Support Etilaatroz to Help Afghanistan’s Free Press Remain Alive
کابل‌نان؛ یک وعده‌ی غذایی بوی کباب

کابل‌نان؛ یک وعده‌ی غذایی بوی کباب

حوالی چاشت یک روز خزانی و یک روز عادی است. نه در گوشه‌ی شهر انتحاری شده است، نه طالبان بر کدام ولایتی حمله کرده‌اند و نه باران می‌بارد. گرچند هوا سرد شده، ولی خیلی وقت است که باران نباریده است. باد اما میده‌میده می‌وزد و برگ‌های آویزان درختان کنار جاده‌ها را از شاخه‌ها جدا کرده، در خیابان‌ها رها می‌کند. خیابان‌های اصلی منتهی به پل سرخ سرشار از آرامش خزانی است. تمام مغازه‌ها باز و کاروکاسبی چوک است. چند نفر سر چهار راه باهم قصه و خنده می‌کنند. دو نفر کنار ساقه‌ی یک درخت باهم سیگار می‌کشند. یک خانواده‌ی پرجمعیت با کودکان‌‌شان از عرض سرک عبور می‌کنند. یک دختر جوان پای دیوار ایستاده، از آن‌جایی که دو سر سیم گوشکی‌ باریک آبی‌رنگش در گوش‌هایش فرورفته احتمالا موسیقی می‌شنود، شاید منتظر دوستی است و تا آمدنش موسیقی می‌شنود… انبوه مردم آرام‌آرام در پیاده‌رو‌ها از کنار هم عبور می‌کنند.

بادی که برگ‌های زرد درختان را از بُن شاخه‌ها برمی‌کَنَد، انواع و اقسام بوی‌ها را نیز در فضای‌ها خیابان چکر می‌دهد؛ بوی زهر زغال سنگ که از آمد‌آمد یک زمستان سرد و سمّی خبر می‌دهد، بوی عطر مردمان شیک‌پوش که از بانک‌ها و سوپرمارکیت‌ها خارج می‌شوند، رایحه‌ی لباس و گیسوان دخترانی که از دانشگاه‌ها می‌آیند، تعفن پرقدرتی که از جویچه‌ها به هوا برمی‌خیزد، بوی بنزینی که از جنراتور‌های پرسروصدا پخش می‌شود و بوی زُهم کبابی که از پیش رستوران‌ها تا ابرها می‌رسد.

یک مرد معتاد با سر و روی ناشسته، پوز قوزکرده، رنگ پریده و شکم گرسنه در آن سر خیابان برای یافتن یک قوطی پیپ‌سی و یک بوتل آب انار، همچون یک میکروسکوپ در حال زیر و رو کردن مرداب و گنداب جویچه‌ها است. یک گونی سفید که از شدت کثیفی سیاه شده است، به پشتش از سر جویچه به سمت زباله‌دانی می‌رود. در حال جست‌وجوی داخل زباله‌دانی است که ناگهان بوی تیز کباب از بوی گَند زباله‌دانی پیشی گرفته، وارد بیینی‌اش می‌شود و آب دهانش را جاری می‌کند؛ بویی وسوسه‌برانگیز، اشتهاآور و تحریک‌کننده‌ای که با هر تلاشی نمی‌تواند خود را از شر آن خلاص کند.

ناامید از خوردن حتا یک تکه کباب به جست‌وجویش در سطح خیابان ادامه می‌دهد. همین طور که طول و عرض خیابان را جست‌وجو می‌کند، به یاد می‌آورد که سال‌ها پیش در یک مرغ‌داری در ایران کار می‌کرد. آن وقت‌ها صبح و ناهار و شام کباب نوش جان می‌کرد. آن قدر کباب خورده بود که بیخی پیشش بد شده بود. کباب چرب همراه با سالاد و میوه و نوشابه‌ی سرد. عادت داشت هر وقت که خوب سیر می‌شد یک بوتل نوشابه‌ی گازدار را نیز به دنبالش سر می‌کشید… بعد به یاد می‌آورد که ماه‌هاست یک شکم غذای سیر نخورده است. دیروز صبح تا شام در کوچه‌ها گشته بود. تمام چیزی را که پیدا کرده بود، دکاندار به پانزده افغانی خریده بود. وقتی دکان دار قوطی‌هایش را وزن می‌کرده، به قواره‌ی حال به‌هم‌زنش نگاه کرده بود و گفته بود: «روز ملنگ و شاو پلنگ» و خنده‌اش گرفته بود.

پانزده افغانی را که گرفته بود، حیران مانده بود با آن چه کار کند؟ اگر نان بخرد، مواد از کجا کند؟ مجبور شده بود برود پیش یک نانوایی گدایی کند. در آن‌جا تا ناوقت شب آن‌قدر گردنش را کج گرفته زاری کرده بود که مردم برایش هم نان خریده بودند و هم لعنتش کرده بودند. او هیچ چیزی نگفته بود. وقتی شمار نان‌هایش به ده رسیده بود، مطمئن شده بود که با این نان‌ها و 15 افغانی می‌تواند برای شب مواد تهیه کند و نیز شکمش را سیر کند. در تاریکی شب خود را زیر پل سوخته رسانده بود. صبح وقتی نشه‌اش پریده بود، دوباره به تکاپو افتاده بود. خیابان به خیابان گشته بود تا حوالی چاشت به پل سرخ رسیده بود.

در پل سرخ بوی عذاب‌آور کباب به مشامش می‌خورد. می‌آید و رو‌به‌روی کوره‌ی کباب‌پزی رستوران می‌ایستد و از دور نگاه می‌کند به مردی که با یک بورس قلم‌مویی تکه‌های کباب را با روغن چرپ می‌کند و روی زغال‌های گداخته شده می‌گذارد و بعد چپ و راست پکه می‌کند. موسیقی مست از بلندگوی شینگ پنجره‌ی رستوران پخش می‌شود و خیابان‌های پل سرخ سرشار از آرامش خزانی است. 

پانوشت: بخش‌های این روایت از روی صحبت‌های یک معتاد نوشته شده است.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *