امروزه بسیاری از مردمان جهان دارای نوستالوژی مشترک و خاطرات جمعی هستند؛ چیزهایی که یک نسل بهصورت همگانی آنها را در دوران کودکی تجربه و زندگی کردهاند، مانند برنامههای تلویزیونی، درسهای دوران مکتب، صدای هنرمندان و از این قبیل چیزها. نوستالوژی مشترک چند نسل در افغانستان اما جنگ و فقر است. چنانچه کمتر کسی در افغانستان پیدا میشود که داغی از جنگ بر جگر نداشته باشد، نیز کمتر کسی یافت میشود که خاطراتی از فقر و نادارای در حافظه نداشته باشد. هرگاه حرف از ناداری پیش بیاید، یکی از پربسامدترین خاطرههای که مردم افغانستان از دوران کودکی به یاد میآورند، خاطرهی «چای و بوره» است.
من بنا به دلبستگی شخصی که به خاطرات دوران کودکی مردم دارم، بسیاریها را به بازگویی خاطرات کودکی شان واداشتهام. جالب اینکه بسیاریها دربارهی چای و بوره قصههای معناداری داشتند. یک نفر قصه میکرد که در خانهی ما فقط زمانی بوره دیده میشد که مهمان میآمد. دیگر وقتها بوره مثل چیزهای قیمتی در امنترین صندوق خانه قفل میشد. یک نفر دیگر میگفت من وقتی در کودکی با خواهرم جنگ میکردم، او انتقامش را هنگام خوردن چای صبح از من میگرفت. چون مسئول چای او بود. او هم وقتی در گیلاسها چای میریخت، روی گیلاس دیگران نولهی چایبر را پایین میگرفت، اما وقتی نوبت به گیلاس من میرسید، نولهی چایبر را خوب بالا میگرفت که سبب میشد بورهها در همان گیلاس اول خلاص شود.
کسی دیگر که باشنده ولایت غزنی بود، قصهی جالبتری را نقل میکرد. او میگفت ما هنوز نوجوان بودیم که یکی از همبازیهای ما عروسی کرد. بعد ما از تازهداماد به شوخی و جدی میپرسیدیم که «خاتو» چه مزه میدهد؟ در جواب او از ما پرسید که هنوز چای و بوره خوردید؟ یک نفر ما گفت «آره، من چند ماه پیش در فلان قریه خانه مامایم رفته بودم، صبح ما را چای بوره داد. زیاد مزه داد.» بعد تازهداماد گفت؛ خاتو دقیقا مثل چای و بوره مزه می دهد، اما کمی زیادتر.
یک وقت دیگر یک پیرمرد اهل ولسوالی لعل و سرجنگل ولایت غور روایت میکرد که در دوران ظاهر شاه کسی از روستای ما برای چند ماه به کابل آمده بود. وقتی به قریه بازگشت ما به دیدارش رفتیم و از او میپرسیدیم که در این مسافرت چه دیدی، چه شنیدی، چه خوردی و چه خریدی؟ قصههای او تمامشدنی نبود. از جمله میگفت؛ نان گرم همراه با چای و بوره عجب مزه میدهد. ما میگفتیم چطور؟ تو خوردی؟ او میگفت؛ نه من خودم نخوردم، ولی در یک سماوار رو در روی یک نفر نشسته بودم، او میخورد من لذت میبردم.
وسوسهکنندهترین کار این است که این نوشته را تا دره به بازروایی خاطرات مردم از چای و بوره ادامه بدهم، ولی بهتر آن است که با یک مورد تازه به پایان برسانم. همین دیروز مردی را در یکی از خیابانهای کارته چهار دیدم که خریطهی پلاستیکی میفروخت. اسمش قاسم بود. وقتی با او همصحبت شدم یک خریطهاش را چند برابر بازار قیمتتر بَی کرد. وقتی گفتم چرا نمیروی میان شهر و بازار، جایی که مردم سودا میخرند و خریطه لازم دارند؟ این جا که دکانی نیست. گفت آنجا – به پل سرخ اشاره کرد- خریطه میفرشم، ولی آنجا مرا بچههای اسپندی اذیت میکنند. چطور اذیت میکنند؟ کلاهم را میگیرند. خریطههایم را پاره میکنند. متوجه شدم که مشکل دماغ دارد و به همین خاطر ساده مانده و شعورش به درستی کار نمیکند، اما دیوانه نبود.
با قاسم بیش از نیم ساعت حرف زدم. او در کودکی بسیار شوخ و جنجالی بوده است. همیشه از مادرش شیرنیگک و بوره میخواسته و از خوردنش سیر نمیشده است. دندانهایش را نشانم داد، ولی من جز چند استخوان کوچک سیاه در جوف دهانش ندیدم. حتا دندانهای جلو نابود شده بود. گفت به خاطر خوردن زیاد شیرنیگک از بین رفته است. او در کودکی یک روز جنجال میکند که چای و بوره میخواهم. این خواستش از طرف مادر اجابت نمیشود. گریه میکند، ولی اعتراضش شنیده نمیشود. شاید بورهای در خانه وجود نداشته. او هم عصبانی میشود. از جا بلند شده سرش را چندین بار محکممحکم به دیوار میکوبد؛ آنقدر که بیهوش میشود. از آن پس دیگر هیچ وقت کاملا به هوش نمیآید. حالا هوشش آنقدر هست که در سی و چند سالگی زورش به کودکان تخص خیابانی نمیرسد.
قاسم سی و چند سال پیش از امروز در کانون یک خانوادهی بسیار فقیر در ولسوالی بهسود میدانوردک به دنیا آمده است، اما کودکیهایش را در محلهی چهار قلای وزیرآباد به جوانی رسانده و جوانیاش را نیز در همان محل با انجام کارهای خرد و ریز مثل خریطهفروشی گذرانده است. یک برادر کوچکتر از خود دارد که ازدواج کرده و یک دستگاه سیار دارد که با آن به قول خود قاسم «سر سرکها کوله موترها را پوف میکند.» خانوادهی او بیست روز میشود که در یک خانهی نمناک واقع در کوچهی قلای وزیر در حوالی پل سرخ کوچکشی کرده است. گفت راه کوتهسنگی را بلد نیستم. مادرم میگوید آنجا نروی که گم میشوی. برو سر چهار راه پل سرخ، شاید پیسه نان خشک را بتوانی کار کنی.
این جا کابل جان است.