امروزه بیشتر شهرهای جهان دارای «مترو» است. مترو بهدلیل مزیتهای بسیارش بهعنوان یکی از زیربناهای تحقق توسعهی پایدار شهری مورد توجه برنامهریزان شهری در جهان قرار دارد. در شهر کابل اما خبری و اثری از این شبکهی حملونقل نیست؛ شبکهای که علاوهبر جابهجایی مسافران درونشهری، میتواند به برخی از نیازهای تفریحی، تفرجی و خرید شهروندان نیز در فضای زیرزمینی پاسخ دهد. این در حالی است که حجم جمعیت چند میلیونی شهر کابل مشکلات نظیر ناهنجاریهای بصری، محیطزیستی، ترافیک سنگین و آلودگی هوا و فضا را به دنبال داشته است. در چنین شرایطی اما فقط یک تونل زیرزمینی در محلهی دهافغانان شهر کابل وجود دارد که مشهور به «زیرزمینی» است، ولی بیشتر به یک «غار» افسانهای شباهت دارد تا معبر یا بازارچهی زیرزمینی.
پس از چاشت چند روز پیش وقتی از میان ازدحام پیادهرو، وارد یکی از چهاردروازهی آن زیرزمینی شدم، اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، بسیار مشمئزکننده و تهوعآور بود. آن چیز مقدار تهوع بود. کسی درحالی بیرونآمدن یا داخل شدن در فضای غار دلش بد شده، یک وعدهی غذاییاش را روی یک راهپله بالا آورده بود و خودش از راهش رفته بود. کسی دیگر چند دقیقه پیشتر از من چنان با عجله از آنجا گذشته بود که هیچ پیش رویش را ندیده بود. یک پایش را درست روی استفراغ گذاشته، بعد پشت سرش را هم ندیده بود. این را از نقش تر چاپ کفشهایش فهمیدم که پلهپله رو به پایین خیره، خیرهتر و محو شده بود.
نرسیده به کف زیرزمینی، پای دیوارهای دو طرف راهپلهها گام به گام بساط دستفروشان گسترده بود. یکی از آن دستفروشان یک مرد میان سال بود با ریش دراز حنایی که تیب، رادیو، ساعت و از این قبیل چیزها میفروخت. او یک تیبش را روشن کرده بود، اما معلوم نبود برای بازارگرمی این کار را کرده است یا برای سرگرمی و لذتبردن. شاید برای هیچ کدام؛ چون از بلندگوی تیبش ترانهای پخش میشد که هیچ آلهی موسیقی در آن نواخته نشده بود. وقتی خوب با دقت به آن گوش دادم، به نظرم آمد ترانهی گروه تروریستی طالبان را میشنوم. فقط یک نفر با صدای کج و معوج به زبان پشتو میخواند: «ایمان لرم، جذبه لرم، تینگه عقیده لرم/ هرسه دی مالوم راته، پاکه نظریه لرم.»
پایینتر از مرد یک جوان عروسک و اسباببازی میفروخت. عروسکهایش با دامنهای کوتاه و چشمان آبی، چشم از عابران که از آنجا میگذشتند، بر نمیداشتند. وسایل بازیاش بیشتر کوکی بودند. چیزهای مثل مار و ماهی و پرنده که باتری میخوردند. یک ماهیاش زیر شکمش چرخ داشت و مثل یک قطار دورادور یک پتنوس میچرخید. یک پرندهاش را با یک نخ از سقف آویزان و کوک کرده بود. پرنده چیقچیقکنان در فضای نیمهتاریک زیرزمینی به دورش میچرخید. درست پایین آن یک مار خاکی خالدار بهزور باتری چند قدم پیشتر میخزید، بعد گردنش را راست میکرد و فیش میزد. آدم احساس میکرد وارد یک غار متروک کوهستانی شده که درون آن مارها و پرندگان لانه دارند.
وقتی پیشتر داخل رفتم، برای یک لحظه چشمانم در تاریکی فضای زیرزمینی تقریبا نابینا شد. در عوض گوشهایم صداهای عجیب و وهمانگیزی را تشخیص داد؛ صدای فحش و دشنام، صدای چیقچیق پرنده، صدای کیبوردی که نوازندهاش یاد نداشت چطور بنوازد ولی در حال نواختن بود، صدای فریاد، صدای خنده، صدای کودک و صدای جنجال و غالمغال. تا چشمانم در سوسوی چراغها بینایی شان را به دست آوردند، یک بوی عجیب نیز به مشامم رسید؛ بوی مصالحی که در شورنخود افزوده میشود. بوی تند و تیز و بوی گندی بود.
وقتی چشمانم خوب باز شد، ناگهان دونالد ترمپ، رییسجمهور سابق امریکا را پیش رویم دیدم. او بدون اینکه لب بجنباند، به لهجهی اصیل کابلی از من میخواست، روی ترازو بالا شوم و خودم را وزن کنم. طول کشید تا فهمیدم مردی که ترازو دارد، نقابی با موهای زرد، صورت سرخ و چشمان پفکردهی ترمپ را بر سرش انداخته است. نقاب مال مردی نقابفروش بود. بساط نقابفروش کنار ترازو پهن شده بود. او نقابهای عجیبوغریبی را برای فروش گذاشته بود. بیشتر کلهی حیوانات درنده بودند. در آن میان نقاب «گایفاکس»، «زامبی»، «سالوادور دالی»، «جوکر» و «ترمپ» نیز بودند و خب، اینها واقعا وحشتناکتر از بقیه بودند.
کنار نقابفروشی فیلمفروشی بود. فروشندهاش یک بوجی فیلم هندی را روی یک دستمال خالی کرده بود و خودش کیبورد مینواخت. یکی دو انگشتش را که روی کلاوههای کیبورد میفشرد، آدم احساس میکرد، حالا یک میلودی زیبا در فضا طنین میاندازد، ولی پس از نتهای اول و دوم، میلودی تبدیل میشد به سروصدایی که گوشهای شنونده را شکنجه میداد. دهها دختر فیلم هندی با لبهای آلوبالویی و دندانهای صدفی از روی پوش سیدیها به سروصدای که نوازنده تولید میکرد، میخندیدند. بدماشان فیلمها اما اسلحه به دست انگار تهدید میکردند؛ «تا سه میشمارم، بس میکنی یا شلیک کنم؟»
آن روز من در حدود نیم ساعت در آن زیر زمین بودم. در آن نیم ساعت تمام کنج و کنارههای تاریک و روشن زیرزمینی را از نظر گذراندم. جالب این که دروازههای جنوبی و غربی شلوغتر از بالای زمین بود. روی راهپلههای وازهی شمالی نیز بیرو بار بود، اما دروازهی شرقی کاملا خلوت و کمنور مانده بود. جز چند مغازهی ظروففروشی، همهجا را دستفروشان اشغال کرده بودند. غیر از شورنخود فروش که نتوانستم حتا یک لحظه پیش رویش درنگ کنم، به بیشتر فروشندگان سلام دادم و بسیار کوشش کردم سر صحبت را با آنان باز کنم. اما نتوانستم وارد قصهی زندگی و روزگار هیچ یک شوم. چون به محض رویارویی همه سعی میکردند، فریبم بدهند. مردی که ترازو داشت، علاوه بر پول وزن، پول قدم را نیز مطالبه داشت. مرد سی دی فروش کیبوردش را ده هزار افغانی قیمت کرد ولی در آخر اصرار میکرد به هفت صد افغانی بخرم. وقتی از مردی که نقاب میفروخت پرسیدم، در روز چند فایده میکنی؟ گفت یک لک. نیشخندی که در کلامش بود، جلو هر سوال دیگر را میگرفت و الی اخیر.
هنگام خروج از دروازهی شرقی چهار نفر را دیدم که روی راه پلهها نشسته بودند و از درون یک بوتل آب معدنی کلان، به نوبت چرس میکشیدند. حین عبور من آنچنان غرق در خنده بودند که شاید هیچ متوجه عبور من نشده باشند. از خندههایشان اما بوی شادی نمیآمد، انگار ترسناک و هستریک میخندیدند. درحالیکه از کنار شان بالا میآمدم، با خود میگفتم این زیرزمین نماد کل افغانستان و این فضا فشردهی تمام نابهسامانیهای این شهر است.
اینجا کابل جان است.