لبخند ما را به مردم، به جهان و به تروریستان مخابره کن

لبخند ما را به مردم، به جهان و به تروریستان مخابره کن

هنوز خون قربانیان حمله‌ی مرگبار به مکتب سیدالشهدا در دشت برچی خشک نشده بود که به آن‌جا رفتم تا وضعیت این مکتب را در گزارشی بررسی کنم. پنج روز از آن حمله‌ی خونین گذشته بود و مکتب سیدالشهدا در محراق توجه مردم و رسانه‌ها و دولت قرار گرفته بود.

مردم گروه‌گروه به اداره‌ی مکتب می‌آمدند. مدیر و معلمان درگیر همراهی و صحبت با آن‌ها بودند. برخی‌ها برای تسلیت و همدردی می‌آمدند؛ بسیاری برای کمک مالی و غیرمالی در می‌زدند و شماری هم شاید برای انداختن قطعه عکسی سبز می‌شدند. وقتی در طبقه‌ی دوم یکی از تعمیرهای مکتب سیدالشهدا رسیدم، دفتر مدیر آن‌قدر شلوغ بود که جا برای نشستن نبود. با خود گفتم فعلا بروم سری به صنف‌های خالی بزنم، بعدا که اداره خلوت شد، بروم سراغ مدیر و معلمان. از اداره معمولا صدای تلاوت قرآن می‌آمد که فاتحه‌خوانان و تسلیت‌دهندگان می‌خواندند و از بالا و پایین ساختمان صدای چکش‌های خشک و محکم که در سالن‌های خالی مکتب می‌پیچید. من در نزدیک‌ترین صنف‌های که در سمت راست و چپ اداره قرار داشت، یک‌به‌یک سر می‌زدم و بیرون می‌شدم. صنف‌ها آن‌قدر کثیف بود که رنگ اصلی دیوارهای آن دیگر پیدا نبود. انگار آن را از اول بور و خاکستری رنگ کرده باشند. از دروازه و پنجره فقط چهارچوب‌های آن باقی مانده بود. میز و چوکی‌ها همه نصف‌ونیمه بود، مثل ضایعات و آهن‌پاره‌های که بلااستفاده باشد و در کنجی انداخته باشند. در کف شماری از صنف‌ها موکت‌های پلاسیده و از دورخارج‌شده‌ای انداخته بود که چهار انگشت خاک روی آن ایستاده بود. به اضافه‌ی آن کاغذپاره‌ها و زباله‌ها در کف صنف‌ها آن‌قدر بود که انگار سالی گذشته بود و دستی بر آن کشیده نشده بود. وضعیت صنف‌ها طوری بود که فکر کردم دانش‌آموزان بیش از آنچه از این‌جا بیاموزند، دچار بیماری‌های روانی و واگیردار می‌شوند.

در انتهای سالن، چند نفر رنگمال و کارگر در حال آماده‌کردن صنف‌ها برای رنگمالی و نصب دستگیره و قفل و لولای دروازه‌ها بودند. پرسیدم وضعیت مکتب قبل از این هم همین‌طور بود یا بهتر از این بود؟ یکی از آن‌ها که روی زانوهای خود نشسته بود و داشت دستگیره و قفل دروازه را نصب می‌کرد، گفت: «لالا جان چه بگویم! این‌جا مثل طویله بود، طویله. تازه این‌جا را دیروز به‌خاطر همین مردم و رسانه‌ها و هیأت‌ها که می‌آیند و می‌روند، جارو کرده‌اند. یک دفعه برو بلاک‌های دیگرش را ببین!»

از بلاک اول که اداره‌ی مکتب قرار داشت به بلاک سمت راست آن رفتم. وقتی وارد شدم به سختی می‌توانستم جلوی پاهایم را ببینم. یک سالن طولانی و تاریک در وسط آن افتاده بود و دو طرف آن صنف‌های درسی قرار داشت. وقتی باد از شیشه‌های شکسته در فضای پُرگرد و خاک صنف‌ها می‌پیچید، فشار آن دروازه‌ها را باز و بسته می‌کرد و غژغژ لولاهای آن آدم را یاد دژ مخروبه و رهاشده‌ای می‌انداخت که سال‌ها گذری بر آن نیفتاده است. از پنجره‌ی یکی از صنف‌ها نگاهی به پایین انداختم و محیط مکتب را از مقابل چشمانم گذراندم. آنچه می‌دیدم باورم نمی‌شد. مشابه آن را فقط در زیر و روی پل سوخته دیده بودم. وقتی از این بلاک خارج می‌شدم و به سمت اداره‌ی مکتب می‌رفتم با خودم فکر کردم یکی از سوال‌های اساسی که از مدیر مکتب بپرسم این باشد که «چرا این‌جا این‌قدر کثیف است؟»

به دفتر مدیر مکتب که رسیدم هنوزم شلوغ بود. سی، چهل دقیقه‌ای منتظر نشستم که سرش خلوت شود. دم به دقیقه کس یا کسانی سر می‌رسید. یکی می‌آمد و پاکت پولی را برای کمک به زخمیان و خانواده‌های قربانیان تحویل می‌داد. دیگری با بسته‌های کتاب و لوازم تحریر حاضر می‌شد. گروهی اجازه می‌خواست که روی دیوارهای مکتب نقاشی و گرافیتی کند. برخی دیگر می‌خواستند برای تدریس رایگان نام‌نویسی کنند. یکی می‌گفت موسسه‌ای در کانادا که مکتب‌هایی را در اطراف جهان تحت پوشش قرار می‌دهد، از او خواسته که مسئولان مکتب سیدالشهدا را در جریان بگذارد که این موسسه آماده‌ی همکاری است. خط تلفن خانم مدیر هم شلوغ بود. زنگ پشت زنگ می‌آمد و از آن سوی خط معمولا پیشنهادهای کمک به دانش‌آموزان، خانواده‌های قربانیان و مکتب داده می‌شد. مسئولان مکتب همه مانده بودند که چطور این سیل از کمک‌ها را مدیریت کنند. برای همین می‌خواستند کمیته‌ای را متشکل از وکلای گذر، نماینده‌ی خانواده‌های قربانیان و ملاهای مساجد محل ایجاد کنند که کمک‌های مالی به‌گونه‌ی درست و شفاف توزیع شود.

بر اثر انفجار موتر بمب‌گذاری‌شده در جلوی مکتب سیدالشهدا، بیش از 85 نفر کشته و بیش از 150 تن دیگر زخمی شدند.
بر اثر انفجار موتر بمب‌گذاری‌شده در جلوی مکتب سیدالشهدا، بیش از ۸۵ نفر کشته و بیش از ۱۵۰ تن دیگر زخمی شدند.

سرانجام نوبت برای مصاحبه رسید. عقیله توکلی، مدیر این مکتب از چالش‌ها و مشکلات‌شان گفت. این‌که حدود ۱۵ هزار دانش‌آموز دختر و پسر مجموعا در ۲۵۶ صنف درسی، در شش بلاک، روزانه در سه شیفت و با ۱۸۰ کمبود معلم درس می‌خوانند. از ۱۵ سال پیش که اولین ساختمان مکتب ساخته شده تا اکنون نه رنگی روی دیوار آن پاشیده شده و نه میز و چوکی جدیدی فرستاده شده است. در سال‌های گذشته استادان با خانواده‌های دانش‌آموزان صحبت کرده و آن‌ها را قناعت داده‌اند که فطره‌ی روزه‌ی‌شان را به مکتب اهدا کنند تا با پول آن میز و چوکی‌ها را کمابیش ترمیم کنند. دستشویی‌های مکتب هرچند به گونه‌ی سنتی ساخته شده اما چندین سال است که تخلیه نشده و قابل استفاده نیست. نوبت که به کثیفی صنف‌ها و محیط مکتب رسید، خانم توکلی گفت در مقابل ۲۵۶ صنف و ۱۵ هزار دانش‌آموز فقط شش نظافت‌چی وجود دارد. پرسیدم با مدیریت درست درون‌سازمانی نمی‌توانید محیط پاک‌تر و منظم‌تری داشته باشید؛ این‌طور که هر دانش‌آموز به نوبت مسئول پاک‌کاری صنف خود باشد؟ خانم توکلی پاسخ داد که دارند از همین روش کار می‌گیرند اما باز هم نتیجه نمی‌دهد. این پاسخش برایم قناعت‌بخش نبود، چون آنچه دیده بودم حکایت از یک سوءمدیریت، سهل‌انگاری و پشت‌کردن وزارت معارف داشت. می‌دانستم که بسیاری از نابه‌سامانی‌های این مکتب به سبب رویکرد تبعیض‌آمیز وزارت معارف است، اما خانم مدیر طوری پوشیده و شمرده حرف می‌زد که نکند یک وقت حرفی برخلاف این وزارت بزند.

عقیله توکلی، مدیر مکتب دخترانه سیدالشهدا در دشت برچی کابل
عقیله توکلی، مدیر مکتب دخترانه سیدالشهدا در دشت برچی کابل

مصاحبه‌ام داشت به پایان می‌رسید که سه دختر جوان وارد دفتر مدیر مکتب شدند. سه دختری هم‌قدوقامت در لباس‌های سیاه بلند. وقتی خانم مدیر را دیدند، چشم‌های‌شان برق زد، طوری که هرگز قرار نبوده همدیگر را ببینند. یکی از دختران شروع کرد به حرف‌زدن. گفت همین حالا از عیادت هم‌صنفی‌های‌شان آمده‌اند. از این کوچه و آن کوچه، از بالا و پایین کوه چهل دختران. با آن‌که خسته‌اند و وقت‌شان تمام شده اما دلشوره داشته‌اند که خانم مدیرشان در چه حال و روزی است و هر طور شده باید احوالش را بگیرند. خانم مدیر وقتی حرف‌های آن‌ها را شنید، گوشه‌ی چشمانش نم زد. بعد با اشاره به انفجار ۱۸ ثور رو به آن‌ها کرد و گفت: «آن روز که جوی خون مقابل مکتب‌تان جاری شد، فکر نمی‌کردم دیگر حتا پای خود را از دروازه‌ی مکتب پیش بگذارید.»

ساعت از چهار عصر گذشته بود. سه دختر سیاه‌پوش از اداره‌ی مکتب بیرون شدند و به حیاط خشک و خاکی آن رسیدند، جایی که من منتظرشان ایستاده بودم. می‌خواستم از حمله، از هم‌صنفی‌های‌شان که دیگر هرگز ندیدند، از اوضاع و احوال‌شان و از برگشتن و نگشتن‌شان به مکتب بپرسم. وقتی شروع به گفت‌وگو کردیم، متوجه شدم چقدر حرف برای گفتن دارند. پس از نیم ساعت گفت‌وگو هنوز حرف‌های یکی‌شان به نیمه نرسیده بود. بنابراین قرار گذاشتیم که یک روز دیگر ببینیم و این گفت‌وگو را از سر بگیریم.

از حیاط مکتب که بیرون شدیم، ازشان اجازه خواستم که چند قطعه عکس برای گزارش بگیرم. در جلوی دروازه‌ی خروجی مکتب درحالی‌که ساختمان‌ها و لوحه‌ی آن در پشت‌زمینه‌ی عکس پیدا بود، رو به دوربین کوچک گوشی من ایستادند. چند عکس پشت‌ سر هم گرفتم و بعد نشان‌شان دادم. وقتی عکس را دیدند، یکی‌شان گفت اگر ممکن است، یک قطعه عکس دیگر بگیرم. دوباره وقتی در مقابل دوربین گوشی‌ام ایستادند، هر سه با هم لبخند زدند و یکی‌شان دستش را به نماد «اوکی» درآورد. بعد گفتند: «این عکس را نشر کن. این لبخند هم برای مردم‌مان هست که ناامید شده‌اند، هم برای تروریستان است که فکر می‌کنند با این کارهای‌شان ما را شکست می‌دهند و هم برای جهان است که بدانند ما ادامه می‌دهیم.»

«ببخشید، فراموش کردیم لبخند بزنیم. یک عکس دیگر بگیرید، یک وقت نگویند ناامید شده‌ایم».
«ببخشید، فراموش کردیم لبخند بزنیم. یک عکس دیگر بگیرید، یک وقت نگویند ناامید شده‌ایم».

این را گلثوم، بسگل و شکریه گفتند که وقت‌شان تمام شده بود. یعنی بعد از انفجار خانواده‌های‌شان گفته بودند دیگر از خانه بیرون نروند. آن‌ها با اصرار برای یکی دو ساعتی اجازه گرفته بودند که بروند سراغ هم‌صنفی‌های‌شان، که کی‌ها زنده‌اند و کی‌ها نیستند. البته جدا از بلایی که انفجار ۱۸ ثور بر سر مکتب و دانش‌آموزانش آورد، پیامدهای جدی دیگری هم به همراه داشت. گلثوم، بسگل و شکریه می‌گفتند پدر و مادرشان گفته‌اند دیگر مکتب نروند، و وقتی آن‌ها اصرار کرده که نمی‌شود مکتب نروند، آن‌ها را قسم داده‌اند که دیگر نام مکتب را در خانه نگیرند. برای دختران، این «نه»، یک «نه» معمولی نیست. یعنی دیگر تمام راه‌ها بسته است. یعنی یک عمر محرومیت و مجبوریت. محرومیت دایمی از حق تحصیل. و محرومیت از تحصیل یعنی نرسیدن به استقلال مالی و فکری. یعنی محروم‌شدن از تصمیم‌گیری، از حق انتخاب، از رویاها و آرزوهای‌شان. بعد از محرومیت، نوبت مجبوریت می‌رسد. مجبوریتی که از یک ازدواج سنتی و از قبل‌تنظیم‌شده شروع می‌شود و به عروس‌شدن ختم نمی‌شود. وقتی راهی خانه‌ی شوهر می‌شوند دیگر برگشتی در کار نیست و اگر هم بود باید در کفن برگردند. زندگی در خانه‌ی شوهر هم سراسر کلفتی و کنیزی و سرکوفت خوردن است. هزینه یک «نه» پدر و مادر و خانواده برای این دختران، می‌تواند حتا بدتر از این سناریو باشد. 

پس از گفت‌وگوی طولانی با آن‌ها، قرار بود داستان زندگی‌شان را بنویسم. بعدا هرچه فکر کردم، بهانه‌ای برای نوشتن گزارش نیافتم. آن‌ها نه خودشان قربانی حمله شده بودند و نه هم‌صنفی‌ها یا دوستان نزدیک‌شان. تمام بهانه‌ای که برای طرح سوژه داشتم، مصمم بودن آن‌ها برای رفتن به مکتب و مشکلات زندگی خانوادگی و اجتماعی‌شان بود که این داستان مشترک اکثر دختران افغانستان است. ولی این بهانه‌ها، برای نوشتن گزارش کافی نبود. روزهای زیادی گذشت اما این دختران از ذهنم پاک نشدند. بعد تصمیم گرفتم این روایت را بدون بهانه بنویسم. بی‌خیال گزارش، ارزش‌ها و اصول کلیشه‌ای آن شوم. فقط به این فکر کنم که در پشت یک لبخند ساده‌ی آن‌ها چه ایستادنی، چه مبارزه و نیرویی برای شورش و انقلاب علیه تاریکی و تاریک‌اندیشی وجود دارد. کافی بود چرخه‌ی زندگی سخت و مبارزه‌گرایانه‌ی آن‌ها را تصور کنم و دیگر دنبال بهانه‌ی روزنامه‌نگارانه برای نوشتن قصه‌ی زندگی‌شان نباشم. برای آن‌ها که در حومه‌های محروم و فقیرنشین غرب کابل، در سراشیب تند کوه چهل دختران در چهاردیواری‌های که از خانه‌بودن فقط نامش را دارد، و با قالین‌بافی و دست‌فروشی و کارگری آب و نانی تهیه می‌کنند، رنگ و بو و کیفیت زندگی فرق می‌کند. برای آن‌ها زندگی به همان کوچه‌های شیب‌دار و خاکی، چهاردیواری‌های گلی بدون امکانات، قالی‌بافی و روزمزدی و مکتب بی‌سروسامان سیدالشهدا خلاصه می‌شود. مکتبی که بر آن مرگبارترین حمله انجام می‌شود و بعد برای رفتن به همان مکتب در مقابل‌شان یک «نه» گذاشته می‌شود، نه‌ای که دست‌شان را برای همیشه از یک زندگی انسانی کوتاه می‌کند. اما آن‌ها از جای‌شان بلند می‌شوند، در مقابل هر عضو خانواده، خویش و دشمن می‌ایستند و مبارزه می‌کنند. می‌گویند «ببخشید، فراموش کردیم لبخند بزنیم. یک عکس دیگر بگیرید، یک وقت نگویند ناامید شده‌ایم».