بنیادگرایی و سرنوشت تناقض‌بار یک نسل

بنیادگرایی و سرنوشت تناقض‌بار یک نسل

خوانشی از رمان «زندگی به سفارش پشه‌ها»، اثری از کاوه جبران

رمان «زندگی به سفارش پشه‌ها»، نوشته‌ی کاوه جبران را می‌توان رمانی با موضوع تاریخی قلمداد کرد. پی‌رنگ اصلی رمان را توضیح و کماکان نقد بنیادگرایی دینی شکل می‌دهد و به همین دلیل می‌شود ادعا کرد که این رمان مشابهت فراوان با رمان قبلی کاوه جبران (لوهاران) دارد. به‌رغم این‌که نمادگرایی در این دو اثر کاوه جبران بسیار پررنگ بوده و بنابراین فهم آن خیلی آسان نیست اما با این‌حال به باور من جبران در این دو اثر (با تأکید بیشتر بر روی اثر دومی) در قسمت نقد و به چالش‌ کشیدن کلیشه‌ها – اعم از دینی و فرهنگی و اجتماعی – موفق عمل کرده است. اگر از اولین الزامات کار یک نویسنده آشکارکردن وضعیت را بدانیم می‌توان ادعا کرد که نویسنده «زندگی به سفارش پشه‌ها» در این کار موفق شده است.

زندگی‌ای متناقض

در صفحه‌های اول رمان «زندگی به سفارش پشه‌ها» می‌خوانیم: «جوان بودم و به ناگاه پیر شدم. پس از ظهور پشه‌ها. پس از خوابی عمیق!» (ص ۷). بعد، در صفحه ۵۶ می‌خوانیم «دوباره فکرم تکیه می‌زند به رازی که در آیینه بود. رازی که اگر گشوده می‌شد، جوانی گم‌شده‌ام را می‌یافتم. اما آیینه همواره شمایل پیرمردی را می‌تاباند که سی‌واندی سال در خواب مانده است و اکنون در حسرت تماشای پیریِ تدریجی خویش، دلتنگ روی تخت بیمارستان خوابیده». ما در این رمان سرگذشت و زندگی یک فرد را می‌خوانیم که من دوست دارم آن را آیینه‌ی تمام‌نمای زندگی یک نسل بدانم.

آنچه که در بالا به‌عنوان نقل قول یادآوری کردیم کلید فهم محتوای کلی رمان است. اما من این موضوع را به‌عنوان یک امر متناقض درک می‌کنم. زیرا از یک طرف ما با دوره‌ای مواجه هستیم که در آن بنیادگرایی، خشونت و خصوصا جهالت در آن حکم‌فرما است و از این حیث نمی‌شود به آن دوره دل‌ بست و به آن متوسل شد، زیرا دلتنگی به این دوره قابل توجیه نیست. اما از طرف دیگر می‌بینیم با فردی مواجه هستیم که به‌عنوان نماینده‌ی یک نسل دلتنگ آن ایام است. یعنی به‌نحوی می‌خواهد آن دوره را دوباره بازیابد. این دلتنگی او اما دلیل مشخص دارد. او دلتنگ این نیست که چرا از جزم‌اندیشی و حکومت طالبانی فاصله گرفته است بلکه دلتنگی او دلیل دیگر دارد. فردی که در این‌جا زندگی‌اش روایت شده دلتنگ همان سه دهه عمرِ از دست‌‌رفته‌اش است، زیرا جوانی‌اش در این دهه‌ها سپری شده است. وقتی زندگی را به‌لحاظ فردی بررسی کنیم اصولا دوره جوانی زندگی بهترین دوره است؛ آدم‌ پر از نیرو و امید است، انگیزه دارد، می‌تواند هدف‌مند باشد و توانایی انجام هر کاری را دارد. در دوره جوانی است که ما مثلا مسیر آینده‌مان را تعیین می‌کنیم. از این لحاظ دلتنگ‌شدن برای دوران جوانی قابل توجیه است. اما وضعیتی که در ایام جوانی این فرد (سی ‌سال) بر افغانستان حاکم بوده به‌ هیچ‌وجه جای دلتنگی ندارد. از این‌جاست که ما با وجه متناقض رمان مواجه می‌شویم. تمام تلاش رمان در این است این سی‌ سال را، که از یک لحاظ حس نوستالژیک و حسرت‌بار را برای بعضی آدم‌ها ایجاد می‌کند و از طرف دیگر دلتنگ‌بودن نسبت به آن دوره هیچ توجیه منطقی را در  پی ندارد، روایت کند.

«من از جایی می‌آیم که سازوکار جهان آن‌جا خیلی ساده است. همه‌ی راز جهان ریخته در روزنامچه و جایی برای سوال باقی نگذاشته» (ص ۲۲۲). این وجه دوم آن تناقضی است که از آن یاد کردیم، منتها این‌بار در حوزه عمومی. اما چگونه می‌شود خوب‌بودن و یا بدبودن یک وضعیت را فهمید؟ یکی از پاسخ‌های ممکن و شاید بهترین پاسخ، این باشد که وضعیت‌ها را با همدیگر قیاس کنیم. مثلا ما از وضع موجود رضایت نداریم. مبنای این نارضایتی اگرچند از متن جامعه آشکار می‌شود اما مقایسه‌کردن وضعیت‌مان با جوامع دیگر نیز نهایت روشن‌کننده است. این مقایسه در «زندگی به سفارش پشه‌ها» نیز صورت گرفته است: «همه می‌دانید که کفارِ آن‌سوی حصار دانشِ دنیایی دارند… خلاصه همه‌چیز و همه‌کار ازشان ساخته است؛ چون مطابق وعده، زندگی در دنیا مال آنان است اما سعادت آن دنیا از ایشان دریغ داشته شده. آنان در سازندگی این دنیا هم‌پای شیطان‌اند» (ص ۲۰۴).

بنیادگرایی

عموما روشنفکرهای ضد دین از دوره صدر اسلام به‌عنوان افراطی‌ترین دوره‌های تاریخ این دین یاد می‌کنند، اما افراطیت در دوره‌ای که «زندگی به سفارش‌ پشه‌ها» روایت‌گر آن است حتا بیشتر از دوره صدر اسلام است. در این دوره کارهایی صورت می‌گیرد که ذره‌ای عقلانیت و منطق در آن راه ندارد. گویا همگی از نیروی خرد و عقلانیت به‌صورت کلی بی‌بهره است. بیشتر کارهایی که صورت می‌گیرد نمادین است و این نمادها به‌صورت معنادار وضع موجود جامعه را نشان می‌دهد. نمادها و نشانه‌هایی وجود دارد که استفاده کردن از آن‌ها ممنوع است و هیچ‌کسی اجازه ندارد با آن‌ها سروکار داشته باشد. مثلا کسی حق ندارد بخندد، زیرا خنده را به «بی‌غیرتی» تأویل می‌کنند. کسی اجازه‌ی استفاده کردن از آیینه را ندارد. کسی زن را ندیده است. از زن همچون موجود اغواگر، کماکان هیولاصفت و دست‌نیافتنی نام برده می‌شود. آدم‌ها باید شاهکار کرده باشد تا در طول عمرشان یک‌بار زن را دیده باشد. اما با این‌حال، هرآنچه که در این دوره به آدم‌ها کمک کند تا آن‌ها به واسطه آن خودشان را بهتر بشناسند، ممنوع است. آیینه یکی از آن چیزهایی است که کسی اجازه‌ی استفاده از آن‌را ندارد و داشتن آیینه گناه عظیم محسوب می‌شود. کسانی که از آیینه استفاده می‌کنند در واقع یک قانون ماوارایی را نقض کرده‌اند. چون کارهایی که صورت می‌گیرد و نشانه‌ها و نمادهایی که وجود دارد همگی تأویل دینی می‌شوند. در واقع، پشت‌سر همه‌ی اعمال‌شان توجیه دینی نهفته است.

اما با این‌حال و با وجودی حکم‌فرمایی چنین وضعیت فلاکت‌بار که حتا آدم‌ها اجازه ندارند بدون مراجعه به روزنامچه جزئی‌ترین امورات زندگی‌شان را سروسامان بدهند، شادی و غرور کاذب در جامعه وجود دارد. حذف‌کردن زنان از جامعه و زندگی نه‌تنها برای‌شان کاستی و عیب محسوب نمی‌شود بلکه به آن افتخار نیز می‌کنند… در این جامعه یک منبع و در واقع یک نیروی مرجع وجود دارد که نیکی و بدی همه‌چیز از درون آن و براساس تعیین نسبت با آن سنجیده می‌شود. این منبع و مرجع عبارت از «روزنامچه» است. حکم انجام‌دادن و ندادن هر عمل را از درون همین روزنامچه بیرون می‌کشند و تمام اسرار جهان درون همین روزنامچه وجود دارد. خلاصه همه‌چیز مشروعیت خودش را از درون روزنامچه به‌دست می‌آورد. این روزنامچه متن مقدس و دینی است. این روزنامچه می‌تواند همان «قرآن» باشد.

کاوه جبران، شاعر و نویسنده است.
کاوه جبران، شاعر و نویسنده است.

فضایی برای انتقاد

چگونه امکان نقد وضع موجود فراهم می‌‌شود؟ نقد زمانی ممکن می‌شود که کثرت‌گرایی در جامعه جایگاه داشته باشد. یعنی توانایی و تحمل شنیدن حرف از موضع مخالف وجود داشته باشد. اما در جوامع به‌شدت بسته و دینی نقد و نقادی به‌راحتی نمی‌تواند پا بگیرد. در این جوامع یک اعتماد به نفس همگانی و کاذب وجود دارد. همین امر باعث می‌شود که در کنار این‌که وضع خودشان را به‌مراتب بهتر از وضعیت دیگران بداند به یک نیروی ماورایی و الاهی نیز باور داشته باشد که آن نیرو صرفا حامی و کمک‌رسان به این جامعه است و نه جوامع دیگر. برای همین می‌توان ادعا کرد که در این جوامع تفکر تئولوژیک حکومت می‌کند و به تفکر نقاد به هیچ‌وجه فرصت داده نمی‌شود. هایدگر این نقد را حتا بر تفکر غربی نیز وارد می‌کند. تمام تلاش هایدگر در صدهزار صفحه‌ای که نوشته بود نقد تفکر متافیزیکی و سنت فکری غرب بود. به باور هایدگر حداقل سه ویژگی عمده در تفکر غربی وجود دارد که یکی از آن‌ها تئولوژیک بودن این سنت فکری است. تئولوژیک بودن تفکر یا الاهیاتی‌اندیشی باعث می‌شود ارزش چیزها در نسبت با یک موجود فرادست (خدا) سنجش شود. مشکل عمده این سنجش‌گری و این طرز تفکر در این است که آن موجود فرادست جایگاهی در زمین و هستی‌ای موجود ندارد. آن موجود فرادست در یک مکان دور و دست‌نیافتنی به‌سر می‌برد و صرفا نظاره‌گر اعمال موجودی به‌نام انسان است. او جزء هستی ما نیست اما با این‌حال آدم‌ها تلاش می‌کنند مدام پای او را وسط بکشد و این یک تناقض است. این امر باعث می‌شود تا ما از هستی واقعی‌مان غفلت ورزیم و در عوض به تفکر در مورد موجودی که هستی‌اش نسبت واقعی با ما ندارد مشغول شویم. این طرز تفکر به‌صورت خیلی افراطی‌تر از غرب در جامعه‌ی ما و خصوصا در سه دهه‌ی سپری‌شده حکومت کرده است. اما باید متوجه بود که وقتی می‌گوییم سه دهه «سپری شده» به هیچ‌وجه این منظور را نداریم که آن سه‌ دهه گذشت و حالا هیچ تأثیری بر روی زندگی امروزی ما ندارد. اتفاقا برعکس، بیشترین آسیب‌پذیری و تأثیر را ما این روزها از همان طرز تفکر سه دهه‌ی سپری‌شده متقبل می‌‌شویم و این بدان معناست که آن سه دهه هنوز با ما است و سپری نشده. درست است که به‌لحاظ زمانی آن ایام سپری شده ولی تأثیرات آن با قوت تمام باقی است.

وجود چنین طرز تفکر فضا را بر تفکر نقاد تنگ می‌کند و فرصت ظهورکردن به آن نمی‌دهد. زیرا تفکر نقاد منطقا خودمبناست و بر هیچ پایه‌‌ای جز تفکر استوار نیست. اما در جوامعی که تفکر الاهیاتی باشد تمام امورات براساس آن نیروی الاهی سنجش می‌شود. خوبی و بدی چیزها براساس فاصله‌گذاری با همان نیرو تعیین می‌شود. به هر اندازه که بتوانیم فاصله خود را با آن نیروی الاهی – که لزوما نسبتی با زندگی واقعی ندارد – کم کنیم به همان اندازه به خیر و نیکویی نزدیک می‌شویم، اما برعکس به هراندازه که از آن نیرو فاصله بگیریم به لجن و پلیدی نزدیک می‌شویم. «روزنامچه» در رمان «زندگی به سفارش پشه‌ها» نقش همان نیروی الاهی و ماورایی را دارد. این وضعیت نه‌تنها به تفکر نقاد فضا نمی‌دهد بلکه اساسا آن را بی‌مفهوم می‌سازد. در چنین حالت کسی معنا و مفهوم تفکر نقاد را درک نمی‌کند. این اتفاق در رمان نیز رخ داده است. در کنار این‌که در این‌جا کسی اجازه استفاده از آیینه را ندارد اما در عین حال استفاده کردن از آیینه را نیز بی‌مفهوم ساخته‌اند.

همان‌طور که در ابتدا هم ذکر کردیم رمان نمادگرا است و از آیینه به‌عنوان یکی از مهم‌ترین نمادها نام بردیم. آیینه نماد نقد و نقادی است. آیینه بازتاب واقعیت‌ها است. ولی استفاده آیینه در این‌جا بی‌مفهوم و یا حداقل اشتباه تأویل شده است. «کنارِ آیینه اما یادآوری خویشتن است، در آن جز خویشتن، کسی و چیزی را نمی‌توان دید. می‌اندیشم به چه دلیلی این آیینه را روبه‌رویم گذاشته‌اند. اگر می‌خواهند من گذشته‌ام را باز بیابم، خاطره‌ام را بازسازی کنم، پس آیینه چرا. آیینه که مرا به خویشتن می‌سپارد» (ص ۸۴).

این رمان خوش‌بینانه است. رمان از امیدواری و پیروزی خبر می‌دهد، پیروزی علیه بنیادگرایی و افراطیت. رمان پیروزی خردمندان را اطلاع‌رسانی می‌کند. در پایان رمان وضع موجود را به مثابه «شر» توصیف کرده و رهایی از آن را جشن گرفته است. ما در انتهای رمان خردمندانی را می‌بینیم که در کنار خاکستر روزنامچه‌ها نشسته و احساس راحتی دارند: «همه آرام می‌گریستند. لابد برای عمری که در غفلت و دروغ سپری شده بود. برای آنانی که بی‌دریغ کشته شده بودند و چیزهایی که هرگز حقیقت نداشتند» (ص ۲۶۲).