معصومه عرفان
یاسین در حال گفتوگو با همسایههای دکان بود که صدای مهیب انفجار در شهر پیچید. بهزودی میان همه آوازه شد که در شفاخانه تانک تیل برچی حمله مسلحانه شده است. یاسین که تا این دم فقط مثل دیگر شهروندان از صدای انفجار نگران و کمی ترسیده بود، یکباره دلش فرو ریخت. او به یاد آورد که رضا، پسر کاکایش با خانم و کودک نورسیدهاش هنوز در این شفاخانهاند. بدون اینکه دکانش را ببندد به سمت شفاخانه میدود: «وقتی به سرک اصلی رسیدم احساس میکردم که همه دارند به سمت شفاخانه میدوند. من که هیچ دست و پایم یاری نمیکرد، هرچه میدویدم راه طی نمیشد تا اینکه در یک موتر سوار شدم. شماره رضا هم رخ نمیکرد و خط را اشغال میگفت.»
شب دوشنبه یاسین با رضا، فریده را برای تولد فرزندی به شفاخانه برده بودند که بعد از چهار سال تداوی صاحب فرزند شده بود.
یاسین میگوید شب قبل از حادثه در شفاخانه کنار رضا بوده و دیده که رضا چقدر از شنیدن تولد فرزندش، خوشحال بود: «شب دوشنبه بود که فریده را آورده بودیم در شفاخانه، شب از نصف گذشته بود که پرستار برای گرفتن شیرینی از رضا آمده بود و چشمروشنی آمدن پسرش را داد و رضا را بعد چهار سال میدیدم که چقدر خوشحال بود.» وقت یاسین صبح برای باز کردن دکان خود رضا را تنها گذاشت، قرارشان این بود که در خانه همدیگر را ببینند و برای جشن فرزند تازه به دنیا آمده برنامهریزی کنند. اما روزگار مطابق برنامه پیش نرفت. یاسین میگوید ساعت هشت شب روز حادثه موفق شد تا جسد فریده و طفلش را از شفاخانه علیآباد پیدا کند. او چند ساعت بعد جنازه رضا را از شفاخانه امام زمان پیدا میکند: «خدا هیچ آدم را غمِ از دستدادن نزدیکانش ندهد. شب قبلش صحیح و سالم به شفاخانه رساندم، اما حالا جنازهی هر سه را به خانه ببرم. هرکار میکردم باورم نمیشد.»
یاسین و رضا تقریبا هفت سال را با هم در منطقهی قلعه نو زندگی کردند. در خانهای کوچک که از پدر به یاسین ارث رسیده بود. رضا با فریده در یک اتاق و با یک دهلیز سالها چشمبهراه آمدن فرزند در زندگی مشترکشان سر کردند.
اکنون پارچه سیاهی بر سر این خانه آویزان شده بود. خانه یاسین و رضا بیش از هر زمان دیگری محقر بهنظر میرسد. یاسین در حیاط خاکی نشسته و هنوز باورش نمیشود که رضا و فریده دیگر نیستند. موهای ژولیده و نگاههای ثابت یاسین حکایت از دردی دارد که در سینهی او انباشته شده است: «بیخی از این دنیا بیزار شدم، هر روز که صدایی میشنوی باید شاهد مرگ یکی از نزدیکانت باشی. خاک بر سر این دولت شود که جز مرگ دیگر هیچ چیز برای ما مردم غریب نرسید.» هنگامی که یاسین این سخنان را میگفت چشم از خاک برنمیداشت و اشک امان صحبت برایش نمیداد: «ببین، خانه دیگه خالی است. از اینجا وقتی میگذرم دلم آتش میگیرد. وای، وای کاش منم همان جا میبودم که حالا درد دوریشان را نمیکشیدم. فریده، خانم این خانه بود و برای خانوادهاش کم سختی نکشیده بود، این دختر هیچ روی خوشی ندید.»

به گفتهی یاسین پسر عمویش کارگر بود. هر صبح وقتی آفتاب رنگ میزد، او با بیرونشدن از کوچههای قلعه نو به جاهای دور مثل پغمان، دارالامان برای ساخت خانه و سرپناه برای دیگر مردم شهر میرفت. فریده نیز با نوک سوزن شب و روز تلاش میکرد در کنار رضا خشتی بر زندگی خودشان هم بگذارد. یاسین سر به دیوار تکیه داده بود و بیرمق میگفت: «آن شب که فریده را بردیم شفاخانه، رضا پول نداشت و 2000 از من قرض کرد. وقتی قرنطین شد دیگر کارش نیز تعطیل شده بود و روزانه گاه کراچی میگرفت و روبهروی هنگرها مینشست تا بار کسی را ببرد، اما هر شب دست خالی برمیگشت. وقتی یادم میآید دلم پاره میشود، رضا زود از پدر ماند و خیلی زندگی سختی را گذراند.»
بیش از دو هفته از حمله مرگبار به بخش زایشگاه شفاخانه صد بستر داکتران بدون مرز در غرب کابل گذشته است. در این رویداد ۲۴ نفر که بیشترشان مادران بودند کشته و ۱۶ نفر دیگر زخمی شدند. حمله به شفاخانه صد بستر داکتران بدون مرز که در زمینه ارائه خدمات صحی به زنان کار میکرد، زندگی بسیاریها بسان زندگی رضا و فریده را خراب و نابود کرد.
«پسرش موهای پرپشت و سیاهی داشت»
زبیده (اسم مستعار) پرستاری که آن شب تیمارداری فریده و دهها مادر دیگر را کرده بود، حکایت تلخی از آن شب دارد: «بعد از آن روز دیگر هیچ شب خواب در چشمانم نمیآید و هر بار که چشم میبندم تمام اتفاقات آن روز جلوی چشمانم میگذرد. خیلی سخت بود، خیلی.» زبیده اشکش را پاک میکند و درحالیکه مردمک چشمش هر طرف میچرخد، میگوید: «بیچاره، بچه اولش بود وقتی هردویشان را دیدم …» حرفش قطع میشود. بغضی که در گلویش پیچیده، نمیگذارد حرفش را تمام کند: «… آن شب فریده را ساعت تقریبا 12 به شفاخانه آورد و من همراه پرستار دیگر به اتاق زایمان بردیم. فریده خیلی درد داشت.» به گفتهی زبیده وقت فرزندنش به دنیا آمد، آن همه درد در میان خوشحالی رنگ باخت: «پسرش موهای پرپشت و سیاهی داشت و وقتی از خودش پرسیدم که نمیخواهی بپرسی پسر است یا دختر با شرم گفت میدانم پسر است. بعد وقتی به پدرش چشمروشنی پسرش را دادم در پوستش نمیگنجید.»
زبیده میگوید، فردای این شب فریده داشت برای رفتن از شفاخانه آماده میشد، اما ناگهان وضع شفاخانه آشوب شد. صدای تیراندازی و فرار مریضان به هر سو قیامتی را پرپا کرده بود: «ناگاه صدای مرمی پیدرپی میآمد و صدای جیغ زنان که احساس میکردم به هر سمت میدوند، صدای مرمیها با اثابت روی پنجرهها و شکستن شیشهها و گریهی نوزادان.»
زبیده میگوید خود را با یک مریض به اتاق امن رساند. به گفتهی زبیده پس از اینکه اوضاع آرام شد، از اتاق امن بیرون آمد، صحنههایی را دید که بهقول خودش «ای کاش» هرگز نمیدید: «بعد از اینکه بیرون آمدم، همگی در گوشهای افتاده بودند و پرستاران ماسکهایشان رنگ خون گرفته بود و همه به زمین افتاده بودند و جویی از خون جاری شده بود. احساس کردم یکباره سرم گیج میرود و حالت تهوع پیدا کرده بودم، بیماران روی تختشان میان خون خوابیده بودند و نفس نداشتند.»
زبیده بیماران را که چند ساعت پیش احوال شان را گرفته بود، میدید که هر کدام به یک طرف مرگ را در آغوش کشیده است. به گفتهی زبیده فریده مرمیای که به سرش خورده بود، خون جوی کشیده بود و به روی افتاده بود: «بعد از آن ما را پولیس بیرون کردند و تا حالا احساس میکنم همان تصاویر پیش چشمانم است.»
یاسین پس از روزها هنوز باورش نمیشود که رضا و فریده دیگر به خانه برنمیگردد: «خیلی سخت است، با رضا خودم را نیز دفن کردم. بعد از مرگ پدرم حالا دوباره احساس میکنم خیلی تنهاتر شدهام و دلم نمیآید از خانه بیرون شوم و به دکان بروم.»

اتاق گوشهی حیاط از رضا است که حالا خالی شده است. یاسین مرا به اتاق پسر کاکایش میبرد و اشاره به دیوار میکند که عکسی از رضا روی آن نصب است و در کنار آن عکسهایی از سونوگرافی پسرش: «ببین این را اینجا بند کرده بودند. چون خیلی دوستش داشتند و میخواستند.» یاسین الماری لباس را باز میکند و پیراهنتنبان نو رضا در آن آویزان است. در گوشهای لباسهای نوزاد که آستینهای کوچکی دارد و صورتی و زردرنگ است: «ببین این را وقت خریده بودند و فریده هر روز با این بازی میکرد و انتظار پسرش را میکشید. حالا هر سه رفته زیر خاک خوابیدند.»