جنباندن حلقه¬ی اقبالِ ناممکن

جنباندن حلقه‌ی اقبالِ ناممکن

حتما شنیده‌‌اید که فلانی نیک‌‌بخت است که حویلی بزرگی دارد. در پایتخت پُرجمعیت کشور ما خیلی خوب است که آدم حویلی بزرگی داشته باشد. اگر تا نیم کیلومتری محیط بیرونی این حویلی بزرگ هیچ خانه‌‌ی دیگری نباشد، بهتر است. اگر این نیم کیلومتر با چمن سبز پوشیده باشد، بهترتر است (اهل دستور زبان برای این‌‌گونه جاها باید به صفت “بهترتر” جواز استفاده بدهند!).

این سناریو چطور است:

افغانستان در حدود شش صد و پنجاه و دو هزار کیلومتر مربع مساحت دارد. فرض کنید این سرزمین را به من و نود و نُه نفر نخستی که این نوشته را می‌‌خوانند بدهند (ترکیبی از مردان و زنان). بگویند این شش صد و پنجاه و دو هزار کیلومتر مربع ملکِ شما صد نفر باشد. یک کشور است؛ برای صد نفر خیلی ملک است. ما صد نفر با این ملک فراخ خدادادی چه کار خواهیم کرد؟ آنچه مسلم است این است که اکثر جاهای این ملک دست‌نخورده باقی خواهد ماند. ما به دریاها و دشت‌‌ها و کوه‌‌ها و جلگه‌‌ها و دامنه‌های بسیاری پا نخواهیم گذاشت و دست نخواهیم زد. من اگر در یک دره‌‌ی سرسبز در غزنی زندگی کنم، شاید هرگز هوس آباد کردن فلان زمین در کندز از خاطرم نگذرد. صد نفر آدم معمولی (حتا اگر بخواهند) نمی‌‌توانند از همه‌‌ی این سرزمین بزرگ استفاده کنند.

(اگر عنوان این مطلب هنوز اذیت‌‌تان می‌‌کند، عرض شود که این عنوان اشاره‌‌ای دارد به آن مصرع از یک بیت حافظ: نگر تا حلقه‌‌ی اقبالِ ناممکن نجنبانی).

حالا یک پیچ دیگر:

تصور کنید که یکی از ما صد نفر آن نود و نُه نفر دیگر را از بین ببرد و تنها خودش مالک این شش صد و پنجاه و دو هزار کیلومتر مربع شود. آن وقت چه خواهد شد؟

پاسخ این سوال ساده است: آن یک نفری که باقی مانده، یا در تنهایی می‌‌میرد و همه‌‌ی این ملک پهناور بی‌‌صاحب می‌‌شود. یا از جایی، از ملکی دیگر شاید، برای خود جفتی از جنس مخالف پیدا می‌‌کند و بعد از مدتی صاحب فرزندی می‌‌شود و بعد از چند سالی صاحب چند فرزند. راستی، چرا می‌‌گویند فلانی صاحبِ فرزند شد؟ بعد، فرض این است که همان سناریوی حضرت آدم تکرار می‌‌شود و فرزندان این آدم فرزندان دیگری به دنیا می‌‌آورند و تعداد ساکنان این ملک بعد از چند قرن به سی و پنج میلیون نفر می‌‌رسد. می‌بینید که اگر فقط یک نفر باقی بماند و او جفتی برای خود پیدا کند، یعنی اگر فقط منبع واحدی برای تکثیر نسل باقی بماند، باز رفته-رفته به همین جایی می‌‌رسیم که اکنون در افغانستان رسیده‌‌ایم. آن سرزمینی که برای صد نفر سود چندانی نداشت، حالا برای سی و پنج میلیون نفر محل یک حیات جمعی رنجبار است.

ممکن است کسی بگوید آری، ولی ما حالا در افغانستان چندین قوم داریم. اگر در این ملک فقط یک قوم باقی می‌‌ماند (یعنی این سی و پنج میلیون آدم تنها پشتون، تنها تاجیک، تنها هزاره و تنها ازبیک یا… بودند)، ما امروز افغانستان متفاوتی می‌‌داشتیم. همین تنوع قومی است که مایه‌‌ی جنجال‌‌های غم‌‌انگیز ما شده است.

این نگرش از بُن غلط است. غلط بودن آن را می‌‌توان در برابر یک تجربه‌‌ی عینی کوچک اثبات کرد. ما به پدر خود فکر می‌‌کنیم و به پدرکلان خود ارادت داریم. اما چند نفر از ما هیچ پیوند عاطفی قابل توجهی با پدرِ پدرکلان خود داریم و با آن سه چهار نفر دیگر قبل از او؟ چند تن از شما که این نوشته را می‌‌خوانید گاهی با فکری از این جنس درگیر می‌‌شوید: «خاله‌‌ی من یک نواسه‌‌ی دختری داشت که در بغلان زندگی می‌‌کرد و آن نواسه‌‌ای او سال‌‌ها پیش به سرطان معده مبتلا شد و فوت کرد. فرزندان او حالا کجا هستند و چه کار می‌‌کنند؟» شما به فرزندانِ نواسه‌‌ی خاله‌‌ی خود فکر نمی‌‌کنید و با آنان -که همین حالا در زمانه‌‌ی شما زندگی می‌‌کنند- پیوند عاطفی خانوادگی ندارید. حالا تصور کنید که رابطه‌‌ و پیوند شما (اگر شما فرد اول باشید) با آن فرد سی و پنج میلیونُم (اگر فردی بسیار دور از شما را فرد آخر جمعیت تعیین کنیم) چه گونه است. طبیعی است که شما آن فرد را نمی‌‌شناسید، حتا اگر از لحاظ نژادی از همان یک زن و مردی آمده باشید که چند قرن قبل تنها دو نفری بودند که در این ملک زندگی می‌کردند. می‌‌بینیم که افسانه‌‌ی نژاد و «قومِ من» به تاریکی و سردرگمی می‌‌رسد.

اکنون، بیایید یک آرزو بکنیم: کاش چنین نمی‌‌شد و این شش صد و پنجاه و دو هزار کیلومتر مربع با این سی و پنج میلیون آدمِ هررقم و هرچهره و هرخیال و هرمذهب و هرایدئولوژی پُر نمی‌‌شد.

این همان آرزوی محال است. کاشکی گفتنی است درباره‌‌ی چیزی که شده و اتفاق افتاده. ما در مرحله‌ای از تاریخ این سرزمین هستیم که این طور شده. این سرزمین حالا در حدود سی و پنج میلیون جمعیت دارد و جمعیتش همین گونه هست که هست.

اما یک آرزوی دیگر: گذشته گذشته، اما کاش در آینده چنان شود که در این مملکت این همه قوم و رنگ و مذهب و زبان و تنوع نباشد و یک نژاد خالصِ مرفه نسبتا کم‌جمعیت و بی‌‌نیاز در آن زندگی کند. این آرزو هم از محالات است. این همان است که حافظ گفت: نگر تا حلقه‌‌ی اقبالِ ناممکن نجنبانی. این کاشکی نیز تحقق نخواهد یافت. چرا؟ برای این‌که اگر کسی پیدا شود و نود و نُه درصد این جمعیت فعلی را از بین ببرد، باز بعد از چند قرن این ملک همینی خواهد شد که حالا هست. باز همین تنوع و همین فاصله‌‌های طبیعی و همین کثرت رنگ‌‌ها و فکرها و همین تنگ‌شدن جا و باقی قضایا.

چه کار کنیم؟

پاسخ: همان کاری را که از ما بهتران در دنیای مدرن کردند و می‌‌کنند. آنان زودتر از ما پذیرفتند که همدیگر را بپذیرند و حلقه‌‌ی اقبالِ ناممکن را نجنبانند. گفتند ما همین جامعه را با همین تنوع و تکثرش قبول داریم و تنگی جا و کمیابی منابع دیگر را نیز به‌عنوان واقعیت‌‌های این عصر و این مرحله از تاریخ انسان به رسمیت می‌‌شناسیم. اما ساکت نمی‌‌نشینیم و برای بهبود زندگی جمعی بخت‌‌مان را در جاهایی می‌‌آزماییم که «اقبالِ ممکن» به‌نظر می‌‌رسند. آن حلقه‌‌ها را می‌‌جنبانیم. آن اقبال‌‌های ممکن در کجایند؟ در ابداعات علمی، در چاره‌‌جویی‌‌های مبتکرانه‌‌ی عملی، در تفکر نو برای عصری نو.

در چارچوب این فکر، هوشیاران یک ملک دیگر به حذف قومی نمی‌‌اندیشند و بر افسانه‌‌ی نژاد پا نمی‌فشارند. آنان از هر فرد (بخوانید شهروند)ی که برای رفع یک مشکل جمعی چاره‌‌ای بیندیشد و برای باز کردن یک گره از وضعیت عمومی فکر بکری عرضه کند، استقبال می‌‌کنند و از او نمی‌‌پرسند که مذهبت چیست، قومت کجاست و پدر و مادرت به کدام زبان حرف می‌‌زنند. آنان نمی‌‌گویند بگذارید اول ما – که معتقدیم تعداد افراد قبیله‌‌ی مان بیشتر است- فکری بکنیم و بعد شما هم، اگر مصلحت بود، بیایید. آنان نمی‌‌گویند اگر همه بدبخت باشیم بهتر از آن است که قوم ما ناگزیر شود برای دیگران نیز در قدرت سیاسی یا در منزلت اجتماعی یا در عرصه‌‌ی ثروت و معرفت سهم سزاوار قایل شود.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *