یک افسانه درباره ی اسکندر پاچا
امروز، ساعتم خوب تیر شد. یک خانم مویسفید، شاید هشتاد ساله، از روستای ما به کابل آمده بود. با هم قصه کردیم. از پدرم قصه کرد و از گذشتهها، حتا از بابه و مادرکلانم هم قصه کرد. بعد گفت که شنیدهام که پاچاگردشی است و گفت، خدا خیر کنه که پاچا گردشی بسیار گپ کلان است و دنیا تغییر میکنه در هر پاچاگردشی. گفت، هموهایی که پاچا میشه، در تلویزیونتان هموها را نشان میته یا نه. گفتم، نشان میته. در خبرها نشان داد عبدالله عبدالله و اشرف غنی را. خانم پیر گفت، اشرف غنی زیب پادشاهی را ندارد، اما عبدالله عبدالله بیخی چهرهی پادشاهی را دارد (قضاوت صد درصد از خانم است). کمی مکث کرد و گفت که در دنیا فقط یک پادشاه تیر شده است، گفتم که بوده؛ گفت، اسکندر پادشاه. بعد گفت، موقعی که اسکندر پادشاه مرد، یک دستش مشت کرده بالا ماند و همه حیران شدند که چرا اینطوری شده است و ناچار شدند تا اسکندر را به شهرهای عالم بگردانند و مگر کسی پیدا شود، جواب این دست بلند مشت شدهی اسکندر را بدهد. بعد از مدتها گردش که همه ناامید شده بودند از جواب، از یک روستا میگذشتند. یک دختر زیبا که این وضعیت اسکندر را دید، از مادرش اجازه خواست که جواب مشت اسکندر را بدهد. مادرش گفت، دخترم، حکیمای زمانه نتوانستهاند جواب داده، تو چطو میتوانی جواب بدهی؟ دختر گفت، من میتوانم. مادرش گفت، خوب جواب بده. دختر به بام خانه رفت و به کسانی که مردهی اسکندر پاچا را حمل میکردند، صدا کرد که توقف کنند، آنها توقف کردند و دختر خواند:
اسکندر پادشاه دو صد پادشاه را بکشت
از این دنیای گیتی چه دارد به مشت؟
با خواندن همین بیت، دست اسکندر پاچا، سست شد و افتاد و مشتش باز شد و در دستش هیچ چیزی نبود. خانم از این قصه نتیجهگیری حکیمانهای کرد و من گفتم، مامه جان، حتما اسکندر پادشاه روی دختر مقبول را دیده و دستش افتاده، اگرنه زور کسی به دست اسکندر پاچا نمیرسید، تا هنوز دستش بالا میماند و مشتش هم بسته. مامه خندید و گفت، باچه جو تو هم راست میگی، مردها همت ندارند، همی که زنان را دیدند، خوده از دست میدهند و ایمانشان را هم از دست میدهند. باز زبانشان دربارهی ملامت کردن زنان دراز است، در حالی که زنان صدها مرد هم که از پیششان تیر شود، رقم مردها همت و ایمان خوده از دست نمیته.
پیش خود فکر کردم که اسکندر پادشاه هم عجب شهرتی جهانی داشته، هیچ تصورش را نمیکردم که قصهی اسکندر تا قریهی ما هم رسیده باشد. به مامه گفتم، این دختر از قریهی ما نبوده؟ گفت، نه بچیم، اسکندر پاچا بسیار قدیم تیر شده و خدا بدانه که ای دختر خوشبخت که بوده که جواب اسکندر پاچای جهان را داده است. گفت، هیچکس فکر نمیکرد که یک دختر جواب اسکندر پاچا را بدهد؛ گنج در ویرانه است.
باز گفت، چندروز که از مرگ اسکندر گذشت، مادر اسکندر رفت سر قبر بچهاش و صدا کرد: اسکندر! اسکندر! اسکندر! مردهها گفتند: بلی! مادر اسکندر گفت که مه شما را صدا ندارم، مه اسکندر پاچا را صدا دارم. مردهها گفتند، صدها اسکندر پاچا مردهاند و خاک شدهاند و اسکندر پاچای تو چه ویژگی داشت؛ با همو ویژگیاش صدا کو، شاید پاسخت را بدهد. مادر اسکندر صدا کرد: اسکندر پاچای شاخدار! اسکندر پاچای شاخدار! باز صدها مرده گفتند: بلی! مادر اسکندر پاچا گفت، مه بچهی خوده صدا دارم، اسکندر پاچای شاخ دار را. مردهها گفتند، مادر جان صدها اسکندر شاخدار مردهاند و در این خاک خفتهاند، برو آرام خانهات بنشین که سرگردان میشی. بعد از این قصه، مامه (خانم پیر) گفت، ما و شما خیال میکنیم که در دنیا تنها یک پاچا تیر شده که اسکندر پاچا است، اما در بین مردهها صدها اسکندر پاچا بوده است!
گفتم، مامه جان، ای قصه را از که بلد شدی؟ گفت، ای گپ گذشتههاست و دروغ هم نیست و ای گپها معنا دارند.