در محلهی «بانگسیدار» کابل، در امتداد یک کوچهی باریک و طویل، توتفروشی را دیدم که اعلان تجارتی جالبی داشت. در واقع پیش از آنکه خودش را ببینم، اعلانش را شنیدم که از بلندگوی کوچکی از روی کراچیاش به تکرار پخش میشد. گویا آن اعلان تنها برای من جالب نبود، بهنظر میرسید توجه عموم اهالی کوچه را به خود جلب کرده است؛ بهخصوص توجه کودکان کوچه را. چند کودک سر یک کوچهی فرعی دست از بازی کشیده بودند و با دقت به آنچه از بلندگو پخش میشد، گوش میکردند. همین که اعلان پایان مییافت، کبوتر خندههایشان پر میکشیدند به هوا.
اعلان قطعا در مورد توت بود، ولی هیچ حرف خاصی دربارهی توت نمیگفت. آنچه اعلان را جالب و خاص کرده بود، اجرای آن بود؛ اجرای شیطنتآمیز و کودکانهای که سه بار و به سه شکل مختلف میگفت «توت، توت، توت!»، توتها آنقدر متفاوت از هم گفته میشد که انگار اجراکننده از روی مسخرهبازی صدای حیوانات را درمیآورد. یکی را مثل بز، دومی را مثل گوسفند و آخری را ــکه با صدای بَمتر و کشیدهتری اجرا شده بودــ مثل گاو تلفظ کرده بود. در اینجا اجراکننده خودش نیز به خنده میافتاد. در ادامهی خنده با همان لحن شیطنتآمیز میگفت «توت ارزان، باکیفیت، توت بخرید، توت بخرید!»
بیشتر مثل ریشخندی بود تا اعلان. بار دوم که میشنیدی، مطمئن میشدی که ریشخندی است، با این حال مردی میانسالی کراچی را به پیش میراند که ریش پرپشت و درازی داشت. چهارشانه و نسبتا چاق بود. اعلان پشت سرهم پخش میشد، ولی او انگار نمیشنید یا برای او انگار سرود ملی پخش میشد. غرق در دنیای خودش، جدی و ساکت به انتهای کوچه چشم دوخته بود. کوچه در انتهایش پیچ میخورد، ولی از آنجا بنبست به نظر میرسید. کاکا به سمت بنبست میرفت. با هر قدمی که برمیداشت، کلهاش نیز تکان میخورد. آنچه به چشم میآمد، خلاف آنچه بود که شنیده میشد. صدا و تصویر بسیار با هم همخوانی نداشت. گویا تصویر از «استاد ناشناس» بود، صدا از «جمشید پروانی» که میخواند: «درد دندان دارم و لبلب دریا برویم!»
نزدیکتر که شدم جزییات بیشتری را متوجه شدم. کاکا ریشش را چون پر زاغ سیاه رنگ کرده بود. عرقش در آمده بود. چند «قاط» روی پییشانیاش راحت دراز کشیده بود، خودش اما نفسنفس میزد. بلندگویش را بر شینگ کراچیاش بسته بود. روی کراچی به اندازهی یک خرمن، توت بار کرده بود. یک ترازو با چند تا وزنه نیز سر کراچی گذاشته شده بود. با خود فکر کردم، حتما پسر بازیگوشی در خانه دارد که بسیار برایش عزیز است. شاید او این اعلان را ثبت کرده است. احتمالا مکتبی است و کاکا آرزوی رشد و پرورش او را در سینه دارد که چنین زحمت میکشد. از بام تا شام کوچهبهکوچه میرود و توت میفروشد. پرسیدم کاکا توت چند است؟ ناگهان یک موتر پیدا شد. تا کاکا کراچیاش را از راه یک طرفه کرد، موتر سراسیمه چند بار آرنگ زد. موتر که گذشت، هردو کنار دیوار ایستاد شدیم و بیهیچ چانهزنیای بر سر قیمت توت جور آمدیم. از زیر شکم کراچیاش، یک خریطهی پلاستیکی دستهدار بیرون آورد تا در آن برای من توت طول کند. اعلان همچنان در پسزمینهی صحبتهای ما پخش میشد. پرسیدم: «صدای بچیت اس؟»
لبخند زد و گفت: «نی، از یک شاگرد خیاط اس»
در جریان طول و ترازو، گفتوگوی کوتاهی باهم داشتیم. از خلال آن فهمیدم که چند سالی است میوهی خشک میفروشد. گاهی توت، گاهی انجیر، گاهی سنجد و غیره. هیچ کودکی در خانه ندارد. یک فرزند دارد و آن هم سرباز اردو است. قصه کرد، چند هفته پیش روزی از جلو یک دکان خیاطی میگذشته که شاگرد خیاط میآید و از او توت میخرد. در جریان طول و ترازو، از روی مزاق آن اعلان را برایش ثبت میکند. او هم از آن زمان تا حالا عوضش نکرده است.
پرسیدم: «چرا تغییر نمیدهی؟»
گفت: «گاز انفجار کرد و او شاگرد مُرد، فوت شد بیچاره.»
این حرفش مثل چَکُش محکم بر سرم فرود آمد. انتظار چنین حرفی را نداشتم. نباید پشت آن نمایش کمیک، چنین قصهی تراژیکی باشد. پشت سرهم سوال میپرسیدم. کی؟ کجا؟ چطور؟ قصه کرد؛ خیاطی در منطقهی چهلستون بود. کنار خیاطی یک دکان همبرگرفروشی بود. همان روز بالون گاز برگرفروشی انفجار میکند. دیوارها چپه میشود. سقفها فرو میریزد. خیاطی آتش میگیرد. چند نفر زخمی میشود و آن شاگرد جان میدهد.
در آخر بازم پرسیدم: «خب، چرا صدایش را پس نمیکنی؟»
گفت: «دلم ضیاف بریش سوخته. مزاقی آدم بود.»