در ایام کودکی، من از جن میترسیدم. بعدتر که کلان شدم، ترسم از جن کمتر و کمتر شد و بالاخره از بین رفت. در آن روزگار دور، بزرگترهای ما میگفتند که جن به کسی کار ندارد، به شرطی که کسی آزارش ندهد. بعد وقتی چیزهایی را فهرست میکردند که باعث اذیت و اعصابخرابی جن میشود، میدیدیم که جن چهقدر نازکرنج است. بعضی چیزها قابل درک بودند. مثلا میگفتند کسی که شب آب داغ را از دریچه، دروازه یا کلکین خانه بیرون بیندازد و آن آب داغ بر پشت جن بیفتد، جن بسیار عصبانی میشود. نه پس عصبانی نشود. آب داغ را بر پشت هر کسی بیندازی، خونش به جوش میآید. ولی اینکه جن اگر ببیند که کسی در شب ناخنهای خود را با ناخنگیر میگیرد خیلی ناراحت میشود، هیچ توجیهی نداشت. به جن چه غرض که آدم چه وقت ناخنهای خود را میگیرد؟
یکی از خویشاوندان ما تا زنده بود با واسکت خود میخوابید. چرا؟ برای اینکه خودش میگفت جن تهدیدش کرده که اگر یک بار دیگر در وقت خواب واسکت خود را بکشد، او میداند و جن. بیچاره از ترس جیب واسکت خود را هم خالی نمیکرد. کاش جیبهای واسکتش آن قدر پر نمیبودند. از چاقو و پیچکش بگیر تا قطی نصوار و سندِ زمینهای پشت چشمه و مسواک و مویچینک و دعای جوشن کبیر هر رقم چیزی در جیب او بودند. خودش بیشتر از پیچکش شکایت داشت. میگفت بقیهی اعضای جیبش آراماند؛ فقط پیچکش هرشب سر ساعت دو به بغلش میخ میشود و او را از خواب میپراند. ما میگفتیم شبها پیچکش را از جیبت بکش. میگفت:
«آری، شما خوب میفهمید. جن خبر شود چوب در آستینم خواهد کرد. فعلا به همان پیچکش راضی است. بد هم نیست. هر شب میخیزم یک- دو رکعت نماز شب میخوانم».
در میان کسانی که آن جنهراس بیچاره را مسخره میکردند، من تندتر بودم. من معتقد بودم که همین اعتقادات خرافی مردماند که نمیگذارند این وطن روی خوبی را ببیند. اما تقدیر چنان بود که من هم رفته-رفته به جن عقیده پیدا کنم.
قصه از این قرار بود که در قریهی ما داکتر قربان با انجنیر بومانعلی جنگ کرده بود. انجنیر بومانعلی چشم چپ خود را از دست داده بود و داکتر قربان با شکم دریده به شفاخانه رفته بود. آن دو پس از سه ماه در روز عید همدیگر را در آغوش گرفتند و ریشهای یکدیگر را ماچ کردند. همهی مردم ده از آن همه صمیمیت و صفا به وجد آمده و اجازه دادند که پس از سالها قحطی عاطفه اشک در چشمانشان حلقه بزند. اگر کسی از جنگ آن دو نفر خبر نمیداشت، فکر میکرد که آنان یک عمر باهم رفیق گرمابه و گلستان بودهاند.
من کنجکاو شدم. از داکتر قربان پرسیدم که چطور راضی شد با انجنیر بومانعلی آشتی کند. گفت:
«شب قبل از عید مستِ خواب بودم که کسی آهسته با چکش بر پیشانیام زد و گفت فردا با انجنیر آشتی کن».
پرسیدم:
«با چکش؟»
گفت:
«بلی، چکش خودم بود».
گفتم:
«چکش شما را از کجا پیدا کرده بود؟»
گفت:
«خوب، از جیب جمپرم کشیده بود. من روزش چفتی کلکین را ترمیم کرده بودم. شب با جمپر خوابیده بودم و چکش در جیب جمپرم بود».
این جواب داکتر قربان مرا کنجکاوتر ساخت. پرسیدم:
«چرا بعضی مردم با پیچکش و چکش و متر و آبترازو و این قبیل چیزها میخوابند؟»
گفت:
«کسی دیگر را هم میشناسی؟»
گفتم:
«بلی. یکی از اقارب ما شبها وقتی با واسکت خود به بستر میرود، در جیبش یک تولبکس کامل وسایل کار است».
پرسید:
«اقاربتان چند ساله است؟»
گفتم:
«در حدود پنجاه و هشت تا شصت».
گفت:
«ببین. شما جوان هستید. برای ما پیرترها یک رسم پدری مانده. سابق مردم گشنه بودند. به محضی که وسایل کار خود را از جان خود دور میکردند، یکی آن وسایل را دزدی میکرد. ما که فقط چکش را به بستر میبریم. خدابیامرز پدرم یک اره دوسره داشت. شبها با آن اره میخوابید».
گفتم:
«افگار نمیشد؟»
گفت:
«چطور افگار نمیشد. آخر مرگش از دست همان ارهی دوسره شد. خدابیامرز خوابش خیلی سنگین بود. یک شب اره تا نصف در گردنش رفته بود، بیدار نشده بود. صبح دیدیم که جان به حق داده. گفتنش خوب نیست. ولی من فکر میکنم اره جن داشت. جن خود را سر پدرم یله کرده بود».
انجنیر بومانعلی هم تجربهی مشابهی داشت. دو روز قبل از عید در سایه-روشن بامداد پدر مرحوم خود را سر چاه دیده بود. میگفت:
«خدا ببخشد پدرم سر چاه نشسته بود. که بگویی یک قطره گوشت در جانش بود، نبود. مردهی سی ساله را که دیدهای. یک اسکلت بود. به من گفت قربان! گفتم من بومانعلی هستم. گفت لوده میدانم، من همه را قربان میگویم. برو با داکتر قربان آشتی کن، دنیا دو روز است. گفتم نه پدر، من نمیتوانم با کسی که پدرش شکم ترا درید و خودش چشم مرا آشتی… هنوز جملهام تمام نشده بود که یک نفر که هیچ دیده نمیشد از چاه بیرون آمد و به من گفت آشتی میکنی یا پدرت را همینجا پیش چشمت ورق ورق کنم؟»
پرسیدم:
«یعنی چه؟»
انجنیر بومانعلی گفت:
«جنیات هم لوچک و بدزبان زیاد دارند. منظورش این بود که مرحوم پدرم را پیش چشمم میکشد. مجبورا گفتم آشتی میکنم. نمیخواستم پدرم را بکشد. تو فکر کن. آدم از این دنیا میرود به آن دنیا. اگر در آن دنیا هم کشته شود، دیگر فاتحهاش را باید خواند. خلاصه، مجبور شدم با داکتر قربان آشتی کنم».
حتما میپرسید که این چه ربطی به ایمان آوردن تو به جن دارد. خوب، وقتی که یک داکتر حاذق و یک انجنیر لایق به دستور جنها جنگ و صلح خود را تنظیم میکنند –آن هم پس از کور کردن و روده کشیدن- من چهکارهام که وجود جن را انکار کنم؟ اگر میگویید در این امور دنبال داکترها و مهندسها نروم، لابد میخواهید از فیلسوفان هدایت بطلبم. یک فیلسوف جهان داریم (که ریاضیدان هم هست). او نه تنها به جن که به قبایل و فرهنگهای مختلف جنی هم عقیده دارد.
شاید واقعا هم کار ملک ما در دست جنهاست. نخندید. ذهن آدم باید باز باشد.