آنچه این روزها بر سر مردم افغانستان میگذرد، تنها در طول بیداری موجب تشویش شهروندان این کشور نیست، بلکه حین خواب نیز سوخت لازم برای دو کابوس شایع، یعنی «سقوط» و «تعقیب» را فراهم میکنند؛ سقوط آزاد از یک ارتفاع موهوم و مورد تعقیب و گریز واقع شدن در یک تنگنای در حال تنگشدن در هنگام خواب، کابوسهای ناراحتکننده و وحشتناکی است که اگر این روزها پای درد دلهای شهروندان این کشور بنشینی احتمالا و حتما حرفش را به میان میکشند، اما وحشتناکتر و ناراحتکنندهتر از آن، سقوطهای تاکتیکی ولسوالیها، تعقیب و گریزها از دست دزدان و طالبان، گیرافتادنها، آوارهشدنها، آتشزدنها، چاقوخوردنها، گلولهبارانها، انفجارها و مرگهایی است که مردمان این سرزمین در روز روشن و در بیداری کامل تجربه میکنند.
اگر سخن را فقط بر شهر کابل متمرکز کنم، این روزها کابل و کابوس یکی است. چیزی نمانده است که خیابانهای کابل را قشون خوداجبار گدایان، معتادان و دزدان فتح کنند. اگر به خیابان بروی در هر قدم یک گدا با ناله و زاری بر گوشهی آستین یا دامنت چنگ میاندازد، با دستان که درست مانند دستان تو و دستان دختر و پسر تو و دستان خواهر و برادر تو و دستان مادر و پدر تو و دستان پدربزرگ و مادربزرگ توست؛ اگر بیخیال نباشی در هر گوشه چند معتاد مفلوک توجهت را جلب خواهند کرد با چهرههای سوخته و ناشسته که گویی تازه از جهنم عذاب و کثافت بیرون آمدهاند؛ اگر مواظب نباشی در انتهایی هر کوچه چند دزد راهت را سد خواهند کرد با چاقوهای تیز و تفنگچههای پر و دندانهای زرد و چشمان درّنده چون چشمان گرگها.
افزون بر این خبرهای حاکی از سقوط ولسوالیها، محاصرهی پوستهها و سلاخی سربازان بهدست طالبان و نوتفکشنهای حاوی مرگ و ابتلای آشنایان بهدست کرونا مرتب در تلفنها میبارد. پایههای برق یکی بعد از دیگری چپه میشوند، کار و کاسبیها یکی پی دیگری ورشکست و تعطیل میشوند. مغزها در حال فرار و نخبگان در جستوجوی راههای بیرونرفتاند، فقر و فساد بیداد میکند. چاههای آب یکییکی و هزارهزار میخشکند، قیمت مواد غذایی روزبهروز بالاتر میرود. درآمدها و معاشها ماه به ماه پایینتر میآید. مفهوم بهنام «اعتماد اجتماعی» از معنا افتاده است. بر شیپور جنگ و جهاد پیوسته دمیده میشود، صحنههای انفجار و انتحار تبدیل به سینما شده است. قبرستانها روزبهروز وسعت مییابد. فضا روزبهروز تنگتر میشود و مردم در روزهای آخر هفته بهجای اینکه به پارکها بروند و تفریح کنند، به قبرستانها میروند و گریه میکنند.
«دولت شرمنده» و بیکاره، «پارلمان قلعه حیوانات»، بیمارستانها پر از بیمار، زندانها پر از دزد و آدمکش و مجرم و تروریست، مساجد پر از مومن، زاغهها پر از فلاکت، خانهها پر از فقر، خیابانها پر از گدا، معابر و پلها پر از معتاد، چوکها پر از بیکار، راهها پر از راهزن، جویها پر از گند و کثافت، دلها پر از نگرانی و تشویش و خوابها پر از کابوس است. بعید میدانم هیچ کابوسی وحشتناکتر از زندگی کنونی در کابل باشد.
اینها همه در حالی است که هیچ افقی رو به آینده باز نیست. هر نوع خوشبینی و امیدواری در نهایت به یأس و بدبینی منتهی میشود، چنانچه سالبهسال و روزبهروز امکانهای بیشتری ناممکن شدهاند. علت آن است که سادیستها و مازوخیستهای سیاست و قدرت پروای روزگار مردم را ندارند. هیچ یک جز به منافع شخصی خویش، به مردم رنجکشیده و بیچارهی افغانستان نمیاندیشد؛ مردمی که اگر تا پارسال سفرههایشان خالی از نان بود و از فقر و فساد و بیکاری و ناامنی رنج میبردند، امسال از «هوا» نیز محروم شدهاند. اگر این حرف را غلوآمیز میپندارید، یک بار سر بزنید به شفاخانههای کابل، آن وقت خواهی دید که روزانه چند بیمار کرونایی فقط بهدلیل نبود آکسیجن تلف میشوند. کار به جایی رسیده است که آکسیجن در شهر کابل به طلا تبدیل شده است و مثل مواد مخدر برای خودش بازار سیاه دارد.
اینجا کابل جان است.