مردی در حاشیهی یکی از خیابانهای کابل میوه میفروشد. بنا به درخواست خودش از بردن اسمش و نشانی خیابان خودداری میکنم که چیزی مهمی نیست؛ مهم قصهاش است. این روزها که زمستان است و او حاجت به سایهبان ندارد، بساط میوهفروشیاش مثل یکی از هرمهای باستانی مصر با تزئین درخت کرسمس چراغانی بهنظر میآید. انواع میوههای تازه، چاق، خوشرنگ و رنگارنگ از قبیل انار، سیب، انگور، پرتقال و غیره از قاعده تا راس هرم روی جعبههای که در اطراف کراچیاش ویترین شدهاند، چشمک میزند و دهان بیننده را به چشمه مبدل میکند.
پشت میوهها و جعبهها یک کراچی چهارچرخ موجود است که چرخهایش هیچ وقت به چرخش در نمیآید. چون آن را با یک زنجیر به ساقهی قطور یک درخت تنومند و کهنسال بسته است. خود میوهفروش نیز کهنسال است. حدودا هفتاد سال عمر دارد و نمیتواند کراچیاش را حرکت بدهد. افزون بر عارضهی پیری دارای معلولیت نیز است. دست راستش از ناحیه بازو مثل شاخهی یک درخت انگار با اره قطع شده است. معلوم است که با اره قطع نشده، در جنگ از تنش جدا شده است. در سالهای جنگهای داخلی او یک جنگجو بوده است.
من شامگاه دیشب در حالی با او همقصه شدم که نور مهتابی از جالی کپسول کوچک گاز، مانند آب شاور روی میوههایش میریخت. کپسول را بر سیامیخی که بر ساقهی درخت فرو برده بود، آویزان کرده بود. خودش روی چوکی لَقی نشسته بود که نیز معیوب بود؛ سه پایه داشت. به همین خاطر یک جعبهی خالی را به جای پایه چهارم گذاشته بود. وقتی حرف میزد، بخار نفسهایش به تاریکی آسمان میپیوست، ولی یخ نکرده بود، چون چهار لایه لباس پوشیده بود. دو لایهی آن کرتین بود. دو نخ اطراف یک کلاه کرتینش را محکم زیر زنخش گره زده بود و کلاه کرتین دیگرش مثل یک کاسه پشت سرش بیاستفاده مانده بود، نمیدانم چه وقت یک برگ از شاخهی درخت بالای سرش درست میان آن کلاه سقوط کرده بود. داخل آستین راست آن کورتین سه تا آستین دیگر بود و سر آستینها داخل جیبش فرو رفته بود. پس از اینکه زنجیرکها و دکمههای لباسهایش را گشود و بریدگی بازویش را نشانم داد، سوار قایق قصه شدیم و مرا یک راست برد تا وسط دریای پرتلاطم جنگهای تنظیمی دههی هفتاد در کابل.
«من دوران دوازده رییسجمهور را در کابل تیر کردهام. یازده سال جنگ کردهام. پولیس نبودم که معاش داشته باشم، گشنه و تشنه برای نجات قوم خود میجنگیدم. یک روز یک راکت به سنگر ما خورد. سنگر ما در دهمزنگ بود. دو روز بعد وقتی در شفاخانه وزیراکبر خان به هوش آمدم، جانم مثل چیغیل سوراخسوراخ شده بود. تنها دستم اوگار نشده بود، انگشتهای هر دو پایم هم قطع شدهاند، شکمم نیز پاره شده بود، یک گردهام از بین رفته است. داکتران میگفتند زنده نمیمانم. یکونیم سال در شفاخانه خوابیدم. وقتی رخصت شدم، داکتران میگفتند، ما باید اول از تو فیلم میگرفتیم که بینالملل ما را جایزه میداد که چنین آدمی را در افغانستان تداوی کردیم. سلیب سرخ به آنها جایزه داده بود. یکش داکتر راموز بود، یکش داکتر شریف. داکتر راموز از هرات بود و حالا به رحمت خدا رفته، داکتر شریف همین حالا در جادهی میوند دواخانه دارد…»
پرسیدم پس از آن دیگر به جنگ نرفتی؟ ادامه داد: «نی، در خانه خواب بودم. طالبان که پس شد، ترکاریفروشی را شروع کردم. سبزی، شلغم، پیاز و کچالو سودا میکردم. بعد از آن اینجا آمدم و میوهفروشی میکنم. قریب بیست سال است که همینجایم. روزگار میچلد. پنج هزار کرایه خانه میدهم. یک هزار کرایه آب و برق. بچهها و دخترانم درس میخوانند. هزار رقم خرج و مصرف دارد. مگر خدا را شکر پوره میکنم.»
پرسیدم بچههایت درسهایش را تمام نکردهاند؟ حالا کار نمیکنند؟ گفت: «یک پسرم در کوتهسنگی میوهفروشی میکند. ازدواج کرده، شکر سه اولاد دارد که دلخوشی من است. شبها که خانه میروم، ساعتم همراهشان تیر است. یک دخترم دانشگاه میرود. یک بچهی دیگرم از دانشگاه فارغ شدهاند، ولی کار پیدا نمیتوانند. به خاطری که پول نداریم که رشوت بدهیم. کار هیچ کس بیرشوت در این وطن پیش نمیرود… وطن ما به خاطر پول خراب شده… ای از او دالر میگیرد، او از یکی دیگر که گدودی راه بیندازد. حالی سیل کو تو، یک روز بچههای مردم را در دانشگاه میکشند، یک روز در در شفاخانه زنان را مرمیباران میکند. تو را به خدا همین کار از کردن است؟ یک روز این طرف انفجار میشود، یک روز او طرف. کی کشته میشود؟»
دستش را بالا آورد و با قات کردن انگشتهایش شمرد؛ «تو، مه، مردم غریب…» در نگاهش خواندم که میخواهد چیزهای بیشتری بگوید، اما کلمات مثل وزنهی سنگینی از لبهای لرزانش آویزان ماند و پرتاب نمیشد. ناچار دستش را داخل جیبش برد و پنجهاش را پر از پول مچاله شده بیرون آورد و به چشمانم نزدیک کرد. صدی، پنجایی، بیستی و دهیی گدوَد بودند. گفت به این کاغذها خوب نگاه کن؛ بعد مشت را پیش دهانش برد و یک تف بی آب روی آنها انداخت و گفت: «تمام خرابی دنیا به خاطر همین پول است. گمشکو!» من هم حرفش را تأیید کردم و گفتم گمشکو؛ از این قصه کن که شبها به خانه میوه میبری؟ نفس عمیقی گرفت که موجب شد آرامشش را دوباره به دست بیاورد: «میوه را بچهام میآورد. من فقط گاهی یکی-دو دانه سیب، گاهی چند دانه انار در جیبهایم میکنم، برای نواسهکگهایم میبرم که کدیشان بازی کنند.»
این حرفش مرا به یاد اثر هنری «الیاس علوی»، شاعر و هنرمند افغانستانی مقیم استرالیا انداخت. آقای علوی در سال ۲۰۱۸ در یک نمایشگاه زیر نام «نفس، انار، نمک و نان» که در شهر آدیلاید استرالیا برگزار شده بود، اثری را به نمایش گذاشته بود با نام «salt and pomegranate» یا «انار و نمک». اثر او یک جلیقهی انتحاری، شبیه واسکت دستساز طالبان و داعش بود. جیبهای واسکت اما پر از باروت و نارنجک نبود، پر از انار و نمک بود. او در بیانیهی نمایشگاهش نوشته بود، «تعداد زیادی از انتحارکنندگان که در مدارس پاکستان آموزش دیدهاند، برای رسیدن به کابل و شهرهای دیگر از ولایت جنوبی قندهار میگذرند و شگفت اینکه این شهر مشهور است به انارهایش. در اینجا آن آرزوی دور تصویر شده که شاید روزی واسکتها پر باشد از کلمات و انار و نمک به جای نارنجک.»
از جنگجوی پیر میوهفروش پرسیدم شما در خانه انار را با نمک هم میخورید؟ گفت: ها، میخورند، دیگرا میخورند، مگر من خودم از نمک پرهیزم، هم فشار خون دارم و هم برای گردهام خوب نیست.» گفتم تو که فشار خون داری و یک دستت هم قطع است، میوهفروشی برایت سخت نیست؟ فشارخونش را از یاد برد، چون دشواریهای نداشتن یک دست بیشتر برایش رنجآور بود: «همهچیز سخت است. آن هم وقتی دست راست آدم نباشد. مه حتا تنهایی نمیتوانم حمام کنم. همیشه زنم جانم را میشوید.»
این جا کابل جان است.