سازمان جهانی یونسکو برای اولینبار 21 نوامبر 2002 را بهعنوان روز جهانی فلسفه اعلام کرد. از آن زمان به بعد از روز جهانی فلسفه همهساله در سومین پنجشنبه ماه نوامبر میلادی در دانشگاههای معتبر جهان تجلیل میشود. این یادداشت، که بیشتر وضعیت فلسفه در افغانستان و دیدگاههای کلی نسبت به آن را بررسی میکند، با تأخیر دو روزه به همین مناسبت نوشته شده است.
فلسفه و واقعیتگریزی
اگر تاریخ دوهزار و 500 ساله فلسفه را از منظر دید مردم و جامعه مرور کنیم، نتیجهای خوشایند دستگیرمان نخواهد شد. فلسفه بهصورت کلی با مخالفتهای جامعه و مردم همراه بوده است. مخالفتهایی که با فلسفه صورت گرفته از منظرهای متفاوت بوده است؛ از خوی دینستیزی فلسفه گرفته تا سفسطهگری و واقعیتگریزیهایش همهوهمه عاملی برای مخالفت با فلسفه بوده است (البته این ویژگیها را مردم و آنهایی که دانش فلسفی ندارند، به فلسفه نسبت میدهند. درحالیکه فیلسوفان چنین ویژگیها را برای فلسفه برنمیتابند). در این یادداشت تلاش میکنیم به همین مورد آخری (واقعیتگریزی) بپردازیم. این نکته را نیز باید علاوه کنم که این یادداشت تا حدی زیادی خاطرهنویسی است، خاطرهای یک دانشجوی فلسفه در یکی از دانشگاههای افغانستان.
چندی قبل الیسون اسیستر در مقالهای تحت عنوان «فلسفه، اشتغال و خیر عمومی: آیا فلسفه نان و آب میشود؟» (ترجمهشده در سایت نبشت) نوشته بود که کشورهای چون استرالیا هزینه تحصیل در علوم انسانی را به میزان قابل توجهی افزایش دادهاند تا کسی بهراحتی نتواند علوم انسانی بخواند. هدف و نیت دولت استرالیا از انجام این کار مشخص است: علوم انسانی آدمها را انتزاعی بار میآورد. کسانی که علوم انسانی میخوانند عموما در برج عاج بهسر میبرند و از دنیای واقعی خبر ندارند. ما به اینگونه آدمها نیاز نداریم. دانشگاهها باید نیروی فنی و تکنیکی تولید کنند نه دانش نظری و انتزاعی. البته این سیاستگذاری را صرفا دولت استرالیا روی دست ندارد، بلکه خیلی از کشورهای دیگر نیز به این سیاستگذاری روی آوردهاند.
این رویکرد را که علوم انسانی بهصورت عموم آدمها را انتزاعی و پرت باور میآورند، با این وضعیت مقایسه کنیم که اگر یک فرد فلسفه بخواند چقدر انتزاعی بار خواهد آمد، به نتیجهای بسیار وحشتناک دست خواهیم یافت. زیرا اگر قرار باشد از این موضوع که کدام یک از حوزههای علوم انسانی آدمها را بیشتر انتزاعی بار میآورد لیستی تهیه شود، بدون تردید فلسفه در صدر این لیست قرار میگیرد. این موضوع بعد از همهگیری ویروس کرونا و عجز و درماندگی بشر در برابر این مصیبت افراد نخبه را بیشازپیش نسبت به رشتههای چون فلسفه بدبین کرده است. فیلسوفان و علاقهمندان فلسفه دوست دارند وضعیت پیش آمده را یک فرصت بسیار مناسب و مفید برای رشتههای چون فلسفه بدانند که با ارائه راهکارهای مفید و خلاقانه بشر را از شر این ویروس نجات بدهند، اما ظاهرا به نظر میرسد که این امیدواریها نیز ما را به جایی نخواهد رساند. واضح است که به هیچوجه نمیشود توقع داشت که مثلا یک فیلسوف بیاید واکسن ویروس کرونا را کشف کند، اما در عوض میتوان توقع داشت که یک فیلسوف برای دیگران یاد بدهد چگونه با تنهاییهای تحمیلی ناشی از کرونا کنار بیاید. توقعهایی که از رشتههای چون فلسفه در شرایط اضطراری همچون شرایطی که کرونا خلق کرده است وجود دارد، این است که فیلسوفان در این حالتها بتوانند راهکارهای خلاقانه برای سبک زندگی، برخورد آدمها با یکدیگر و در کل منش آدمها ارائه کنند. به این ترتیب، اسیستر در ادامه همان مقاله مینویسد «آموزش دانشجویان فلسفه و علوم انسانی، یک خیر عمومی محسوب میشود. ما به افرادی نیاز داریم که از تفکر تحلیلی و خلاق و به شیوههای غیرمعمول برخوردارند. از آنجایی که ویروس کرونا زندگی روزمره محیطمان را مختل کرده و ما را وادار به تأمل درباره شیوه انجام کارهایمان کرده، شانس واقعی برای فلاسفه وجود دارد تا تغییر گستردهای ایجاد کنند». اگر فیلسوفان در انجام این کار موفق شوند قطعا اعتبار و جایگاه فلسفه بین مردم بیشتر خواهد شد، اما یک تاریخنگار و روشنفکر پرسروصدا در این مورد نظر دیگر دارد. یووال نوح هراری در رابطه به همین موضوع نوشته است «بحران کنونی ممکن است بر آگاهی بسیاری از افراد از ناپایداری زندگی انسان و دستاوردهای بشر بیفزاید. با وجود این، کل تمدنِ مدرن ما به احتمال زیاد مسیر متفاوتی را در پیش خواهد گرفت. حال که این تمدن به ضعف و شکنندگی خود پی برده است در صدد تقویت قوای دفاعیاش برخواهد آمد. بعید میدانم که پس از رفع بحران فعلی، بودجهی دپارتمانهای فلسفه افزایش یابد. اما شرط میبندم که بودجهی دانشکدههای پزشکی و نظامهای مراقبت درمانی بهشدت افزایش خواهد یافت» (دفترهای آسو، شماره هفتم، ص 186). اگر این نظر هراری را بهعنوان یک چالش برای دپارتمانهای فلسفه و دیدگاه جهانی نسبت به فلسفه در نظر بگیریم، آنگاه علاقهمندان فلسفه و فیلسوفان چه کار باید انجام بدهند؟ فیلسوفان میگویند فلسفه آنگونه که دیگران میگویند دانش مفید نیست، نمیباشد. به باور فیلسوفان فلسفه مفید است. فیلسوفان میتوانند ساعتها جروبحث کنند تا برای شما ثابت کنند که فلسفه نهتنها مفید است بلکه بنیان تمام چیز و هستیمان را نیز شکل میدهد. حالا فارغ از این بحث که فلسفه در ذات خودش چقدر مفید و چقدر غیرمفید است، ولی حقیقتا رسالت فلسفه چه باید باشد؟ یعنی در واقع رسالت فلسفه چه است؟ فلسفه چگونه میتواند خودش را از دامِ اتهامِ واقعیتگریزی برهاند؟ خصوصا در جوامعی مثل افغانستان که هیچچیز درست عمل نمیکند و حتا برداشت درست از علم و دانش در آن وجود ندارد.
اینکه میگویند فلسفه ذهن آدمها را انتزاعی بار میآورد و فیلسوف نمیتواند واقعبین باشد از جهتی ادعای درست و بهجا است. البته این اتهام بیشتر از یک فیلسوف بر دانشجوی مبتدی فلسفه وارد است، زیرا دانشجوی فلسفه عموما ذهنش درگیر تاریخ دوهزار و 500 ساله فلسفه است. این درگیری به اندازهای زیاد است که حتا فرد تمام تاریخ بشر را در همین محدوده دوهزار و 500 سال خلاصه میکند و به ندرت پیش میآید که واقعیتهای پیرامونیاش را خارج از این محدوده به تحلیل بگیرد. دانشجوی فلسفه همهچیز را به اندیشه فیلسوفان و ماجراهای فلسفی برمیگرداند و فکر میکند همهچیز فقط در ذهن فیلسوفان وجود دارد. اینها بیش از آنکه به «واقعیتها» رجوع کنند به «ذهن» فیلسوفان توجه میکنند. روی همین دلایل گاهی حتا دانشجوی فلسفه به همان قاطعیت از حقانیت فلسفه دفاع میکند که مثلا یک بنیادگرای اسلامی از حقانیت قرآن و دین اسلام. علاوه بر این، دانشجوی فلسفه روی بعضی موضوعات فلسفی که موضوعیتشان را از دست داده نیز انرژی و زمان زیاد را صرف میکند. این موضوعات عموما یا از ساحت اندیشه خارج شدهاند و یا هم تحقیق روی آن موارد مربوط به قلمرو علم شده است. بهعنوان نمونه، اکثر مباحثی که برای فیلسوفان پیش از سقراط در مورد آغاز و انجام جهان مطرح بود و در قلمرو فلسفه به بحث گرفته میشدند امروزها مربوط مباحث علمی میشود و نه مباحث فلسفی. زیرا ادامهدادن آن بحثها در قلمرو فلسفه نه به پیشرفتی دست مییابد و نه ابزار درست برای تحقیق روی آن موضوعات در فلسفه وجود دارد. پس با توجه به اینکه دو چالش «واقعیتگریزی» و «خلط موضوع» پیشروی دانشجوی فلسفه وجود دارد، چه اقدام باید صورت بگیرد تا این چالشها برطرف شود؟
فلسفه و چند امکان دیگر
به باور نگارنده، دانشجوی فلسفه برای اینکه بیش از اندازه غرق تفکرات انتزاعی و احیانا بیمورد نشود دو کار را باید انجام بدهد: داشتن مطالعات تاریخی و مراجعه به متن جامعه و نقد وضع موجود (انجام کار سیاسی). دانشجوی فلسفه عموما تاریخ فلسفه را خوب میخواند اما من فکر میکنم برای یک کار فلسفی تأثیرگذار و واقعبینانه این روش کافی نیست. دانشجوی فلسفه برای اینکه بتواند خودش را از انتزاعیات صرف برهاند باید تاریخ نیز بخواند. در اینجا معنای عام کلمه «تاریخ» در نظر است؛ تاریخ تحولات سیاسی، فرهنگی، فکری، علمی و هنری. دلیل این کار واضح است. خواندن تاریخ به دانشجوی فلسفه کمک میکند تا واقعبینتر عمل کند و در فراگیری فلسفه به گونه مؤثر موفق باشد. فلسفه زمانی که با تاریخ عجین شود به «حقیقت» (گمشدهای تمام فیلسوفان در تمام دوران) نزدیکتر میشود. در واقع فلسفه مواد اولیهاش را از تاریخ و رویدادهای بیرونی میگیرد. بر این مبنا، دانشجوی فلسفه در کنار اینکه وظیفه دارد تاریخ فلسفه را بخواند از خواندن تاریخ عمومی نیز نباید غفلت بورزد.
مورد دوم که بهصورت کلی از آن بهعنوان انجام کار سیاسی نام بردیم نیز در واقع ادامهی همان برطرفکردن چالش واقعیتگریزی است. باید تصریح کرد که منظور از انجام کار سیاسی صرفا این نیست که فرد لزوما باید به لحاظ عملی وارد کار سیاسی شود، بلکه نقد و نظر درباره سیاست را نیز به معنای کار سیاسی در نظر گرفتهایم. اما نقد و نظر درباره سیاست بخشی از کار سیاسی است. تعریفی مورد اجماع از سیاست، و شاید هم بهترین تعریف، این است که میگویند سیاست عبارت است از سوق دادن جامعه به سمت خیر و نیکویی. تدبیر و انجام امورات به گونهای درست و مبتنی بر حقانیت و سود همگانی عبارت از سیاست است. اما واضح است که سوق دادن جامعه به سمت خیر و نیکویی و تدبیر درست امورات جمعی صرفا وظیفه یک سیاستمدار نیست. امر سیاسی محدود و چارچوببندی شده نیست. هر کس به سهم خودش میتواند در به پیشبردن این امر سهیم شود. ارسطو گفته بود «انسان، حیوان سیاسی است». در بهترین حالت دانشجوی فلسفه میتواند روی این نکته متوقف شود.
با در نظرداشت نکاتی که یادآور شدم، دانشجوی فلسفه باید با استفاده از دانش نظریِ که از فلسفه کسب میکند وضع موجود را نقد کند. نقد و نظر درباره جامعه امروز ضروری است، خصوصا جامعهی ما که همگی وضع موجود را همچون معضل و فاجعه میبینیم. دانشجوی فلسفه باید بتواند پیوند درست میان دانش نظریاش و واقعیتهای موجود در جامعه برقرار کند. برای انجام موفقانه این کار نیاز به یک اقدام دیگر است. ما زمانی میتوانیم به این مهم دست یابیم که از تاریخ و سنت یک جامعه آگاهی کافی داشته باشیم. اصلا درک درست از وضعیت یک جامعه بدون درک تاریخ و گذشته آن جامعه ممکن نیست.
جوامع از مسیر گذشتهشان به آینده عبور میکنند. فهمِ منطق گذشته و پارادایمهای حاکم بر آن به معنای تصاحب و تسخیر آن است و این کار برای عبور به آینده به ما کمک میکند. در هر صورت، وضع موجود ریشه در گذشته دارد. بنابراین، اگر ما بخواهیم وضع موجود را تغییر بدهیم ناگزیر باید به گذشته رجوع کنیم. ما باید ابتدا گذشتهمان را بفهمیم و آن را کاملا کالبدشکافی کنیم و ببینیم چه امکانات و زمینههای در آن وجود داشته که بر اثر آن ما به وضع موجود گرفتار شدهایم. واقعیت این است که تا زمانی ما تکلیفمان را با گذشتهمان مشخص نکنیم نمیتوانیم از وضعیت فعلی عبور کنیم. یعنی برای عبور به آینده باید گذشته را از آن خود کنیم. ما زمانی میتوانیم بر گذشتهمان تسلط پیدا کنیم و آن را کامل به چنگ آوریم که قبل از همه آن را دقیق و بنیادی فهم و هضم کرده باشیم. از آنِ خودسازی گذشته بدون «فهم» و «بازاندیشی» گذشته ناممکن است. روی این لحاظ هر فرد، با تأکید بر روی دانشجویان فلسفه، ناگزیر از خواندن تاریخ و گذشته است. در صورتی که یک دانشجوی فلسفه بتواند این کارها را انجام بدهد فلسفه را نهتنها میتواند از دام اتهامهای وارده نجات بدهد بلکه آن را به یک دانش کاملا مفید نیز تبدیل میکند.
هگل میگفت فیلسوف باید سخنگوی زمانه خودش باشد. (اولین کاری که هگل بعد از بیدارشدن از خواب میکرد خواندن روزنامه بود). به باور هگل اصولا دانشِ فیلسوف بیانگر روح زمانهاش است. فیلسوف نمیتواند فارغ از واقعیتهای پیرامونش به فلسفهورزی روی بیاورد. اصلا فلسفه ماهیتش را با همین گلاویزشدن با واقعیتهای بیرونی تعریف میکند. بر این مبنا مسأله تمام فیلسوفان «واقعیت» بوده است. پس با در نظرداشت این نکته دانشجوی فلسفه باید متوجه باشد که واقعیت زمانه ما چیست؟ ظاهرا این یکی از مهمترین پرسشهای ما است.
ممکن است آسیبشناسی دقیق وضع موجود کار آسان نباشد، اما همه میدانیم که وضعیت مطلوب نداریم. جنگ، فقر، فساد، بیکاری و بیقانونی در جامعه غوغا میکند. این وضعیت پذیرفتنی نیست. وضع موجود باید بهصورت عمیق و ریشهای نقد شده و متناسب با درک درست آن راهکار ارائه شود. یک دانشجوی فلسفه میتواند فلسفه را با این چیزها درگیر کند. میتواند بنیانهای نظری سیاست موجود را به چالش بکشاند، میتواند رویکردهای متفاوت و عمیقتر نسبت به وضعیت جامعه داشته باشد. در جامعهای که هیچ یک از شهروندانش روز را بدون ترسِ از دستدادن جانش نمیتواند آغاز کند، در جامعهای که هیچ روزی وجود ندارد که چند ده نفر در آن کشته نشود، در جامعهای که هیچ روزی در آن وجود ندارد که انتحاری و ترور صورت نگیرد، پرسشگری میتواند مفید واقع شود. فلسفه میتواند ماهیت پرسشگرانهاش را در چنین جوامعی وارد میدان کند و بپرسد «چرا ما در این وضعیت گرفتار شدهایم؟». شاید ما به اندازه کافی پرسشگر نبودهایم، شاید ما به اندازه کافی به پرسشگری اهمیت قایل نشدهایم، شاید ما خود را از پرسشگری بینیاز دانستهایم که به این وضعیت گرفتار شدهایم. دانشجوی فلسفه میتواند در چنین جامعهای بهتر از دیگران عمل کند. یک دانشجوی فلسفه اگر به فلسفه عشق میورزد باید برای بهتر شدن وضعیت جامعهاش بنویسد. زیرا فلسفه در غایتش چیزی جز کاستن «رنج» از زندگی انسان نیست. دانشجوی فلسفه میتواند ثابت کند که فلسفه صرفا غرقشدن در درون نظریات فیلسوفان نیست، بلکه با زندگی عملی نیز پیوند تنگاتنگ و نزدیک دارد. نتیجه اینکه فلسفه باید وارد زندگی عملی شود و در جهت بهتر شدن وضعیت کمک کند.