یک بعد از ظهر تابستان 1398، عادله، کوچهی محل اقامتش در غرب کابل را میپیمود. در تابش شدید و داغ خورشید، سایهسار اندک کنارههای کوچه، به عادله فرصت میداد که گرمازدگی و بیحالیاش را در خنکی اندک آن تسکین دهد. کمی مانده به اتاق دانشجوییاش در اواسط کوچه، عادله متوجه شد مردی که نصف صورتش را پوشانده بود، بهصورت غیرعادی او را زیر نظر دارد. حتا در مخیلهاش نمیگنجید تهدیدهایی که او و دوستان دیگرش دریافت کرده بودند، جدی باشند. عادله در میانهی بیحالی ناشی از تابش خورشید داغ تابستان و اضطراب خفیفی که از دیدن نگاههای غیرعادی آن مرد جوان داشت، با یک ضربهی سنگین به سرش، نقش زمین شد. عادله گیج شد و درد شدیدی در سرش دوید. چشمهایش به تاریکی رفت. با دو دست سرش را گرفت و بر زمین افتاد. لحظاتی در میانهی هوش و بیهوشی، همانجا، بر کف کوچه، نقش زمین شده بود و یارای جنبیدن و بلندشدن نداشت. شیارهای خون شقیقهاش را خیس کرد. موهایش در خون تر شد. دل یک زن مجروح، در وسط کوچهای خلوت و ترسناک در دشت برچی کابل به اندازهی تنگی کوچههای این محلهی پرجمعیت و فقیرنشین پایتخت، باریک و نازک شده بود. سنگی که به سرش کوبیده شده بود، صخرهی زمخت ناموسپنداری زنان افغانستان بود.
فردای آن روز، دوستاش فاطمه، با تأسفی دردناک، به چتگروپ تعدادی از دوستانشان و فعالان اجتماعی که با شروع غایله برای هماهنگی و دادخواهی تشکیل شده بود، پیام فرستاد که از دوام کارزار و پیگیری مسأله، امتناع کنند. در این چتگروپ، تعدادی از فعالان اجتماعی با هم گفتوگو میکردند که چگونه از دخترانی که هدف یک اتهام سنگین قرار گرفته بودند، حمایت کنند و احیانا راههای پیگیری قضایی این ماجرا را جستوجو کنند. آن دخترهای جوان متهم شده بودند که «روابط جنسی نامشروع» با مردانی از اقوام دیگر و غیرهزاره دارند و با اینکار به «آبروی» قومشان لطمه زدهاند. این دختران، تنها مورد اتهام برقراری روابط جنسی با مردان اقوام دیگر نبودند که در جامعهی قبیلهای و سرشار از رویکردهای ناموسگرایانه به زن، اتهامی سنگین است و میتواند پیامدهای بالقوه خطرناکی داشته باشند. آنها بهصورت گسترده تهدید شده بودند که مورد ضرب و شتم قرار خواهند گرفت. عادله در صدر این اتهامها و تهدیدها بود.
عادله، ضربهی روحی سختی متحمل شد. در روزهای بعد، به هر کوچه و سرکی که پا میگذاشت، احساس میکرد، همان مرد در گوشهای، پشت موتری، در باریکهی پیچ هر کوچه و خیابان، سنگ به دست، منتظر است که بر فرق او بکوبد. کابل برای او، ناامن شده بود. این ناامنی به درون او رخنه کرده و آرامشاش را سلب کرده بود. عادله، از سر ناگزیری تصمیم گرفت برای مدتی از کابل فرار کند. او پنهانی و با اضطرابی بزرگ، به بامیان پناه برد. ولایتی در مرکز افغانستان که به امنیت اجتماعی و روانی شهره است. عادله به بامیان رفت تا بر ناامنی روحی و اضطرابش غلبه کند.
***
بارانهای سنگین و سیلآور بهاری تازه از راه رسیده بود. ولسوالی کوهستانی، خشک و سردسیر سنگتخت و بندر در ولایت دوردست دایکندی، داشت آخرین هفتهی زمستان پربرف 1372 را به بهار میسپرد. برفها آب شده بودند و بارانهای بهاری حلق خشک و کوهستانی این ولسوالی را که در آن زمان بخشی از ولایت ارزگان بود سیراب میکرد. انور و همسرش صبور، آخرین روزهای انتظار برای تولد نخستین فرزندشان را سپری میکردند. در 23 حوت، صبور به کمک زنان کهنسال روستا که در نبود خدمات صحی در روستاهای دوردست افغانستان، مسئولیت پرستاران را به عهده دارند، از زایمان فارغ شد. صبور و انور، اولین فرزندشان را عادله نام نهادند. دو سال بعد، صبور دومین فرزندش را نیز به دنیا آورد.
در میانهی دههی هفتاد خورشیدی که افغانستان خشونتی سراسری و گسترده را تحمل میکرد، عادله تازه به پنج سالگی رسیده بود و میتوانست با ادراکهای نخستین کودکانه، محیطاش را بشناسد. او در کودکی، پدرش را از دست داد. انور، در درگیریهای میانحزبی کشته شد و صبور که تازه به بیستسالگی رسیده بود، بیوه شد. یک سال پس از کشتهشدن انور، عادله تنها خواهرش را نیز از دست داد.

مدتی پس از کشتهشدن انور، پدربزرگ مادری عادله در یک درگیری محلی با یکی از اقوامش، یکی از مردان خانوار را کشت. در دههی هفتاد خورشیدی که افغانستان حکومت مقتدری نداشت و سنتهای محلی و قبیلهای بیش از قوانین نافذ، منازعات را حکمیت میکرد، پرداخت تاوان این خون بر شانههای صبور تحمیل شد. پدربزرگ عادله، برای جبران خونی که ریخته بود، دخترش را به عنوان خونبها که در ولایت دایکندی به «راه خون» موسوم است، به فرزند مقتول پیشنهاد کرد بلکه به این طریق، تاوان قتلی که صورت گرفته بود، با دادن زنی از خاندان به خانوادهی مقتول، پرداخت شود. صبور، خونبهای قتلی شد که پدرش مرتکب شده بود.
صبور، چونان کیسهبوکسی، شکنجههای خانوادهی مقتول را تحمل میکرد و تاوان قتلی را میپرداخت که خود هیچ نقشی در آن نداشت. بهعنوان یک زن در جامعهی شدیدا قبیلهای و مردسالار افغانستان، او مایملک مردان خاندانش بود که اختیاری بر زندگی، هستی و مرگش نداشت و چون متاعی که میتوانست در معاملات استفاده شود، به همسری فرزند مقتول درآمده بود. همسرش و خانوادهی او، در عمل خشم و کینهی ناشی از کشتهشدن پدرشان را با شکنجهی صبور ارضا میکردند.
صبور پس از چند سال تحمل این ازدواج تحمیلی، طاقتاش طاق شد. میخواست به هر قیمت ممکن، حتا مرگ، از مشقتی که اسیرش بود، رها شود. فیصلهی قبیله بر آن شد که در بدل دریافت سند طلاق صبور، پدر بزرگ عادله، بخشی از زمینهایش را به خانوادهی مقتول بدهد. صبور از این کابوس رها شد اما کابوس دیگری در راه بود.
***
در اواخر دههی هفتاد خورشیدی، زمانیکه امارت اسلامی طالبان بر تقریبا سراسر افغانستان مسلط شده بود، درگیریهای و خشونتهای محلی، مادربزرگ کهنسال و سختکوشی را مجبور میکند که برای حفاظت از نوهای که بسیار دوستش دارد و در نبود پدر و مادرش، از او مراقبت میکرده، ولسوالی سنگتخت و بندر در ولایت دایکندی را ترک کرده و به ایران مهاجر شود تا بقیهی زندگیاش را در کنار سه فرزند دیگرش در شهر تهران بگذراند. عادله، در پناه و حمایت مادربزرگی مهربان، در اواخر سال 1379، پس از سفری سخت و طولانی، به تهران میرسد. آنجا او میتواند مشقتهای زندگی در ولسوالی سنگتخت و بندر را با آسایشی که در خانوادهی سه کاکایش در شهر تهران در اختیار داشت، جبران کند.
کمی پس از ورود به تهران، عادله به درخواست یکی از کاکاهایش، به مدرسهای ثبتنام میکند اما بیش از آنکه به درس و مشق توجهی داشته باشد، شیفتهی بازیهای کودکانه است. احتمالا او که در طول حدود 7 سال زندگی پر محنت در زادگاهش، سهمی از بازیهای جذاب کودکانه نداشت، اکنون مجال یافته بود که بتواند بازی کند. او مدرسه را با وصف اصرارهای کاکایش ترک میکند و ترجیح میدهد از روزهایش با بازیهای کودکانه لذت ببرد.

یک روز، زمانی که عادله در یکی از کوچههای حاشیهی شهر تهران مصروف بازی بود، عبور گروهی از دختران دانشآموز و همسن و سالش را از کوچه تماشا میکند: «لباسهای یکدست و مرتب آنها، حسرتی را در دلم کاشت. بهصورت ناگهانی، وجودم از اشتیاق رفتن به مکتب و پوشیدن یونیفرمهای زیبای دانشآموزی و بودن در قطار آن دختران پر شد». عادله از کاکایش میخواهد او را به مکتبی بفرسد. وقتی با اکراه و بیاعتمادی کاکایش مواجه میشود، عادله به او قول میدهد که اگر در همهی مضمونهای مکتب، امتیازی کمتر از 19 گرفت، دیگر ادامه نمیدهد. عادله به قولش عمل کرد و فقط یک بار در یکی از مضمونها امتیاز 19.5 گرفت. امتیاز او در همهی مضمونهای دیگر کامل بود: 20!
***
دههی هشتاد خورشیدی، افغانستان به کشوری مینمود که با ششهای فراخ و تشنه، پس از حدود یک دهه اختناق سنگین ناشی از حاکمیت امارت اسلامی و بیش از دو دهه جنگ، کودتا، اشغال و چندین جابهجایی قدرت، هوای امید و آرامشی نسبی به ریههایش میفرستاد. با سقوط طالبان در پی حملهی نظامی ائتلاف ضدتروریزم به رهبری ایالات متحده و برپایی نظم سیاسی جدید، افغانستان فصل جدید و سرشار از امید را آغاز کرد. در میان سیلی از مهاجران و آوارگانی که در سالهای جنگ و جنون از سرزمینشان به کشورهای همسایه متواری شده بودند، عادله و مادربزرگش و اندی پس از استقرار حکومت جدید، تهران را به مقصد ولسوالی سنگتخت و بندر ترک کردند.

همزمان با برگشت عادله به زادگاهش، یک کابوس دیگر برای مادرش از راه رسید. پدربزرگش در یک معامله، در بدل تصاحب تکهزمینی از یک مرد، به او قول داده بود که دختر بیوهاش را به ازدواج او درآورد. صبور، یک بار دیگر معامله شد. او سعی کرد مقاومت کند اما با تهدید ترسناک پدرش مواجه شد. او صبور را زیر تفنگ نشاند و تهدید کرد که اگر این ازدواج را نپذیرد، با گلولههای کلاشینکوف کشته خواهد شد. زیر ترس سنگین میلهی تفنگ، صبور چارهای جز پذیرش این ازدواج نداشت. عادله میگوید: «مادرم، معنای واقعی بدبختی یک زن در افغانستان است. پس از کشتهشدن پدرم او در مشقت و شکنجه غرق شد. مادرم میگوید تمام سهم من از خوشبختی، همان هفتسالی بود که با پدرت زندگی کردم.»
***
کابل، یک دهه و نیم پس از سقوط طالبان، شهری نسبتا مساعد برای آموزش زنان و دختران جوان است. هزاران دختر در سالهای پس از سقوط امارت اسلامی از ولایتهای دور و نزدیک برای آموزش و تحصیلات عالی به پایتخت آمدهاند. با وصف این که فرصتهای آموزش و دانشجویی برای دختران به نسبت فراهم است اما هزاران دختر پس از فراغت از دانشگاهها با یک چالش بزرگ مواجهاند. آنها به سختی میتوانند شغلی دست و پا کنند. عادله شریفی، پس از فراغت از دانشکدهی ادبیات فارسی دانشگاه بامیان اکنون در کابل اقامت دارد و به همراه تعدادی از دوستانش «سازمان زنان توانمند» را تأسیس کردهاند. آنها سعی میکنند از طریق این سازمان به زنان آگاهیدهی کنند و مشورتهای رواندرمانی بدهند. علاوه بر آگاهیدهی و مشورتهای رواندرمانی، سازمان زنان توانمند تلاش میکند برای زنان و دختران فارغالتحصیل و جویان شغل، کاریابی کند.

پس از چند ماه، عادله از سازمان زنان توانمند استعفا میکند: «من به دختران زیادی وعده دادم که سعی میکنم برایشان کار پیدا کنم اما متأسفانه تقریبا هیچ موفقیتی نداشتیم. زنانی که به ما مراجعه کرده بودند، بسیار امیدوار بودند و ما نتوانستیم به امید و انتظار آنها پاسخ بدهیم. عذاب وجدانی که از این ناکامی گرفتم باعث شد که نتوانم در این سازمان به کارم ادامه بدهم و از فعالیت در آن استعفا کردم.»
پس از مدتی کار در رسانههای خصوصی، عادله از اوایل سال 1397 تا پایان سال 1398 خورشیدی در یکی از پروژههای بانک جهانی کار کرده است.
***
در تابستان 1397، زمانی که ماه محرم فرا رسیده بود، عادله یادداشت یکی از نویسندگان افغانستان، اسد بودا، را در حساب کاربریاش در فیسبوک به اشتراک گذاشت. این یادداشت با عنوان «پرسشی از هزارهها»، در نقد باورهای مذهبی شیعیان افغانستان نوشته شده بود. عصر یکی از روزهای ماه محرم، عادله که در جریان مأموریت کاریاش در یکی از ولسوالیهای ولایت دایکندی بهسر میبرد، تماسی تلفنی از یکی از دوستانش دریافت میکند. عادله از شنیدن چیزی که دوستش به او میگوید، به ترس و اضطراب فرو میرود: «دوستم به من گفت یک صفحه در فیسبوک که حدود 60 هزار دنبالکننده دارد، عکس مرا به اشتراک گذاشته و گفته است که این دختر به دین مسیحیت گرویده و با توهین به ائمه و امامان مذهب شیعه، مسیحیت را در افغانستان تبلیغ میکند.»
عادله در معرض تهدیدی بزرگ قرار گرفت. روزها به سختی و اضطراب، از محل اقامتش در یکی از ولسوالیهای دوردست دایکندی خارج میشد تا در جلسات کاری با متنفذین قومی محلاش اشتراک کند. رانندهاش به او هشدار داده بود که باید نهایت احتیاط را بهکار گیرد، چون اگر مردم محل از این اتهام بر او مطلع شود، ممکن است در یک محکمهی خشن و صحرایی جانش را از دست دهد. عادله سعی کرد هرچه زودتر از دایکندی به کابل برگردد. شدت خطر به حدی بود که همکارش یک روز پیش از او به کابل برگشت تا اگر در مسیر برگشت به کابل، اتفافی برای عادله بیفتد، او شریک جرم تلقی نشده و بتواند جانش را نجات دهد.
یک روز زمانی که عادله از پیادهرو جادهی کوتهی سنگی، محلهای در غرب کابل، عبور میکرد، یکی از دو مردی که از کنارش میگذشتند، او را به همراهش نشان داد و فریاد زد این همان دختری است که مسیحی شده است. عادله در هیجان قدرتمند ترسی که بر او مستولی شده بود، چونان گربهای چابک، از محل فرار کرد: «به قدری ترسیده بودم که احساس کردم همین لحظه ممکن است مثل فرخنده به دست صدها مردی که در آن جا بود، قطعه قطعه شوم. نمیدانم چگونه و از چه مسیری فرار کردم.»
باری، عادله به همراه دو دختر عمهاش زمانی که در کنار جاده منتظر بودند، در میان عابران، چشماش به مرد جوان و کتوشلوارپوشی که بر او اتهام بسته بود میافتد. آنها، سه نفری به آن مرد حمله میکنند. در کنار جادهای مزدحم و پررفت و آمد، در میان انبوهی از رهگذران اکثرا مرد، سه دختر جوان، مرد قدبلند و شیکپوشی را زیر ضربات سریع مشت و سیلی و کیف زنانه قرار میدهند: «با انرژی و خشمی عجیب بر او حمله کردیم. هرچقدر در توان داشتیم سیلی زدیم و مشت کوبیدیم. پس از آن روز، حسی زیبا و وصفناپذیر داشتم. همهی خشم، اضطراب و ناراحتیام خالی شده بود. احساس قدرت و لذت میکردم.»
یکسال بعد، یکی از دوستان عادله در کابل، مورد یک هجمهی شدید اتهام قرار گرفت. فاطمه روشنیان پس از آنکه عکسی از خودش را در حساب فیسبوکش گذاشته بود، از طرف گروهی از مردان قوماش متهم به «روسپیگری» شد. تقریبا همزمان با این اتفاق، دوست دیگر عادله، عکسی از خودش در کنار یک دوست مردش از قوم پشتون را با تکهای از یک شعر در حساب فیسبوکش گذاشت. فاطمه مددی، در معرض هجمهای از توهینها، دشنامها و اتهامهای سنگین قرار گرفت. تعدادی از مردان همتبارش، در شبکههای اجتماعی، او را متهم کردند که با برقراری «روابط جنسی نامشروع» با مردان اقوام دیگر، به آبرو و حیثیت قوماش لطمه زده است. دو فاطمه، متهم به روسپیگری شدند.

عادله با توجه به تجربههای تلخی که بر او رفته بود و به زعم خودش، درکی که از سنگینی فشار روانی این اتهامات داشت، سعی کرد در کنار جمعی از دختران و پسران جوان که از آنها در برابر اتهامات حمایت میکردند، از دوستانش حمایت کند. او به مشاجرات و جدالها در شبکهی اجتماعی فیسبوک در حمایت از دو دوستش پیوست.
چند روز بعد، عادله، فاطمه مددی، فاطمه روشنیان و حدود ده تن از دوستان دختر دیگرشان، به مناسبت جشن عید قربان، برای یک تفریح دوستانه به یک باغ در حاشیهی غرب کابل رفتند. فاطمه روشنیان میگوید آنها سعی کردند برای اینکه حاشیهای خلق نشود، تفریحشان را با امنیت بگذرانند: «تعدادی از دوستانمان، مادرانشان را به همراه خود آوردند تا امنیت بیشتری ایجاد شود.» آنها در پایان تفریحشان، یک عکس دستهجمعی گرفتند و سپس آن را در حسابهای در فیسبوکشان به اشتراک گذاشتند.
عکس دستهجمعی آنها که در آن حدود پانزده دختر جوان به چند قطار در کنار هم نشسته و به دوربین نگاه کردهاند، به صورت گسترده از طرف کسانی که هردو فاطمه را به «روسپیگری» متهم کرده بودند، در شبکههای اجتماعی بهعنوان گروه «دختران روسپی و لندغر» به اشتراک گذاشته شد. این جدال در شبکهها مجازی پای بسیاری از فعالان اجتماعی و هواداران دوطرف را به گفتوگو و جدال لفظی در مورد «هویت و کرامت انسانی زن» کشاند. گروهی که این دختران را به روسپیگری، برقراری روابط نامشروع با مردان اقوام دیگر و لطمهزدن به حیثیت قومشان متهم کرده بودند، در کنار این اتهامها، آنها را به ضرب و شتم و خشونتهای فیزیکی تهدید کردند. آنها به تهدیدشان عمل کردند و در بعد از ظهر یکی از روزهای تابستان، شقیقهی عادله شریفی را در یکی از کوچههای تنگ و خلوت دشت برچی کابل، با سنگ شکافتند.
***

در نخستین روزهای بهار، زمانی که کلانشهرهای افغانستان داشت به کام بحران شیوع گستردهی کرونا سقوط میکرد، چندصد کیلومتر دورتر از پایتخت، عادله به همراه چند دوستاش، در جمعی کوچک و مختصر از اهالی زادگاهش در دوردست ولسوالی سنگ تخت و بندر، جشن تأسیس نخستین کتابخانهی عمومی در این ولسوالی دورافتاده و محروم را برگزار کرد. عادله به همراه حدود پنج همکارش، از یک سال به اینطرف، کارزار تأسیس نخستین کتابخانهی عمومی را برای ولسوالی محرومی که در آن به دنیا آمده بود آغاز کرده بودند. یک سال پس از آغاز کارزار، آنها موفق شدند بیش از 4 هزار عنوان کتاب از ناشران، کتابداران، فعالان اجتماعی و فرهنگی و دوستانشان جمعآوری کنند. عادله، در بهار 1399، دو پایهی یک تابلوی فلزی با پسزمینهی سفید را در جنب یکی از مکاتب زادگاهش در قلب خاک محکم کرد. روی این تابلو به رنگ سبز روشن «کتابخانهی عمومی بندر» خطاطی شده است. در عکسهای مراسم افتتاح، مؤسس جوان «کتابخانهی عمومی بندر» اکثرا لبخندی بر لب دارد.
عکسها: ارسالشده به اطلاعات روز