«گلیمباف» رمانی است از تقی واحدی. این رمان و رمان «هزارخانه خواب و اختناق» (نوشتهی عتیق رحیمی)، بهصورت مشترک برنده نخستین دورهی جایزهی ادبی نوروز بهعنوان بهترین رمان افغانستان در سال ۱۳۸۸ شد. «گلیمباف» به گویش هزارهگی نوشته شده و یک روز از زندگی زن جوانی را روایت میکند که شوهرش را در جنگ با شوروی از دست میدهد. پاتو (شخصیت اصلی داستان) اکثرا با خودش درگیری دارد. او فکر میکند که یک آدم بدبخت و بدشگون است. برای همین نمیتواند این فکر را از سرش دور کند که جامعه او را مقصر اصلی مرگ شوهرش میداند. البته اضطراب و درگیری او در همین حد خلاصه نمیشود. بعد از اینکه برادر شوهرش (کسی که قرار بود بعد از شوهر اولی، به همسری او دربیاید) نیز در جنگ کشته میشود او کاملا باور میکند که یک آدم بدبخت و بدشگون است. او پذیرفته که این سرنوشت گریزناپذیر او بوده که با هرکسی ازدواج کند، کشته شود.
این رمان به خوبی نشان میدهد که «جنگ» چه بلایی بر سر یک جامعه میآورد، خصوصا بر سر یک جامعه مردسالار و جایی که زنان در نبود مردانشان نمیتوانند بهراحتی به کار و زندگی بپردازند. برای همین من فکر میکنم وضعیت زندگی پاتو، که به کار شاقه و کمدرآمد گلیمبافی (که باعث شده او مریض هم باشد) مشغول است، بازگوکننده وضعیت اکثر زنان در جامعه افغانستان میباشد.
وضعیت هابزی
توماس هابز، فیلسوف سیاسی برجسته قرن هفدهم انگلیسی، میگفت «انسان، گرگ انسان است.» به باور هابز انسانها در حالت طبیعی بهشدت درندهاند و براساس غریزهشان برای سلطه بر دیگری تلاش میکنند. این خوی ذاتی باعث میشود تا آنجایی که طبیعت انسان اقتضا میکند حقوق دیگران را از آن خود کند. برای همین بود که هابز از قانون مدنی و نظام شهروندی حرف میزد و میگفت برای اینکه آدمها بتوانند زندگی سالم و آرام داشته باشند باید برایشان «قانون» تدوین کنند. قانون باعث میشود خوی درندگی انسانها مهار شود. از همینرو توماس هابز نسبت به زندگی مدنی امیدوار بود و زندگی در حالت طبیعی را قابل قبول نمییافت. بعد از شرح و بسطی که توماس از وضعیت طبیعی انسانها در کتاب مهم «لویان» میآورد، در گفتمان فلسفه سیاسی «وضعیت هابزی» به وضعیتی گفته میشود که آدمها در آن دشمن همدیگرند و در واقع در نقش گرگ ظاهر میشوند. در بعضی موارد از وضعیت هابزی بهنام «جنگ همه علیه همه» نیز نام برده میشود.
وقتی وضعیت جنگی و بدبختیهای گسترده در افغانستان را میبینیم نمیتوانیم انکار کنیم که وضعیت ما شبیه «وضعیت هابزی» است. و همینطور، وضعیتی که در رمان «گلیمباف» روایت شده است نیز دقیقا عین همان وضعیتی است که هابز از آن حرف زده است. زن جوانی که مصروف گلیمبافی است، هر لحظه با صدای «گَرَم» انفجار وحشتزده میشود، البته تبعات انفجار صرفا وحشتآفرینی نیست بلکه جان آدمهای زیاد را نیز میگیرد. اما بهنظر میرسد تکرار انفجار و ماینپراکنیهای گاه و بیگاه باعث میشود که این حادثه ویرانکننده آن جنبه وحشتناک خود را از دست بدهد و تبدیل به یک وضعیت آشنا شود، وضعیتی که دیگر کسی از آن زیاد نمیترسد. همه میدانند که انفجار مدام رخ میدهد و این انفجار نه اولین انفجار است و نه آخرین آن خواهد بود. جنگ و وقوع انفجار تبدیل به امر عادی و روزمره شده است. از اینرو میتوان گفت که انسان افغانستانی در حالت هابزی بهسر میبرد و هنوز فاصلهای زیاد و به ظاهر پرنشدنی با وضعیت مدنی دارد.
خشونت و جنگ به اندازهای در این رمان زیاد است که حتا زندگی حیوانات (پرندهها) برای شخصیت اصلی داستان رشکبرانگیز بهنظر میرسد. زیرا او فکر میکند که پرندههایی که در گلیمخانه لانه کردهاند بسیار زندگی آرام و آزادانهای را سپری میکنند. در کنار این، او هیچ نوع تبعیض و بیعدالتی را نیز در زندگی آنها نمیبیند و فکر میکند جنس «نر» و «ماده»شان حقوق و امتیازات مساویانه دارند: «شاید دنیای غچیها فرق کنه. شاید نر و مادهشان یکی باشه. یک رقم کار، یک رقم خوراک، یک رقم پرواز، یک رقم آزادی. غچی ماده همان آزادی را داشته باشه که عچی نر. اگر دلش نشد پر کشیده بروه در یک قشلاق دیگه؛ در یک ملک دیگه با یک غچی دیگه خانه جور کنه و زندگی کنه. لاکن دختر نمیتانه. کی میتانم بروم؟ کجا بروم؟ کجا را بلد استم که بروم؟ پیش کی بروم؟ اختیار ندارم که رقم مردان خود را د هر راه بیندازم…» (گلیمباف، ص ۹۹). این بخش رمان، بهعنوان نمونه، نشان میدهد که زندگی در جامعهی گرفتار در وضعیت هابزی چگونه جریان دارد و چرا آدمها توقع میکنند کاش مثل پرندهای زندگی کنند!
یک زندگی متناقض
انسان اصولا یک موجود اجتماعی است و برای ادامهی زندگی به همنوعانش بهشدت نیازمند است. برای اینکه نوعیت این نیازمندیها به شیوه درست ارزیابی و به آن رسیدگی شود، نیاز است یک سلسله قاعده و قانون در این زمینه وضع شود. اما ممکن است این قوانین بعضی اوقات در جهت تأمین منابع یک جنس و یا گروه خاص تدوین شود. برای همین قوانین بشری مدام از کاستیهایی نیز رنج میبرد. بهعنوان مثال، نمونهای واضح آن را در اصول و قوانینی مییابیم که در دین اسلام نسبت به زنها وضع شده است. حالا ممکن است این قوانین در زمانهای گذشته زیاد یکجانبه و ناقص نبوده باشد اما واقعیت این است که با توجه به استلزامات دنیای جدید و دگردیسیهای که جوامع بشری از صدر اسلام تا حالا به خود دیده است، این قوانین نابسنده و ناقصاند. رمان «گلیمباف» میتواند این نابسندگی را نشان بدهد.
اگرچند در رمان «گلیمباف» صریحا به نابسندگی این قوانین و مباحث دینی اشارهای صورت نگرفته است اما محتوای کلی رمان بیان میکند که دید یک جامعه دینخوی و بیشازحد سنتی چگونه زنان را حتا از ابتداییترین حقوقشان محروم میکند. در چنین جامعهای جنس مؤنث فقط و فقط در زیر سایه وجود مذکر میتواند زندگی کند و نه غیر آن. برای همین مباحث چون ازدواج و زندگی مشترک از آن بار معنایی که در جامعه مدنی دارد، کاملا تهی میشود. ازواج کردن و بیرون شدن از خانه پدر معنای دیگر بیپناهی و دربهدری است نه به معنای آغاز زندگی مشترک با انسانی که میتواند او را درک کند و زندگی را برای یکدیگر راحت و معنادار کند: «آدم هر قدر شوی خوب هم که داشته باشه، از خانه آته خود که رفت، دلش خالی موشه، نمیتانه جلو گریه خود را بگیره…» (ص۱۶) و یا «جنگ هم سر او را خورد و هم سر صفدر را. لاکن نامبد سرخورده مه شدم» (ص۱۰۷). این دو نمونه نشان میدهد که زنان در جامعهی افغانی در چه جایگاه و وضعیتی بهسر میبرند. نتیجهای این وضعیت چیزی نیست جز انکار هویت انسانی «زن».

از طرف دیگر، همین وضعیت است که زنان را در دستهی فروتر از مردان قرار میدهد و باعث میشود تا آنها در یک طیف دیگر جامعه (که لزوما از مزایایی که یک موجود بهعنوان انسان از آن باید برخوردار باشد، برخوردار نیستند) قرار بگیرد. در چنین حالت، زندگی آنها خودبهخود شکل دیگر به خود میگیرد و با ارزشها و اصول زندگی انسانی قابل تعریف نیست. بهعنوان نمونه، نکتهای جالب دربارهی رمان «گلیمباف» در این زمینه این است که احساسات زندگی پاتو در تضاد با احساسات و شاید حتا ارزشهای زندگی دیگران قرار میگیرد (برای همین ما در اینجا از اصطلاح «زندگی متناقض» یاد کردیم). وقتی که دیگران غمگین است شخصیت اصلی داستان خوشحال است و وقتی که دیگران خوشحال است او غمگین. اما وقتی که به این موضوع عمیقتر نگاه شود واضح میشود که چنین طرز دید نسبت به زندگی، در ارزشها و قوانین چندین قرنه و فرسودهی این جامعه ریشه دارد. او که گاها از وقوع جنگ خوشحال است دلیل مشخص برای داشتن چنین احساس دارد. زمانی که جنگ شدت بگیرد ممکن است مردی (صفدر) در آن جنگ کشته شود که قرار است پاتو را بدون اینکه اندکترین تمایل و رضایتی به این کار داشته باشد، به نکاح او دربیاورند و در نهایت او تبدیل شود به یک «ابزار» و جسم بیهویت برای آن مرد. یعنی خوشحالی برای زنده ماندن چنین افراد برای پاتو ممکن است بدبختی ابدی به بار آورد و بنابراین شریک شدن با خوشحالی دیگران در این مورد برای او بیمعنا است. البته صرفا در این مورد نیست که پاتو چنین احساسی دارد بلکه در موارد دیگر نیز با چنین احساسات، که در تناقض با احساسات دیگران است، درگیری دارد. برای زنی چون پاتو، و با توجه به ارزشها و قوانین حاکم بر جامعه در خصوص زنان، غم آرامشبخش و کامیابیها تلخیآورند. شاید همهای اینها به این برگردد که جامعه قانونی را برای بهتر زیستن زنان در نظر نگرفته است.
زندگی پاتو از زندگی جمع جدا شده است. او خودش نیز به این امر اذغان میدارد: «جدا شده بود سرنوشتم از دیگران.» چون او در جامعهاش جایگاهی ندارد پیروزی و شکست دیگران نیز معنای خاصی برای او ندارد. او تلاش میکند سرنوشتش را با دستان خودش رقم بزند، اما جامعه چنین اجازهای را به او نمیدهد. از اینرو او همچنان نگران سیهروز شدن خودش است و خودش را جدا از دیگران مییابد: «اگر روز مه سیاه شوه، چه فرق موکنه که آیا شوروی پیروز شوه یا مجاهدین؟» (ص۹۲).
در نهایت اینکه رمان «گلیمباف» نه به لحاظ زیباییشناختی بلکه به لحاظ اینکه تا چد توانسته «وضعیت» زندگی یک زن را واقعبینانه بازگویی کند، مهم است. ممکن است یک اثر ادبی به لحاظ فرمی بینظیر باشد، اما به لحاظ محتوایی و ارتباط با امر واقع چندان موفق نباشد. من فکر میکنم «گلیمباف» در مورد دوم موفق عمل نموده است. چه آنکه چنین رویکرد نسبت به ادبیات در نزد جدیترین و مشهورترین چهرههای ادبی جایگاه ویژه دارد و ادبیات را بهعنوان یک کنش سیاسی و اخلاقی در نظر میگیرند که میتواند «تغییر» در جامعه ایجاد کند.