هیچکس عزیز!
سکوت هیچنسبتی با سقوط ندارد. به همین دلیل کسی که سکوت میکند به هیچعنوان تصمیم ندارد که در درون خودش سقوط کند. حتا یقین دارم وقتی که نیوتن قانون سقوط آزاد اشیا را کشف کرد، چیزی در مورد قانون سکوت آزاد اشیا نمیدانست. اگر اشیا بخواهند با یکدیگر به صورت آزادانه سکوت کنند، جهان سرشار از سکوت خواهد شد و میدانیم جهانی که به آسانی سکوت کند، به سادگی نیز سقوط خواهد کرد. منظورم این است که حضرت نیوتن همهی این حرفها را میدانست و به همین دلیل در هنگامهی کشف آن قانون قشنگ، سعی کرد که تنها نباشد، یا حد اقل به تنهایی فکر نکند. نیوتن در پای درخت کهنسالی نشست و سعی کرد که با درخت حرف بزند تا مجبور نباشد که فقط با خودش باشد. البته ما میدانیم که درخت با هیچکس سخن نمیگوید، حتا به حرف هیچکسی هم گوش نمیکند. میگویند وقتی که خدا میخواست درخت را بیافریند، ناگهان این سوال در ذهن مبارکش خطور کرد: اصلا چرا باید این موجود عجیب را بیافرینم؟ موجودی که یک تن دارد و صدها سر، میتواند سر و صدای زیادی را در صحن و سرای خلقت ایجاد کند. اصلا این موجود با اینهمه سر، احتمالا عاصیتر از شیطان خواهد بود؛ چون شیطان فقط یکدانه سر دارد. البته خداوند نگفته است، یعنی در هیچکتابی ذکر نشده است، که شیطان فقط یک سر دارد؛ اما از داستان سجده بر حضرت آدم میشود به چنین نتیجهای رسید. کسی که صدها سر داشته باشد، اولا نمیتواند سکوت کند و ثانیا نمیتواند سجده کند. کسی که نتواند اصلا دست به سجده بزند، یا سر به سجده ببرد، چرا باید مورد خشم خداوند قرار بگیرد؟ به همین دلایل ساده، میشود فهمید که شیطان فقط یک سر داشته است و با همان یک سر هم میتوانست با صدای بلند به حضرت آدم سجده کند و زیر چشمی به حضرت حوا هم زل بزند؛ اما شیطان هیچوقت نخواست که شیطان نباشد. شیطان هیچوقت نخواست که نامش را در لیست آدمهای درست بنویسند. او راضی شد که نامش را درشت در بالای دروازهی جهنم بنویسند. (بگذارید اینجا یک جمله را داخل همین پرانتز بگویم. میگویند که شیطان بر روی دروازهی خانهی ابدیاش که همان جهنم باشد، با خط درشت نوشته است که «هذا من فضل ربی». شاید خواسته است که دست خدا را نیز به شکلی از اشکال در کار جهنم دخیل کند. این هم از شیطنتهای شیطان است دیگر. اگر شیطان کمی آدم میشد که کارش به اینجاها نمیکشید).
هیچکس عزیز!
میگویند خدا به هزار و یک دلیل از آفریدن درخت پشیمان شده بود. میخواست که آفرینش این موجود عجیب را سالها به تأخیر بیندازد؛ اما ابر پا در میانی کرد و تا میتوانست گریست. ابر بیشتر از بارانهای امسال کابل گریه کرد و بعد رو به خدا کرد و گفت: اگر کار درخت را همین امروز تمام نکنی، من دست به اعتصاب غذا میزنم. میگویند که خدا بهخوبی حساب کارها را میداند. اصلا اگر ابرها دست به اعتصاب غذا بزنند، کار جهان و ملک جهان جمله در هم است. به همین دلیل، خدا درخت را فورا آفرید؛ اما برای همهی سرهای درخت، هیچصدایی را اضافه نکرد. میگویند که خداوندِ خدا خودش با دستهای شریف خودش، زبان درخت را قطع کرد. به همین دلیل، درخت همیشه سکوت میکند. درخت مجبور است که همیشه دست به سکوت بزند. اما همهی ما میدانیم که این سکوت به هیچعنوان به معنای سقوط نیست. درخت اگر سقوط کند، احتمالا خیلی چیزها را ساکت خواهد کرد. مثلا در میانهی یک باغ قشنگ، اگر یک درخت تصمیم بگیرد که دیگر درخت نباشد و سرش را بگذارد روی زانوان شما، آن وقت فکر میکنید که باغ میتواند همچنان باغ باقی بماند؟ قطعا خیر. باغی که این همه یاغی باشد، دیگر ارزش یک لحظه قدم زدن را ندارد. درختها مجبورند که با همهی سرهای شان و به تعداد همهی برگهای شان سکوت کنند. درختها به جای همهی جهان سکوت میکنند و به همین دلیل بهانهای برای سکوت دیگران باقی نمیماند.
هیچکس عزیز!
نیوتن اول در سمت چپ درخت ایستاد، سپس در سمت راست آن و بعد شروع به قدم زدن کرد. میگویند که نیوتن با صدای بلند فکر میکرد و همهی فورمولهای جاذبه را روی جبین درختان مینوشت. البته اگر دختری از کنار آن درخت به صورت کاملا تصادفی عبور میکرد، شاید امروز قانون جاذبه شکل و فورمول دیگری میداشت؛ اما هیچدختری در آن روزگار از کنار درختی عبور نمیکرد. چنین شد که نیوتن هم نتوانست دختری را در حال قدم زدن روی فورمول جاذبهاش کشف کند. درخت با برگهایش سخن میگوید. این تنها راهی است که درختان میتوانند احساسات شان ر ا ابراز نمایند. قانون درختها حکم میکند که نیوتن باید زیر یکی از شاخهها نشسته باشد و بعد برگها با صدای بلند روی ذهن نیوتن راه رفته باشند. میگویند نیوتون در میانهی برگها خودش را پنهان کرده بود که حوصلهی درخت سر رفت. درخت سیبی را بر پیشانی نیوتن نازل کرد. نیوتن از شدت سیب، نه ببخشید از شدت درد، از خواب بیدار شد و برگها را به سرعت از روی تنهایی خود دور کرد. نیوتن سیب را با دست راست خود به سمت دندانهایش نزدیک کرد و پیش از آن که کار سیب را یکسره کند، یک سوال خطرناک در میان سلولهای مغزش منفجر شد. نیوتن از سیب پرسید: چرا پیش از آن که به دست دندانهایم نابود شوی، کار نمیکنی؟ مثلا چرا از بین دستهایم فرار نمیکنی؟ چرا بالا نمیپری؟ نیوتن با سیب سخن میگفت و درخت فقط سکوت کرده بود. نیوتن رو به سیب کرد و گفت: اصلا چرا به جای این که در دهان من سقوط کنی، به سمت آسمان سکوت نکردی؟ همین سوال، همین سوال خطرناک باعث شد که خدا به سمت این بندهی سمج و یک دندهاش کمی تبسم کند. خدا میدانست که نیوتن عاشق سیب است، عاشق درخت است و علاقه دارد دختری را در حال قدم زدن در کنار یک درخت ببیند؛ اما نمیداست که نیوتن عاشق سوال کردن است، عاشق سوال شدن.
وقتی که سیب در حال اتفاق افتادن بود، خدا ساکت شده بود تا بتواند سکوت سیب را با سربلندی تمام تماشا کند و درخت بلندی گیسوانش را به رخ باد میکشید.