگاه چشمانم به جمالش روشن نشده است. میگویند پیرمردی بوده که در نقطههای دور تاریخ زندگی میکرده است. میگویند که این مرد هر از چندی دستانش را در گلدان باغچهاش میکاشت و بعد کشکولش را به گردن میآویخت و به صحرا میرفت. ابوسعید به ملاقات دستانش میرفت، به ملاقات قامتش که دیگر به او تعلق نداشت. میگویند که قامت ابوسعید گاه خودش را در صحرا مییافت که دست از سر نمیشناسد و مصروف صدا و سرود است. گاهی نیز کودکیاش را کنار باغچهی خانهاش در آغوش میگرفت و دلش برای خودش تنگ میشد. چنین است که ابوسعید هیچوقت بزرگ نشد، هیچوقت نخواست که وقتش صرف خوردن سبزیجات شود. سبزیجات از جان این پیرمرد بالا میرفت و او را لبالب از طعم گل و گیلاس میکرد. هروقت ابوسعید تشنه میشد، گیلاسش لبریز از شعر حافظ بود. تا لب میگشود، دهانش بوی «الا یا ایهاالساقی» میداد. میگویند که حافظ هنوز به دنیا نیامده بود و به همین دلیل ابوسعید بهراحتی غزلهای او را زمزمه میکرد و باد که میآمد، گیسوان کودکی ابوسعید مسیر چرخش باد را با خود میبرد. بادها نیز تشنه میشدند و رو به خداوندی خدا، خلاصی حافظ را از چنگال نیستی میطلبیدند. حافظ که به دنیا آمد، صحرا همچنان صحرا بود، باد همچنان باد مانده بود و نسیم کودکی ابوسعید هنوز در صحرا میپیچید.
هیچکس جان!
میگویند سعدی که به دنیا آمد، در تمام صحراهای اطراف عشق باریده بود و از تمام کلکینهای آن حوالی، ابوسعید به باران سرزدهی عشق خیره گشته بود. ابوسعید به اندازهی همهی کلیکنها تکرار شده بود. به تعداد پنجرهها جان تازه یافته بود و به اندازهی یک صحرا وسعت یافته بود. سعدی نگاهش را جای نگاه ابوسعید گذاشت، ناگهان خیس شد و بعد از شدت شعر به آغوش مادرش پناه برد. میگویند که سعدی همیشه زیر لب خود زمزمه میکرد: سعدیا دور نیکنامی رفت/ نوبت عاشقی است یک چندی، و باز گفته اند که این «یک چند» همهی چند و چون زندگی او بود و هیچبادی نتوانست که سایهی عشق را از سرش کوتاه کند.
هیچکس عزیز!
حالا نوبت ماست، نه حالا نوبت عاشقی است. با عشق میتوان به تولید دوبارهی خود اندیشید، به این که اگر قرار بود روزی قدرت آفریدن خویش را میداشتیم، حاصل کار ما چه میبود. با عشق میشود زنده بودن ثانیهها را دید. زندگی ثانیه را لمس کرد و حضور معطر باد در پیشگاه باستانی خورشید را شنید. با عشق میشود خود را در جای امنی گذاشت و برای همیشه از امنیت خود راحت شد.
هیچکس عزیز، تصمیم دارم که دلم را دوباره به فرهنگ دهخدا ببرم تا معناهای تازهی تشنگیام را بجویم. دلی که عاشق است، دلی تازه است، دلی با معناهای تازه. کسی که عاشق است، همهی جهان صحرای قشنگی است که در آن جز بوی خوشِ یار، هیچآفتابی حق تابیدن ندارد. در این صحرا جاذبه و کشش شیرینی همواره جان آدم را به سمت خود میکشد که به قول سنایی «حکیمان این کشش را عشق را گویند».