مرکر تحقیقاتی چهل تکه از این پس قصد دارد که در هر شمارهی خود با یکی از روشنفکران برجستهی افغانستان گفتوگو کند. از آنجا که بیشتر مردم نمیدانند که روشنفکری چیست و روشنفکر کیست، گفتوگوی این شماره را به همین مساله اختصاص دادیم و از میهمان این گفتوگو یعنی آقای کاندید اکادمیسین پروفیسور پوهندوی “مدهوشِ نقاد” خواستیم که در باز کردن این مساله با ما یاری کند. قابل ذکر است که از پروفیسور نقاد تا کنون دهها کتاب ِ فهرست ِ مآخذ چاپ شدهاند. متن گفتوگویمان را میخوانید:
– جناب آقای نقاد، به نظر شما روشنفکر کیست؟
– در یک جملهی مختصر روشنفکر کسی است که ذهناش باز باشد.
– منظور تان از باز بودن ذهن چیست؟ از کجا بفهمیم که کسی ذهناش باز هست یا نیست؟
– والله شما هم راست میگویید. به نظر من ذهن باز ذهنی است که در آن … اصلا اجازه بدهید به کمک کانت و اسپینوزا تعریف روشنفکر را تغییر بدهیم. روشنفکر به بیان سادهتر کسی است که دارای ِ “خرد ِ نقاد ِ خود بنیاد” باشد.
– این که ظاهرا مشکلتر شد.
– شما امروز برای چاشت چیزی دارید؟
– بلی، چرا؟
– من امروز صبح در چند جای کار داشتم نتوانستم صبحانهام را بخورم. خیلی احساس گرسنگی میکنم.
– بسیار خوب، کمی بامیه داریم. پس از گفت و گو میرویم و…
– درست است. راستی این دختر جوانی که در وقت آمدن ما پیش ِ دفتر ایستاده بود با شما همکار است؟
– بلی.
– انسان بسیار شریفی است.
– شما از کجا فهمیدید که او انسان بسیار شریفی است؟
– فهمیده میشود دیگر.
– ببخشید، از بحث دور افتادیم. در بارهی تعریف روشنفکر میگفتید …
– بلی، اگر بخواهیم از روشنفکر تعریفی بدهیم که هم روشن باشد و هم ساده باید عرض کنم که روشنفکر کسی است که در قضاوت کردن بسیار محتاط و سختگیر باشد و تا همهی جوانب یک مساله را بررسی نکند در مورد چیزی یا کسی حکم صادر نکند.
– مثلا ؟
– مثلا بسیاری از عوام یا روشنفکران عوامزده وقتی که میبینند یک آدم قوی هیکل بر شکم یک آدم ضعیف و مردنی نشسته و با مشت بر بینی و دهان آن آدم ضعیف میزند فورا میگویند: خدا لعنت کند این ظالم بیرحم را. شما فقط در همین قضاوت دقت کنید. اولا هیچ معلوم نیست که آن آدم مردنی و ضعیف خودش به عمد خود را زیر لت نینداخته باشد و مقاصد خاصی را دنبال نکند. خرد انتقادی به ما میگوید که همیشه از ظاهر یک رویداد فراتر برویم. ثانیا در یک جنگ ِ سکولار که ممکن است کاملا انگیزههای دنیوی داشته باشد پای خدا و لعنت او را باز کردن ناشی از “دین خویی” عوام است. ثالثا ما از کجا میدانیم که وقتی یک آدم قوی هیکل بر شکم یک آدم مردنی مینشیند و دهان و دماغ او را پر خون میکند این کار او ظلم یا بیرحمی است؟ فرض کنید آن آدم ضعیف و مردنی آدم تند خویی است که با اندک اشارهیی مثل پترول در میگیرد. نیز فرض کنید که او با آن مرد قوی هیکل جنگ نمیکرد و مثلا با یک آدم چاقو کش درگیر میشد. طبیعی است که آن چاقو کش تا حالا رودهی او را کشیده بود. میبینید که وقتی چاقو خوردن را در برابر مشت و لگد خوردن میگذاریم تا حد زیادی با آن مرد قوی هیکل احساس همدلی میکنیم و بر بردباریاش آفرین میگوییم.
– پس به نظر شما ( اگر مثل شما مثالی بزنیم) هر وقت که …
– نه، منظور مرا درست نفهمیدید.
– من که هنوز سوالام را مطرح نکردهام…
– درست است، ولی ببینید این چیزی که همین حالا در ذهن شما میگردد ریشهی بسیاری از مشکلات اجتماعی ماست. بگذارید این مساله را به صورت عینی آزمایش کنیم. آن دیوان حافظ را لطفا به من بدهید.
– بفرمایید این دیوان.
– حالا یک نیت کن، تا ببینم چه میشود؟
– خوب نیت کردم .
– بلی، نگفتم؟ این بیت آغازین صفحه را بخوان.
حافظ گفته: صوفی از پرتو میراز نهانی دانست
گوهر هر کس از این لعل توانی دانست
حالا بگو که نیتات چه بود؟
– من نیت کرده بودم که بدانم که “او” مرا خوش دارد یا نه، با من عروسی میکند یا نه؟
– همین دیگر. حافظ میگوید که اگر انسان قلب خود را صاف کند رازهای نهانی را کشف میکند. واقعا هم همینطور است. ما انسانها گاهی برای پیدا کردن راز یک مسالهی کوچک خود را به زمین و آسمان میزنیم ولی در نهایت ناکام میشویم. در حالی که اگر دل خود را صاف کنیم بسیاری از مسایل به صورت خود به خودی روشن میشوند. هیچ یادم نمیرود که خدا بیامرز پدرم بسیاری از مشکلات را با دعا حل میکرد. یک بار یک نفر را در قریهی ما اژدها گزیده بود. نزدیک مرگ بود که پیش پدرم رساندندش. پدرم یک کوفوچوف کرد و مردکه از جای خود برخاست و ریش پدرم را بوسه زد. مثل این که اصلا هیچ کاری نشده بود…
– ولی آقای نقاد، شما میگفتید که روشنفکر باید از خرد نقاد خود استفاده کند. این داستان پدر تان…
– خوب، مسالهی پدرم جدا است. او آدم به جای رسیده بود. راستی “پرتو ِ می” گفتیم، در این دفتر شما چیزی میزی هست؟
– منظور تان از چیزی میزی چیست؟
– کدام بوتل میسر میشود یا دل ما را به همان بامیه خوش میکنید؟ هاهاها.
– نه، میدانید که دفتر قانونهای سخت دارد…
– چه طور است این؟ آن، آن منظورم بود.
– ببخشید نفهمیدم .
– خودت را به کوچهی حسن چپ نزن. آن دختری که در وقت آمدن ما پیش دروازهی دفتر ایستاده بود عجب مالی هست. با شما همکار است، نه؟
– بلی، همکار ماست ولی آقای نقاد او جای دختر شما است. خوب نیست که در بارهاش این طور فکر…
– خوب، پس تو هم از متعصبین برآمدی، هاهاها. ببین مولوی میگوید: سختگیری و تعصب خامی است. واقعا فرق شما با القاعده و طالبان چیست؟ من -اگر شما آزرده نشوید- از آدمهای متعصب و دگماندیش نفرت دارم. آیزایا برلین فیلسوف انگلیسی سخنی در بارهی آزادی دارد که حالا خدمت شما عرض میکنم…
– آقای نقاد، مساله تعصب نیست. آخر ما اینجا نشستهایم که در بارهی روشنفکری صحبت کنیم. این بیچاره همکار ما در این میان…
– خوب بگذریم. من از این بهترهایاش را دیدهام.
– خواهش میکنم جناب پروفیسور، بحث ما این نبود. شما چرا … اصلا خواهش میکنم این گفت و گو را خاتمه بدهیم.
– تا پیشتر میگفتی که نیت کردهام که “او” مرا خوش دارد یا نه، حالا میگویی بحث ما این نبود.
– ببخشید من هم گاهی… خوب، اشتباه کردم، ولی منظورم از “او” این همکارمان نبود.
– برو القاعده.