متنهای ادبیات فارسی دورهی سبک عراقی به گونهی مشخص و در کل متون ادبیات فارسی، در کنار ابعاد زیباییشناختی، پهلوهای کاربردی نیز دارند. این بعد کاربردی، همان راه حلهاییاند که در مواجهه با مشکلات، برای انسان پیشنهاد شده است. آنگونه که مشکلات، در گذر زمان بیشتر میشوند و ابعاد تازه به خود میگیرند راه حلها نیز متناسب با آن، متعدد میشوند تا پاسخگوی نیازهای زمان حال باشند.
مخرج مشترک ادبیات صوفیانه و حکمی سبک عراقی، در پیشنهادکردن راه حل برای انسان فارسیزبان است. هردو برای انسان، توصیههایی دارند و در مقام نصیحتگران حاذق، امر و نهی میکنند. رویکرد نصیحتگرایانهی ادبیات صوفیانه و حکمی، حتا هردو را زیر یک چتر ادبیات توصیهای میآورد.
شاید این پرسش، پیش بیاید که ادبیات صوفیانه، محصول تجربهی کشف و شهود صوفیانه است که صوفی آن را عملا انجام داده و از طریق گزارهی زبانی به دیگران منتقل کرده است. در پاسخ باید گفت ممکن صوفی این تجربه را پشت سر گذرانده باشد ولی برای ما صورت زبانی آن منتقل شده است، نه گونهی عملی آن. یعنی ما با زبان صوفیان سروکار داریم نه با عملکرد آنان. اهمیت مولوی، عطار و سنایی برای ما بهخاطر آن میراث زبانیای است که از خود به یادگار گذاشته اند. ما چیزی از تجربههای عملی آنان نمیدانیم که واقعا مراحل شریعت، طریقت و حقیقت را چگونه سپری کرده اند.
پس وقتی با تجربهی زبانی آنان روبهرو هستیم، یعنی که با مجموعه توصیههایی آنان سروکار داریم، ما چه میدانیم که متصوفان، مراحل کشف و شهود را چگونه سپری کردند و آیا اصلا سپری کردند یا خیر؟ اگر امروز، مثنوی و دیوان کبیر از مولوی، منطقالطیر و مصیبتنامه از عطار و حدیقةالحقیقه و سیرالعباد الیالمعاد از سنایی نمیبود مولویای، عطاری و سنایای وجود نمیداشت؛ حتا اگر آنان هفتاد مرحلهی کشف و شهود صوفیانه را سپری کرده بودند. شاید بودند کسانی که این مراحل را به مراتب بهتر از این سه عارف تجربه کرده باشند اما در گزارهی زبانی، چیزی از خود یادگار نگذاشتند یا توان آن را نداشتند که به کمک زبان انتقال تجربه نمایند. از اینرو چنین افراد امروز گمنام اند.
متن، مجموعهای از میراث زبانی است که در طول قرنها روی هم انباشته شدهاند و برای ما رسیده است. کردار انسانها در طول تاریخ، از طریق زبانشان یا به گونهی شفاهی و یا به گونهی متن به ما انتقال یافته اند.
حال میماند میکانیزم اجرایی توصیههای متنمحور. پیش از آنکه به این موضوع پرداخته شود انواع توصیه را مرور میکنیم. توصیه سه حالت دارد.
۱. من همهچیز میدانم. در چنین حالتی، توصیهکننده فکر میکند دانای کل هست. همهچیز را میداند. وقتی فرد دچار چنین تصوری از خود شد دیگران را نادان فکر میکند و جهالت را در سطح جامعه تعمیم میدهد. مهمترین آفت نخبهمحوری، همین نکته است. نخبگان، وقتی در مرحلهی توهم دانای کلبودن رسید مردم را نادان تصور میکنند و تعمیم نادانی برای مردم، او را بیپروا میسازد. هرچیزی که دلش شد میگوید و هر نسخهای که به مذاقش خوش خورد، تجویز میکند. فکر میکند اگر کیمیاگری او نباشد، همه هلاک خواهد شد.
۲. من ناتوانم. در این حالت، توصیهکننده میداند که توصیههایش کارساز نیست. اما امکاناتی غیر از این ندارد. بنابراین، نصیحتگر در موقف دانا به ناتوانی خویش، به خاطر موقعیت و حب ذات، دست از توصیه برنمیدارد و باز هم، این دانایناتوان، به مردم امر و نهی میکند.
۳. من سرگرم میکنم. در این مرحله، توصیهکننده خوب میداند که توصیههای او در حد گفتاردرمانی هم کارساز نیست. اما باز هم به خاطر حفظ جایگاه خود از آخرین فرصت نیز استفاده میکند. تفاوت حالت سوم با حالت دوم در این است که در حالت دوم، نیت توصیهکننده صادق است. اما در حالت سوم، نوعی ترفند و بازی با احساسات مردم، دخیل میباشد.
زبان توصیهای، متضاد است؛ حالت این بکن آن مکن را دارد. پررنگترین صنعت در زبان توصیه، صنعت تضاد میباشد. آنطور که پررنگترین صنعت در ادبیات ستایشی اغراق است.
نگاه در زبان توصیهای، استوار بر ندانستن است. تصور غالب این است که مردم نمیداند و اگر بداند مشکلات حل میشود. درست است که مشکل اصلی ندانستن است اما پرسش این است که مردم چهچیز را نمیداند؟ در اینجا توصیهکننده تصور میکند که منبع دانایی فقط خود اوست و هرکسی که دانستنیهایی او را ندانست در نادانی بهسر میبرد.
لذاست که توصیهکننده برای دانایی، ظرف و محدوده قایل میشود و این ظرف، خود اوست. خود او نیز محصور بر یک ظرف دیگر است. این ظرفی که خود توصیهکننده را محدود میکند ممکن دین یا مذهبی باشد که او به آن معتقد است، یا فرقهای باشد که او بدان معتقد است، یا رشتهای از رشتههای علمیای باشد که او بدان تسلط دارد و یا هم مجموعه تجربههای محدود باشند که فرد در طول زمان کسب کرده است. در این میان، پیمانهی متصوفان توصیهگر، دین و جهان صوفیانهی شان بوده میتواند. هرکه در دینی که آنان به آن معتقد بودند نمیبود و مانند آنان جهان را از پنجرهی تصوف نمیدید نادان بود و دانایی نیز در همین محدوده، خلاصه میشد.
دانایی در نزد صوفیان، فلسفه نیست چون: «کاف کفر اینجا به حقالمعرفه/دوستتر دارم ز فای فلسفه.» (عطار، ۱۳۹۳: ۴۳۹) دانایی در نزد آنان علوم هندسی، طبابت و نجوم هم نیست. زیرا: «خردهکاریهای علم هندسه/یا نجوم و علم طب و فلسفه/که تعلق با همین دنیاستش/ره به هفتم آسمان بر نیستش/این همه علم بنای آخور است/که عماد بود گاو و اشتر است/بهر استبقای حیوان چند روز/نام آن کردند این گیجان رموز.» (مولوی، ۱۳۷۸، دفتر چهارم: ۶۲۲) این داناییها، برای پرکردن آخور حیوانیت آدمی است و تعلق دنیایی دارد. چیزی که به این دنیا تعلق داشته باشد، به آسمان هفتم راه ندارد. این علوم را برای بقای حیوانات بنا نهاده اند و صاحبان این داناییها، گیج اند و از سر گیجی، نام آن را رمزها گذاشته اند.
دانایی در نزد صوفیان، جهانشناسی صوفیانه هست. جهانشناسیای که تهی از سواد حرف است و چون برف سفید. حرف و قلم، مال دانشمند است. زاد صوفی، نشانههای پای اوست که طی طریق نموده است. «دفتر صوفی سواد حرف نیست/ جز دل اسپید همچون برف نیست/ زاد دانشمند آثار قلم/ زاد صوفی چیست آثار قدم.» (همان، دفتر دوم: ۱۸۷) روی این جهت، دنبالکردن «آثار قدم» صوفیان، برای هرکسی ممکن نمیباشد. این تجربه و راهحل، تعمیم دادنش محال است. تجربهی اول و آخر است. جالب است که فعلا ما چیزی که از صوفیان داریم همین سواد حرف است نه آثار قدم. مثنوی، منطقالطیر، حدیقه… سواد حرفند نه نشانههایی راه. پس ما با نشانههای تجربی صوفیان سروکار نداریم بلکه با نشانههای زبانی صوفیان سروکار داریم. این نشانههای زبانی، گزارههایی برای توصیههای متصوفان اند تا تجربههایشان. در اینجا، ما با دو امر مشکل روبهروییم. اول، نفس تجربهی صوفیانه و دوم، اشکال در نحوهی انتقال این تجربهی دشوار.
میکانیزم انتقال تجربه در جهان صوفیانه، تقریبا مدلول بینشان است. زیرا، این میکانیزم، در گزارهی زبانی، آن هم تحت شرایط بسیار دشوار، استثنایی، انحصارگرایانه و ریاضتطلبانه مطرح شده است. صوفیان، برای انتقال تجارب عملیشان، ابزاری غیر از زبان نداشتهاند. یا بهتر است بگوییم از ابزاری بهتر از زبان استفاده نکردهاند یا نتوانستهاند استفاده کنند. به همان دلیل از زبان، سخت گلهمند بودهاند که در انتقال تجربه ناکامند. این سخن، درست هم است. چون کار زبان، انتقال تجربهی عملی نیست.
منتها صوفیان، این ضعف زبان را در مقابل تجاربشان، چنین پنداشتند که گویا زبان، پدیدهی زمینی و مادی هست و تجارب و تمرینهای آنان، قدسی و معنوی. حال آنکه هردو، ریشهی زمینی دارند و جزء هستی انسان است. ولی ظرفیت زبان، چیزی غیر از انتقال تجربه میباشد. اگر زبان، مجرایی برای تمام اعمال انسان، اکتشافات و اختراعات او میبود پس نیازی به رشتههای ورزشی، آموزشهای عملی یوگا و تکنولوژی نمیبود. چون همه را از طریق زبان میشد منتقل کرد.
مثلا به جای صوفی اگر یک ورزشکار، تکنیکها و حرکتهای بدنی خود را به عوض آنکه با حرکات بدن نمایش بدهد و به کسی غیر ازخود بیاموزاند کوشش کند با زبان توضیح بدهد و منتقل کند، عین اتفاقی میافتد که برای صوفی افتاده است. در حالی که در اینجا بحث قدسیبودن و معنویبودن رفتار ورزشکار در میان نیست. بنابراین، میتافیزیکالسازی تمرینهای صوفیانه، ریشه در ماهیت رفتار آنان ندارد. در عوض، تعارضی هست که بین این رفتارها و زبان، در امر انتقال آن به دیگری، اتفاق افتاده است. این تعارض باعث شده، تا صوفیان فکر کنند رفتارهای صوفیانهی آنان از جنس دیگرند و زبان از برتافتن آن عاجز. فراموش نکنیم که هر تمرین بدنیای، تغییرات روانی فرد را نیز، به همراه دارد و هر تغییر روانی، قدسی و وحیانی نیست.
تمام آن تعبیرهایی «دفتر صوفی سواد حرف نیست»، دفتر صوفی چون برف سفید است، «یک دهان خواهم به پهنای فلک» و این همه نالیدن از ناتوانی زبان، ریشه در همین خواست غیر متعارف از زبان دارد که اصلا جزء مسئولیت زبان نمیباشد. از طرفی، جدایی از این تعارض، میتافیزیکالسازی در همچون موارد، امر معمول است. چنانکه فرقههای مذهبی دیگر، بدون گلهمندی از زبان، رفتارشان را قدسیسازی کرده اند و میکنند.
یکی از رقیبان بزرگ دروندینی تصوف، فقه است. هردو از گزارهی زبانی استفاده میکند. فقه هم ابزاری غیر از زبان در اختیار ندارد. اما چرا در تحقق برنامههایش در مقایسه با تصوف موفق بوده است؟ چون، میکانیزم انتقال تجربههای فقیهانه، در مقایسه با تصوف، کاربردی و آسان است. انتقال تجارب فقهی، به سادگی امکانپذیر است. برای همه قابل فهم و قابل اجراست که چگونه وضو بگیرد، در نماز رو به کجا بایستد، نصاب مالش به چند که رسید باید زکات بدهد، سهم بدهد و حج برود و مسائل از این قرار.
حال آنکه هم تصوف و هم فقه، مبتنی بر توصیه است و زبان هردو، زبان امر و نهی اند. هردو، تعمیمدهندهی انگارهی مردم جاهل اند. هردو دانایی را در انحصار خود میداند. در بیتهای فوق مولوی، اگر بهجای تصوف، فقه را بگذاریم تغییری در معنای بیتها به وجود نمی آید. هردو، عین موضع خصمانه با فلسفه و دیگر علوم عقلی را دارد. لذا، تفاوت فقه و تصوف، در موفقیت و عدم موفقیتشان، در میکانیزم انتقال توصیه میباشد.
در کل توصیه، بخش کوچکی از مسائل را حل میکند. توصیه با مسائل سروکار دارد تا مشکلات. چون مشکلات رفعکردنی است و مسائل حل کردنی. رفع مشکل، کار عملی میخواهد و حل مسأله، بازی زبانی است. بخشی از مشکلات جامعه، ریشه در نادانی دارد. حال آنکه مردم بسیاری از مشکلاتشان را میداند اما امکانات برای رفع آن ندارد. در همچون موقعها، نیاز نیست ما به مردم آگاهی بدهیم بلکه باید به آنان رسیدگی کرد تا مشکل برطرف گردد. چون مشکلات جامعه، تنها در ندانستن ریشه ندارد بلکه در نداشتن نیز ریشه دارد.
تفاوت علم با ادبیات و تصوف در همین نکته است. علم با ابزارهایی که در دست دارد انتقال تجربه میکند. تکنولوژی، ابزارهای نیرومند انتقال تجربه اند. اما در جهان ادبیات، فقط زبان است که بهعنوان تنها منبع انتقال توصیه، عمل میکند. اما علم، هم زبان و هم تکنولوژی را در اختیار دارد.
وقتی در جهان صوفیانه، زبان تنها گزارهی انتقال توصیه هست نکتهی بعدی این میباشد که میکانیزم تطبیق این توصیهها در چنین جهانی، چه چیز میتواند باشد؟ پاسخ این پرسش را با دو مثالی از مثنوی مولوی، دریافت خواهیم کرد.
ادامه دارد…