شکریه عرفانی
مرگ روی دیگر زندگی است و آنها که جاویدان را از نزدیک میشناختند به نیکی میدانند که او همچنان که همواره به روی زندگی با تمام دردهایش لبخند میزد و هیچ وقت جدی نمیگرفتش، از روبهروشدن با مرگ هم واهمهای نداشت. اما آنچه دردناک است آن غریبی استخوانسوز است که همواره سایه به سایه و شانه به شانه همراهی کرد این مرد را در تمام طول زندگیاش، تا لحظهای که بر تخت بیمارستان در آن ملک غریب جان داد. جاویدان، هنرمندی بذات و انسانی چندان جوهرمند و نیکوسرشت که شبیهش را یافتن اگر ناممکن نباشد امری است بس دشوار! اما آن غربت که دست در دست بیماریها و دیگر مشکلات پایانناپذیر زندگیاش داشت هیچ وقت به او آن مهلتی که آرزویش را داشت، نداد تا بتواند با فراغت و به تمامی به یگانه عشق زندگیاش که نوشتن بود، بپردازد و آنطور که سزاوار قلمش بود دیده و شناخته شود.
نمونهای از این ناکامیهای بیپایان که خود شاهدش بودم، باری بود که در یکی از سفرهایم از روسیه به ایران، به دعوت یکی از شاگردان قدیمیام به خانهاش رفتم و در کمال ناباوری کارهای جاویدان را بر در و دیوار خانه و حتا آشپزخانهی این خانم دیدم. بیشتر کارها بدون قاب به دیوار میخ یا چسب زده شده بودند و شرایط بسیار بدی داشتند. بعضی رنگباخته، بعضی کاغذهایشان پاره و بعضی نمدیده و در حال نابودی بودند.
تعدادیشان را در سفر قبلیام در خانهی دایی دیده بودم. دربارهی بعضیهایشان با هم حرف زده بودیم. نظر داده بودیم و خودم شاهد خلقشان بودم وقتی که او درآن حال خلسهمانندش مینوشت و من از بوی مرکب و صدای کشیدهشدن قلمش بر کاغذ کیف میکردم. دور و دستنیافتنی میشد او در هنگام نوشتن. انگار که از تمام دنیا کنده شده باشد.
اما چه میکردند آن کارها بر آن دیوارهای غریبه؟ کارهایی که آنقدر مراقبشان بود دایی و وسواس داشت در نگهداریشان؟ از آن خانم پرسیدم این خطها کار کیستند؟ شانه بالا انداخت و گفت: نمیدانم. کار یک هنرمند دیوانه لابد. یک آدم روانی که معلوم نیست به چه دلیلی دورشان انداخته است و گفت که شوهرش که خطاطی دوست دارد و گاهی هم مینویسد آنها را روی گاری نانخشکی یک دورهگرد دیده. دلش سوخته به حالشان و به قیمت ناچیزی خریده آنها را از او و با خود به خانه آورده است.
ناگهان حس کردم نمیتوانم نفس بکشم. همهی آن کارهای در حال نابودی که از کیسهی نانخشکی و بعد از خانهی یک غریبه سر درآورده بودند بخشی از مجموعهای بود که دایی مدتی طولانی رویشان کار کرده بود. میگفت دارم یک دوره روی شعرهای شاعران معاصر کار میکنم. یادم هست که با چه دقتی ابیات را انتخاب کرده بود. با هر آنچه داشت، کاغذهای مرغوب خریده بود و برای هر تابلو از جان مایه گذاشته بود. من که دیده بودم و میدانستم با چه خون دلی نوشته شده بودند آن کارها حالا چطور میتوانستم در آن وضعیت ببینمشان و نفس بکشم؟
چند ماه قبل از آن روز در آن خانه، سفری ناگهانی برای دایی پیش آمده بود به افغانستان که باید میرفت. سراسیمه راهی شده بود و یادم هست که گفته بود کارها را بردهام خانهی پسر عمویم امانت گذاشتهام و جایشان امن است. وقتی برگردم تلاش میکنم بتوانم در جای خوبی به نمایش بگذارمشان. امید و اطمینان زیادی داشت که حتما دوستان فرهنگیاش در تهران برای این کار با او همکاری خواهند کرد.
به آن خانم گفتم که آن هنرمند که میگویی محمد جاویدان نام دارد و کارهایش را هم دور نینداخته است و داستان را برایش گفتم. تعجب کرده بود و گفت که کاغذها البته خیلی بیشتر از اینها هستند ولی چون بیشترشان خراب شدهاند و ما هم در خانه جای کافی نداریم، شوهرم بقیهشان را در انباری گذاشته است و تعدادی را هم به دوستانش هدیه داده است. میدانستم که دیگر هیچ کدام آنها بهدرد هیچ نمایشگاهی نمیخورند اما آنها جان و جهان دایی بودند و دلم نمیآمد آنجا رهایشان کنم. میخواستم لااقل پیش خودم باشند. از آن خانم خواهش کردم و او هم پذیرفت که کارها را جمعآوری کند و به من بدهد. بعدها دانستم که این پسر عمو که کارها در منزلش به امانت گذاشته شده بودند همه را یکجا به همراه نان خشک خانهاش تحویل مرد دورهگرد نانخشکی داده بود و این شد که هیچ وقت حتا یکی از آن همه کار نفیس به هیچ نمایشگاهی نرسید و حسرتش برای همیشه به دل دایی ماند!
و این فقط یک نمونه از همهی غریبیها و ناکامیهای جاویدان بود که از جانب خویش و قوم و دوست و آشنا نصیبش میشد و با این حال او هرگز از کسی خشمی به دل نگرفت. هرگز پیشانی به روی کسی ترش نکرد. بخشید و پذیرفت و لبخند زد. به غربت لبخند زد. به تنگدستی لبخند زد. به بیماری لبخند زد و با آن خواب آرام سرانجام به مرگ هم لبخند زد. در این سالهای اخیر خانهاش در لواسان تهران جانپناه و خلوتگاه بسیاری از این دوستان به قول خودش فرهنگی بود. از تهران و قم و مشهد گرفته تا افغانستان و جاهای دیگر. خوی لطیف و مهماننوازش همه را به خود میکشید و دلش خوش بود به همین دیدارها. میدانست که به جز تعداد انگشتشماری که یار درد و غمش بودند و البته در دربهدری کمتر از خود او هم نه، خیلیهایشان نه حرمت مهماننوازیاش را میدانستند و نه خلوص رفاقتش را پاس میداشتند. اما او جاویدان بود. آغوش گشادهی او بود و دل بزرگ او در یک طرف و جهانی بیمهری و نارفیقی در یک طرف و تا لحظهای که چراغ زندگیاش خاموش نشد هرگز سر خم نکرد در برابر پستی و پلشتی و همانطور بزرگوار و بخشنده زندگی کرد که میخواست و از این بابت لااقل خوشحالم.
آخرین باری که صدایش را شنیدم ساعتی پیش از مرگش بود. دو روز بود تلفنش را جواب نمیداد. بیتابی دیوانهام کرده بود. در مکالمهی قبلی گفته بود که دستهایم نرم شدهاند. حس نمیکنمشان دیگر و بعد آن سکوت کرد. حس کردم دیگر دل کنده است از این دنیا. که دیگر بسش است. نگران بودم اما من برای دایی. برای کسی که اولین کتابهای ادبیات را به دستم داده بود و تشویقم کرده بود به نوشتن. کسی که همهی این سالها نوشتهها و نانوشتههایم را خواند و فهمید و دوست داشت. شاید نگرانیام اصلا برای او نبود در آن لحظه که برای تنهاشدن شکریه بود نمیدانم! هرچه بود نمیتوانستم و نمیخواستم ببینم که چشمهایش را میبندد و میرود. به شمارهی خانمش زنگ زدم. زنی صبور و بزرگوار که پا به پای این مرد سوخت و تباه شد در این سالها و خم به ابرو نیاورد. خواهش کردم گوشی تلفن را پیش دایی ببرد تا یک دقیقه صدایش را بشنوم و اما صدای جاویدان بوی مرگ میداد! به سختی میتوانستم تشخیص بدهم کلماتش را و به سختی میتوانستم پنهان کنم اشکهای خاموشم را از او. گویا هر دو میدانستیم که دیگر اینجا آخر داستان است. از حرفهایش آنقدر فهمیدم که مثل همیشه بند دل دایی صدایم کرد و گفت خوب شد زنگ زدی! حالا دو روز تمام است این آخرین جملهاش و آن همه غربت و تنهایی که در صدایش بود در گوشم میپیچد و میسوزاندم.