کابل‌نان؛ خلاصه‌ی زندگی یک زندانی آزاد

کابل‌نان؛ خلاصه‌ی زندگی یک زندانی آزاد

۲۱ سال پیش در یک خانواده‌ی مهاجر افغانی در ایران، کودکی به دنیا می‌آید که پدرش نام او را «اسماعیل» انتخاب می‌کند؛ به این دلیل که اسم خودش «ابراهیم» است. وقتی اسماعیل هفت ساله می‌شود، به جای این‌که با همسن‌و‌سالانش به مکتب برود، با پدر و مادرش سر کار می‌رود. وقتی نوجوان می‌شود، پدرش او را به قربانگاه نمی‌برد، به کابل، پایتخت بی‌پایه و بی‌تخت وطنش می‌آورد.

سرنوشت اسماعیل در کابل نیز کارگری است. در همان ماه‌های اول ورود به کابل، در یکی از کافه‌های پل سرخ به‌عنوان «گارسون» استخدام می‌شود. چند ماهی را با شوق سر کار می‌رود و از مردم با چای و آب‌میوه و غذاهای زودپز پذیرایی می‌کند. پس از چندماه شوقش از بین می‌رود و دیگر پیشکش‌‌کردن هر روزه‌ی مینو، گرفتن سفارش‌ها، پاک‌کاری میزها، جابه‌جای ظرف‌ها و لب‌خند زدن همیشگی به آدم‌ها برایش خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود. بعد عذاب‌آور و در نهایت موجب شکنجه‌اش می‌شود: «دیگران بلندبلند گپ می‌زدند و می‌خندیدند ولی ما گارسون‌ها نمی‌توانستیم به صدای بلند حرف بزنیم. نمی‌توانستیم به سر و گوش و چشم و صورت خود دست بزنیم. احترام هر رقم آدم را باید می‌کردیم. از صبح تا شام موسیقی چالان بود. بیخی دیوانه شده بودم. هر روز با خود فکر می‌کردم که چه رقم از این‌جا خلاص شوم.»

برای نجات از آنجا هر چه فکر می‌کند، راهی جز استعفا از آن شغل به ذهنش نمی‌رسد. استعفا اما انتخاب ساده‌ای نیست. بارها و بارها پیش خود یک و دو می‌کند اما به نتیجه‌ای نمی‌رسد. اگر استعفا کنم کرایه‌ی خانه را کی بپردازد؟ پول آب و برق چه می‌شود؟ هزینه‌ی آنسولین مادر دیابتی‌ام را از کجا کنم؟ دست‌مزد کارگری پدرم که نان خشک روی سفره‌ی شام هم نمی‌شود! چه کار کنم و چه کار نکنم؟

روزی فکری به ذهنش می‌رسد. فکرش این است که حین گرفتن سفارش از مشتریان کافه از آن‌ها بپرسد که آیا برای آدمی مثل او کاری ندارند؟ فکر خوبی است اما یک خطر کلان در پی دارد و آن این‌که اگر صاحب کافه باخبر شود، اخراجش خواهد کرد. مدتی را با تجزیه و تحلیل عواقب این فکرش می‌گذراند. وقتی می‌بیند دیگر از کار به‌عنوان پیشخدمت واقعه کلافه شده است، با احتیاط، طوری که همکارانش صدایش را نشنوند از مشتریان کافه درخواست کار می‌کند. این کار را به مدت دو ماه ادامه می‌دهد. خیلی‌ها هیچ وقعی به درخواستش نمی‌گذارند. شماری در عوض سوال‌های نامربوطی ازش می‌پرسند و برخی برایش وعده می‌دهند که اگر فرصتی را متوجه شدند، خبرش‌ می‌کنند.

بعد از دو ماه یک روز خانمی به کافه وارد می‌شود و می‌گوید، برایت کاری پیدا کرده‌ام. نگهبان قبلی ساختمان دفتر ما در کارته چهار رفته و حالا ساختمان نیاز به یک نگهبان دارد. من با صاحبش درباره‌ی تو حرف زدم. اگر آن کار برایت مناسب است، برویم آن‌جا را از نزدیک ببین و با صاحبش حرف بزن. شاید جور آمدید!

یک هفته بعد اسماعیل کارش را به‌عنوان نگهبان در آن ساختمان ۴ طبقه که دارای ۸ باب آپارتمان است، شروع می‌کند. نگهبانی شبانه‌روزی است. ۷ هزار افغانی ــ یک هزار کمتر از معاشش در کافه ــ برایش معاش در نظر گرفته می‌شود. از آن روز تا حالا سه سال می‌گذرد. تمام این سه سال را اسماعیل پشت دروازه‌ی آن ساختمان، درون یک اتاقکی که به اندازه‌ی یک حمام، یا دقیق‌تر بگویم به اندازه‌ی یک سلول انفرادی فضا دارد، گذرانده است. به‌نظر می‌رسد مثل زندانی‌ای است که کلید زندانش در جیب خودش است. کف سلول بسترش هموار است. بستری که فکر نمی‌کنم در این سه سال حتا یک بار جمع شده باشد. پشت در آن سلول یک تلویزیون ۱۴ اینچ قدیمی گذاشته شده که مدام برفک می‌زند. اگر برق‌ها نرود آن تلویزیون تا صبح برفک می‌زند و غوژغوژ می‌کند. چرا تا صبح؟ چون اسماعیل آن را روشن نگه می‌دارد که در تنهایی نترسد و یا اگر کسی پشت در ساختمان باشد، خیال کند کسی در آنجا بیدار است. روزها افراد زیادی در آن ساختمان رفت‌وآمد می‌کنند، شب‌ها اما خالی است. گاهی جز اسماعیل هیچ کسی در آن باقی نمی‌ماند. اسماعیل می‌ماند و ساختمان خالی و صدای تلویزیونی که مثل یک ناله‌ی ممتد و غلماغل گنگ و مبهم تا صبح در دهلیزهای ساختمان می‌پیچد.

در این سه سال اسماعیل هیچ سفری حتا تا پنج کیلومتری آن ساختمان نرفته است. فقط هفته‌ی یک شب به خانه می‌رود که حمام کند و لباس‌هایش را بدل کند. شب‌هایی که او خانه می‌رود، پدرش به آن ساختمان می‌آید، در جایش می‌خوابد. در این سه سال او هر ماه فقط به قدر هفت‌هزار افغانی زندگی کرده است. چون این سال‌ها را به بی‌تحرکی از سر گذرانده، حالا در ۲۱ سالگی ۱۵ کیلو اضافه‌وزن پیدا کرده است. حالا آن اضافه‌وزن بیشتر از کار در کافه عذابش می‌دهد. می‌ترسد با آن وزن به سرنوشت مادرش دچار شود. چند ماه پیش داکتران شفاخانه‌ی فرانسوی‌ها یک پای مادرش را به‌دلیل زخم دیابتی از زیر زانو قطع کرده و به جایش یک عصای باریک به دستش داده است.

این جا کابل جان است.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *