با هر بار به صدا درآمدن زنگِ در، زلیخا دلش فرو میریزد و سراسر وجودش را ترس فرامیگیرد که نکند مادر و خواهرش خریدار و مشتری جدید به خانهی کوچک و فقیرانهاش آورده باشند؛ نکند باز هم آنها را از هم جدا کنند. بیشتر از چهار سال است او با ترس و هراسِ جدایی از فرزندش زندگی میکند.
فقر و مشکلات زندگی زلیخا پس از جدایی از همسرش سبب شده تا همه برای او و زندگیاش نسخه بپیچند. زلیخا مادر سه فرزند و تنها نانآور خانواده است و سالهاست که به تنهایی سه کودک قدونیمقدش را در کابل بزرگ میکند. کاری که برای یک زن در جایی مثل افغانستان آسان نیست.
برپایهی آمارهای رسمی در افغانستان بالاتر از پنچ میلیون زن از مشکلات بیکاری رنج میبرند. کمیسیون حقوق بشر افغانستان میگوید تعداد زنان بیسرنوشت در افغانستان در حال افزایش است.
رفتن تا مرز فروش فرزند
زلیخا بهدلیل فقر و نداشتن توانایی بزرگکردن سه کودک تا مرز فروش فرزندش هم پیش رفته است. زلیخا ۳۲ سال دارد اما به سبب سنگینی غم و مشکلات روزگار مسنتر و شکستهتر بهنظر میرسد.
چرخ روزگار زلیخا هیچ وقت به مراد دل او نچرخیده است. در ۱۳ سالگی به اجبار ازدواج کرده و در ۱۵ سالگی اولین فرزندش را به دنیا آورده است. او پس از دو سال زندگی مشترک متوجه میشود که همسرش معتاد است و غیبتهای گاه و بیگاهش بهدلیل استفاده از مواد مخدر است، نه یافتن کار.
میگوید با به دنیاآمدن اولین فرزندش مشکلات اقتصادی و دشواریهای زندگیاش رفته رفته بیشتر شد و او ناگزیر موضوع اعتیاد همسرش و مشکلات اقتصادیاش را با والدینش گفت.
خانواده زلیخا پس از دانستن این موضوع بارها او را مجبور به جداشدن و ترک خانه، همسر و فرزندانش میکند اما او برخلاف خواست خانواده بار سنگین زندگی را تنهایی به دوش میکشد تا زندگی مشترکشان پابرجا بماند.
خلاف تمام فداکاریهای او، همسرش هر روز بیشتر در دنیای اعتیاد غرق میشود و زلیخا و دو کودکاش را فراموش میکند؛ صاحب خانه بارها او و کودکانش را بهدلیل نپرداختن کرایه خانه، نیمهشب از خانه بیرون کرده و وسایلاش را به کوچه میاندازد. اما زلیخا بهدلیل دوستداشتن کودکانش زیر بار مشکلات نرفته و تصمیم میگیرد بیکاری همسر، نابهسامانی اقتصادی و سرخوردگی فامیل را نادیده بگیرد و تلاش کند همسرش را به ترک اعتیاد وادارد.
این بانوی جوان پس از تلاشهای بسیار در نهایت تصمیم به جدایی میگیرد، اما همسرش با زاری و اظهار پشیمانی او و خانوادهاش را متقاعد میکند تا از گرفتن طلاق منصرف شود. زلیخا نیز از اینکه زن مطلقه خطاب شود میترسد و برای بار چندم برخلاف خواست خانواده به حرفهای همسرش باور کرده و زندگی مشترکاش را ادامه داده است: «از تنهاماندن و نداشتن یک مرد کنارم میترسیدم. از اینکه مردم مرا زن مطلقه و کودکانم را بیپدر بگویند میترسیدم. از اینکه یک زن تنها و بیچاره باشم هم میترسیدم. برایم طلاقگرفتن و رفتن خانهی پدر با دو کودک ناممکن بهنظر میرسید. تمام مشکلات را به جان خریدم تا همسرم ترک اعتیاد کند که نکرد. هر بار به من وعده میداد اما عمل نمیکرد. همهی این غریبیها و بیچارگیهای ما فقط به او برمیگردد. همسرم به حال من و فرزندانش رحم نکرد.»
زنان زیادی در افغانستان مانند زلیخا در پیوند با پدیدهی طلاق با چالشهای زیادی روبهرویند و این موضوع هنوز به نوعی تابو است و زنان با توجه به سنت حاکم و همچنین ناپسند انگاشتهشدن آن از سوی جامعه با وجود تحمل مشقت بسیار حاضر به قبول و پذیرش این موضوع نیستند. آنها هرنوع خشونت، بلاتکلیفی و بیسرنوشتی را نسبت به جداشدن ترجیح میدهند.
وقتی بار آخر همسرش تصمیم به ترک اعتیاد میگیرد، زلیخا امیدش به زندگی مشترک بیشتر میشود و کودک سوماش را به دنیا میآورد. اما این دلخوشی و امید او دیری نمیپاید و همسرش دوباره به مواد مخدر رو میآورد و زندگی را به کام او و فرزندانش تلخ میکند.
افزایش زنان بیسرنوشت
لطیفه سلطانی، عضو کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان در گفتوگو با روزنامه اطلاعات روز میگوید که تعداد زنان بیسرنوشت در افعانستان نسبت به سالهای دیگر بیشتر شده است. در سال ۱۳۹۹ بیش از ۶۰۰ زن بیسرنوشت به این کمیسیون مراجعه و از بیسرنوشتی خود شکایت کردهاند.
زلیخا یکی از همین زنان بیسرنوشت است. در نهایت هیولای اعتیاد شیرازه زندگی زلیخا را از هم پاره میکند. او از بلاتکلیفی و بیسرنوشتی خسته میشود و پس از هفت سال زندگی مشترک درخواست تفریق میکند. اما درخواست تفریق او از سوی یک مرکز دینی در کابل رد میشود. گفته میشود برای تفریق باید همسرش حاضر باشد. زلیخا با کمک دیگران، همسرش را از زیر پل سوخته پیدا میکند.
در قانون مدنی افغانستان زن حق درخواست طلاق را ندارند. براساس قانون تفریق فقط در چهار حالت پیشبینیشده زنان میتوانند درخواست تفریق کنند: غیابت طولانیمدت شوهر؛ خودداری شوهر از دادن نفقه؛ مبتلاشدن شوهر به مرض صعبالعلاج یا معیوبشدن شوهر.
قصهی تلخی که پایانی ندارد
قصه زلیخا با گرفتن تفریق تمام نمیشود، بلکه آغاز یک فصل تازهای از مشکلات بیسرنوشتی و بدبختی اوست. پس از جداشدن از همسرش، با کودکانش برای چند وقت به خانهی پدرش میروند. اما مادر و خواهرانش با سرزنش و زخم زبان او را ناگزیر به ترک خانهی پدرش میکند.
با رفتن از خانه پدر باز هم مادر و خواهر بزرگ او هرچند وقت بعد یک خریدار جدید برای کودکان او به خانه میآوردند. اما او با گریه و زاری مانع این کار آنها میشد.
زلیخا میگوید یک بار بهدلیل اصرار مادرش کوچکترین فرزندش را به فرزندی داده است. وقتی او ناگزیر به قبول جدایی از کوچکترین فرزندش شد، نه وظیفه داشت و نه پولی برای بزرگکردن سه پسرش. اما بخت با زلیخا یار بود. پس از یک سال و چند ماه، خانوادهای که پسر او را به فرزندی گرفته بود بنابر مشکلات، پسرش را به او برمیگرداند. او میگوید جای فرزندش در خانوادهی جدیدش بهتر از کنار او بود، اما هرچه بود این اتفاق پایان یک جدایی تلخ مادر و فرزند نیز بود.
پس از چند ماه مادر و خواهر زلیخا دوباره همین کودکش را با جنگ و دعوا به یک خانوادهی ثروتمند میفروشند. این بار اما زلیخا زیر بار نمیرود. زلیخا شش سال است با چنگ و دندان و هزاران مشکل پسرانش را بزرگ کرده است.
زلیخا در تمامی این سالها با فقر و بیسرنوشتی دست از تلاش برنداشته است. او با کارهای متفاوت مانند کار در کمپینهای واکسیناسیون و یا کار در خانهی مردم کودکانش را بزرگ کرده است.
با آمدن کرونا شرایط زندگی برای زلیخا و فرزندانش سختتر میشود. میگوید این روزها در یک کارگاه خیاطی کار میکند و فقط هفتهای دوصد افغانی عاید دارد. هرچند به گفتهی زلیخا او پروانههایش از پیلهی سیاه نجات داد، اما چنگال فقر هنوز گلوی این زندگی را فشار میدهد: «آیندهی کودکانم در میان باشد ناگزیر عاطفه را در نظر نگیرم. مجبورم پسر خردم را بفروشم تا نان خشک دو پسر دیگرم را تأمین کنم، وگرنه با هفتهی دوصد افغانی نمیتوانم شکم آنها را سیر کنم.»